فصل پنجاه و یکم
قسمت 1

پدرم زیر آلاچیق نشسته ودر صندلی اش فرو رفته بود و سخت غرق در فکر بود. انگار که درآن حال و هوا به سر نمیبرد. اواسط ماه اسفند بود و چند هفته ای بیشتر به نوروز نمانده بود. عباسعلی مشغول کاشتن بنفشه های رنگارنگ و زیبا در باغچه بود.هوا بسیار مطبوع بود وکاملا بوی عید به مشام میرسید. درختان مخصوصا درخت بید مجنون با جوانه های کوچک و سرسبزش که بر شاخه های عریان روئیده بود خبر از زندگی دوباره میدا. به راستی که فصل بهار پیام آور زیبایی های زندگی است و اگر کسی عاشق یاشد سرمستی اش را بیشتر احساس میکند.ساناز با علاقه مفرطی که به پدرم داشت شادی کنان به طرف آلاچیق دوید. پدرم با شنیدن صدای او از عالم خود جدا شد و با شوقی فراوان آغوشش را برای گشود. به نظر خسته وتکیده می آمد. انگار در آن یک سال واندی بیشتر و سریعتر پیشر شده بود. بی اختیار اندوهی عمیق و اشکی گرم بر چشم و دلم نشست که اگر روزی او نباشد چه خواهم کرد. به راستی فقدان چنان پدری را چگونه میشد تحمل کرد.قدم زنان به طرفشان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه کردم و سرش را که موهای سپیدش اندکی ریخته بود بوسیدم. برگشت و نگاهم کرد که گفتم:
"بابا خیلی دوستتان دارم؛ اینقدر که هرگز نمیتوانید تصور کنید."
برای اینکه چشمان پر اشکش را نبینم خود را مشغول بازی با ساناز کردو تبسم کنان گفت:
"من هم دوستت دارم دخترم. شماها ثمره ی جان و عمر من هستید. نمیخواهم خار به پای هیچ کدام تان برود. خیلی نگرانت هستم سیما. در این سال ها با اینکه چیزی نمیگفتی با درد و اندوه شاهد تحلیل رفتنت بودم. مرا ببخش دخترم . من در حق تو کم گذاشتم. گاهی وقت ها فکر میکنم اگر گذاشته بودم تو با فرشاد ازدواج کنی شاید امروز خوشبخت بودی و این همه غصه ات را نمیخوردم و خودت هم این همه صدمه نمیدید. راستی که نمیشود با سرنوشت جنگید. به قول قدیمی ها هر چه نصیب است همان میدهند، گر نستانی به ستم میدهند."
قربان صدقه اش رفتم و گفتم:
"بابا جون این حرفها را نزنید . چرا خودتان را سرزنش میکنید؟ این قسمت و تقدیر من بوده. چه بسا ازدواج با فرشاد هر جور دیگری موجب رنج و عذابم میشد. به هر حال روزگارم باید به این شکل میگذتش. یعنی سهم من از زندگی بیشتر از این نبوده. ولی مطمئن هستم یک روزی به آرامش میرسم. خدا خیلی مهربانتر از این حرفهاست."
"بله دخترم در این که شکی نیست ، ولی هیچ میدانی خیلی صبور و آرام شدی؟ هیچ وقت فکر نمیکردم آن دختر پر سر و صدا و شلوغ یک روزی اینقدر افتاده و ساکت بشود. میبینی گذر زندگی اناسن را چه آب دیده میکند؟"
"بله بابا. گاهی وقت ها خیلی احساس پیری میکنم.احساس اینکه سال ها زیادی از عمرم رفته و به شدت خسته هستم."
"حق داری دخترم . تو هم مثل مادرت خیلی خودداری، ولی نباش. سعی کن هر چی دلت را به درد می آره. بیرون بریزی، وگرنه از درون داغون میشوی."
بله در واقع شده بودم.مدت ها بود که چنین احساسی داشتم، ولی برای اینکه به ناراحتی پدرم دامن نزنم دوباره او را بوسیدم و لبخندزنان گفتم:
"این طور نیست بابا جون. من مشکل آنچنانی نداشتم تا به خاطرش صدمه ببینم. جز ماجرای همان عکس ها که موجب از هم پاشیدگی زندگیم شد.ولی خدا را شکر که مانی بالاخره فهمید."
"دخترم چرا دروغ میگویی؟ از رفتار و برخورد شوهرت پیدا بود که هنوز باور نکرده تو بیگناهی."
"مهم نیست بابا جون. اینقدر این مساله را برای خودتان بزرگ نکنید. مشکل من و مانی چیزی نیست که شما فکر میکنید .مشکل من تنهایی و دور بودند از مانی بود که آن هم با آمدنش به ایران حل میشود."
پدرم آهی کشیدو گفت:
"با اینکه میدانم حقیقت را نمیگویی، اما خدا کند که مشکل فقط همین باشد. "
ساعتی بعد مازیار با یک بسته بزرگ شاد وخندان وارد شد. ساناز با خوشحالی به طرفش دوید و مازیار او را در آغوش گرفت وچرخ زنان گفت:
"حال خانم کوچولو چطوره؟ بیا ببین چی برات اوردم."
ساناز در حالی که از هیجان و شادی چشمانش برق میزد بسته را گرفت و کاغذ دور آن را باز کرد. خرس پشمالوی سفید و قشنگی را که به اندازه قد و بالای خودش بود بیرون آورد و در بغل گرفت و شروع کرد به غلت روی چمن ها . معلوم بود که هدیه عمویش شگفت زده اش کرده است.او را به حال خود گذاشتیم و مازیار برای سلام و عرض ادب به طرف پدرم رفت و منهم رفتم تا برای پذیرایی از او جای و شیرینی بیاورم. از دیدن او اسحسا سرور خاصی به من دست داده بود.به راستی او جوان زنده دل و خوش مشربی بود؛ برخلاف مانی که اغلب ساکت وجدی بود. وقتی به نزدشان برگشتم اورا سخت مشغول گفتگو و خنده با پدرم دیدم.منهم کنارشان نشستم.تا اینکه پدرم پس از صرف چایش از جا برخاست و گفت:
"مزاحم تان نمیشوم. به اندازه کافی از نور آفتاب استفاده کردم."
با رفتن پدرم من و مازیار تنها شدیم . ساناز هم با خرسش مشغول بازی بود.داشتم نگاهش میکردم که مازیار گفت:
"سیما به نظر می آید حالت چندان خوب نیست."
"آره اگر تو جای من بودی الان چه حالی داشتی؟"
"بله به تو حق میدهم.به خاطر شب گذشته و رفتار برادرم من از تو عذرخواهی مکینم. خیلی مایلم اصلا ماجرا را بدانم.مطمئنم هر چی هست زیر سر آن دختره است.به من بگو سیما، بگو شاید بتوانم کمکت کنم."
"نه مازیار کار از این حرفها گذشته. نه تو و نه هیچ کس دیگر نمیتواند کمک کند، مگر خود مانی که انهم شک دارم."
"سیما من یک حدس هایی زدم.اتفاقا دیشب بعد از رفتن شما، مامان وبابا هر دو از دست مانی به شدت عصبانی شدند و او را به خاطر رفتارش با تو سرزنش کردمد.مانی هم بدون هیچ دفاعی از خودش ساکت بود؛ مثل کسی که خطای خودش را پذیرفته باشد. من فکر میکنم رفتار مانی به خاطر همین مساله بوده.ولی این را بدان که همه ی ما تورا دوستداریم و همیشه مدافعت هستیم."
"از همه شما ممنونیم؛ مخصوصا از تو که اینقدر به من لطف داری . ولی متاسفم که نمیتونم حرفی بزنم. من برخلاف آنچه مانی فکر میکند هنوز هم دوستش دارم، اما ادامه زندگی با او دیگر برایم ممکن نیست. یعنی تا وقتی که..."
"که چی سیما؟ چرا چیزی نمیگی؟ باور کن من میخواهم کمکت کنم.خواهش میکنم بگو."
"نه نه، نمیتونم."
"اوه سیما تو آدم را کلافه میکنی. در حالی که حرف مانی یک چیز دیگر است."
کنجکاو شدم تا بدانم مانی به آنها چه گفته که مازیار ادامه داد:
"او میگوید تو هیچ وقت دوستش نداشتی و از سر اجبار به خاطر حفظ دوستی دو خانواده این ازدواج را قبول کرده ای."
"مازیار واقعا تو این مزخرفات را باور کردی؟ دوستی پدر های ما یک دوستی قدیمی و پایداره. چرا باید من به خاطر دیگران زندگی کنم؟ او برای توجیه کارهای خودش چنین موضوع مسخره ای را عنوان کرده. اگر اینطور بود پسر چرا غیابی طلاقم داد و چرا دوباره ازدواج کرد؟ نه مازیار موضوع چیز دیگری است. من صبرم زیاده. در حال حاضر تنها چیزی که به خاطرش نگرانم و ناراحتم میکند این است که ساناز دوست دارد برگردیم پیش پدرش او خیلی باهوشه و بیشتر از سنش میفهمه، اما نه آنقدر که بتواند وضعیت موجود را درک کند. واقعا نمیدانم چکا رکنم."
یکدفعه لحن مازیار جدی شدو گفت:
"سیما به من نگاه کن.لنا...؟ نمیدانم چطوری بگم...لنا از مانی باردار شده؟ مشکل همینه؟"
ناگهان رنگ از رویم پرید و نگاهم را به زمین دوختم و سکوت کردم. مازیار گفت:
"حالا فهمیدم.پس موضوع ایمه. بالاخره این زنیکه کار خودشو کرد.عجب حرومزاده ایه."
"نه مازیار مقصر تنها او نیست. حتما مانی خودش خواسته.ولی خواهش میکنم از این ماجرا با کسی حرف نزن."
"چرا صحه روی کار زشتش میگذاری؟ فکر نمیکنی به ضرر خودت ودخترت تمام بشود؟ اما توچطوری فهمیدی؟ شاید دروغ گفته."
"نه ورقه آزمایشش را نشان داد. البته در آن لحظه من هیچی نفهمیدم، چون از هوش رفتم و بعد هم دوهفته تو بیمارستان بین مرگ و زندگی دستو پای میزدم. ازاین احساس که هیچ وقت برای شوهرم مطرح نبودم و هرگز مرا دوست نداشته رنج میبردم. گرچه اول ازدواج مان من هیچ علاقه ای به برادر تو نداشتم، اما رفته رفته به او علاقه مندبشدم تا این که روزی فهمیدم که سخت عاشقش هستم، اما انگار دیر به این موضوع پی بردم. در این سالها هم خیلی چیزها را تحمل کردم و دم بر نیاوردم.اما با این اتفاقی که افتاد دیگر زندگی مشترک ما ممکن نیست، مگراینکه عکس این موضوع به من ثابت بشود."