فصل چهل و هفت
اکنون یک سال از امدنم به المان می گذشت و ائ همچنان مانند سدی نفوذناپذیر از هرگونه ابراز علاقه، لجوجانه خودداری می کرد. ولی گاه از نگاهش می خواندم که زیاد هم نسبت به من بی رغبت نیست. بنابراین تصمیم گرفتم خودم پیش قدم بشم و ابراز علاقه کنم که اتفاقی مانع از این کار شد. از ان شب مهمانی نه لنا را دیده بودم و نه خبری از او داشتم. تا اینکه یکی از همان روزها وقتی مانی منزل نبود بی خبر به دیدنم آمد. با دیدن او دوباره حالم منقلب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و منتظر شدم تا علت آمدنش را بگوید. قدری کلافه بود. از رنگ و رویش معلوم بود حال خوبی ندارد.اول ساکت بود تا اینکه پرسیدمک
" برای چی اومدی؟ از من و از زندگیم چی می خواهی؟"
برای جواب دادن مردد بود، اما بالاخره با زبان نیمه فارسی و نیمه انگلیسی گفت:
" من چی می خواهم یا تو؟ چرا برگشتی؟ به خاطر دخترت یا به خاطر مانی؟ تو می دانتسی او دوستت ندارد. فکر می کنم وقتش رسیده که به این مبارزه پنهان با من خاتمه بدهی. تو می دانی من هم می دانم که تو و مانی هیچ وقت هیچ رابطه زناشویی با هم نداشتید مگر همون یک شب. اگر دوباره باهات ازدواج کرده دلیل بر این نیست که دوستت دارده. فقط به خاطر دخترش تو رو قبول کرده که پرستارش باشی. نمی دونم چرا نمی خواهی این حقیقت را قبول کنی که برای مانی هیچ وقت مطرح نبودی و تو را نخواسته و نمی خواهد. بنابراین به صلاح توست خودت را کنار بکشی و بی سر و صدا راهت را بگیری و بری. من و او سال هاست که همدیگه رو دوست داریم."
با اینکه مثل بمبی در حال انفجار بودم و دلم ی خواست با دست هایم خفه اش کنم سعی کردم تا می توانم خونسردیم را در برابر او حفظ کنم که فکر نکند جا زده ام. چون هدفش از آمدن همین بود که مرا از میدان به در کند. به اندازه کافی سالها عذاب کشیده بودم. حالا که پای مبارزه در میان بود باید قاطع و محکم می ایستادم. با لبخندی ظاهری گفتم:
" خیلی متاسفم لنا این بار کور خوندی. دیگر به تو اجازه نمی دهم مانع خوشبختی من بشی. اگر شده با چنگ و دندان زندگیم را با مانی حفظ می کنم و حاضر به ترک شوهر و بچه ام نیستم. این تویی که باید راهت را بگیری و بری و این پنبه را از گوشت دربیاری که بتوانی مرا از سر راهت برداری. باید این کارها را سالها پیش می کردم، ولی حالا هم دیر نشده، من شوهرم را دوست دارم. او همسر قانونی من و در بچه ام است. بنابراین نه تو و نه هیچ کس دیگه حق ندارد او را از ما بگیرد. بیخودی هم از عشقتان حرف نزن. اگه عشقی بوده باید تا بحال به ثمره رسیده بود. شوهر من تو را فقط به عنوان یک معشوقه برای وقت گذرانی می خواهد."
این بار خشمگین فریاد زد:
" تو یه زن احمقی. اتفاقا بر خلاف تصوور تو عشق ما به ثمر رسیده و من حالا دوماهه از او باردارم! خوب حالا چی می گی؟"
باورم نمی شد. این ممکن نبود. ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت و احساس کردم همه چیز دارد دور سرم می چرخد. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. مثل شاخه ای که در برابر تندبادی عظیم قرار بگیرد شکستم و فرو ریختم. دستم را به لبه میز گرفتم تا زمین نخورم. بعد نگاه درمانده ام را به او دوختم اما زبانم نچرخید تا جوابش را بدهم. برق موفقیت را در چشمانش می دیدم که پیروزمندانه سرش را بالاتر گرفت و پوزخندزنان گفت:
" تحمل شنیدنش را نداشتی؟ ولی حقیقت دارد. خیلی متاسفم. مثل اینکه جوابی نداری؟"
"نه . نه . این دروغه. چنین چیزی امکان نداره."
ورقه ای را از داخل کیفش درآورد و در مقابل دیدگان حیرت زده ام گرفت و پیروزمندان گفت:
" بیا این هم جواب ازمایش. می توانی ببینی."
قبل از اینکه کاغذ را بگیرم و نگاه کنم بدنم سست و سست تر شد و غباری محو بر چشمانم سایه افکند و چهره لما با همان لبخند کذایی اش در برابر نگاهم به رقص درآمد. احساس کردم دارم کوچک و کوچک تر می شوم و ناگهان مثل نقطه ای در فضا رها شدم. نمی دانم چه مدت د رعالم بی خبری فرو رفته بودم که با صدای گریه دخترم چشم گشودم. مثل مرده ای روی زمین افتاده بودم و قادر به حرکت نبودم. اشک های سانی روی چهره ام می چکید. دلم می خواست او را در اغش بگیرم و نوازشش کنم و به او بگویم حالم خوب است، اما حتی کلمات از زبانم گریخته بود. فقط با درد و اندوهی درمانده به چهره غرق در اشک او که بی تابی می کرد خیره شدم.
دخترم با ان جثه ظریف و کوچکش تلاش می کرد تا مرا از جا بلند کند، اما هر بار تلاشش بی حاصل می ماند. در همان گیر و دار مانی از رااه رسید و با دیدن من و سانی وحشت زده به طرف ما دوید و شروع به سوال و جواب کرد و من با نگاهی ملتمس و زبانی خاموش به او نگاه کردم. مانی که حال و روز مرا دید بلافاصله با بیمارستان تماس گرفت. پس از ان دوباره از هوش رفتم. وقتی به هوش امدم خودم را در تخت بیمارستان دیدم. احساس می کردم این بار جان سالم به در نخواهم برد. بدنم هیچ احساسی نداشت، اما عقلم هنوز سر جایش باقی بود. در همان حال به یاد دخترم افتادم که تنها شده بود. نمی دانتسم بدون من چه می کرد. این افکار در ان لحظات بحرانی بر وخامت حالم افزود و مرا دچار التهاب و تشنج کرد و درد سنگینی به سینه ام فشار آورد و برای بار سوم در عالم بی خبری فرو رفتم. جایی که نمی دانتسم کجاست و من انجا چه می کردم. همه جا روشن روشن بود؛ آنقدر که چشمم را می زد. اما کم کم به ان همه نور عادت کردم. در انجا احساس سبک بالی می کردم و جسمم مثل پر کاهی بود که در فضا شناور باشد. پس از گذشتن از مسیری به مکانی مصفا رسیدم. درخت و ها و گل هایی که هرگز نظیرشان را ندیده بودم و چشمه های شفاف و زلال اب با نغمه پرندگانی که هر یک به رنگی بودند را می دیدم. عطر عجیبی در هوا پراکنده بود که انسان را مدهوش می کرد و هر چه می دیدم و لمس می کردم نرم ولطیف و سبک بود؛ حتی لباسی که بدنم را پوشانده بود. گویی نه روی زمین بودم و نه روی هوا. شبحی بودم که هر جا می خواستم می رفتم. ناگهان نسیمی خوش وزید که چهره ام را قلقلک داد. آنگاه از میان غباری شیشه ای که شبیه ابر بود زنی با جامه سفید در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت در برابرم ظاهر شد. از دیدن او حیرت کردم. خداوندا خانم جان انجا چه می کرد. او سال ها می شد که از دنیا رفته بود. مرا در اغوش کشید و به من خوشامد گفت. از دینش خوشحال شده بودم. آخر خیلی دوستش داشتم. تبسم کنان مرا در کنار خود روی سنگ سفید و مرمرینی که کنار چشمه قرار داشت نشاند. بی انکه با من سخنی بگوید سرم را روی دامانش گذاشت و نوازشم کرد و من با احساس ان دست های گرم و مهربان پلک ایم را روی هم گذاشتم که گفت:
" سیما اومدی اینجا چه کنی؟ هنوز زمان موعود فرا نرسیده، چشم هایت را باز کن. برای خوابیدن وقت زیادی داری."
آهسته سرم را از روی دامانش بلند کردم و به او و اطرافم خیره شدم. همه چیز می درخشید. صورت خانم جان را نوری احاطه کرده بود که توصیف شدنی نبود. حتی سقف اسمان هم رنگ خاصی داشت. حالتی بین شب و روز. به هر چه نگاه می کردم سرشار از زیبایی و طراوت با آرامشی مطبوع و دلپذیر بود. دلم می خواست برای همیشه کنار خانم جان باشم، اما ام دستم را گرفت و گفت با او بروم. با او همراه شدم. همه چیز در انجا بی انتها بود. مرا در همه جا گرداند و در آخر به در بزرگی رسیدیم که گفت سیما حالا وقتشه که برگردی. دخترت منتظرته.
دلم نمی خواست انجا را ترک کنم. التماسش کردم تا بمانم، اما چهره درهم کشید و گفت: نه تو باید برگردی.
دوباره نسیمی وزید و همان غبار شیشه ای بع وجود آمد و خانم جان با همان حالی که آمده بود در میان غبار محو شد. ناگهان با بوسه ای گرم چشمانم را گشودم و به ان موجود دوست داشنتی خیره شدم. به سختی کلمات از میان لب هایم برخاست:
"ما...ما...ن...شما....!"
" چیزی نگو دخترم. آره خودمم، مادرت. خدا را شکر، خدا را شکر."
آنگاه اشک های گرمش چهره ام را نوازش داد. در طواف دیدار او قلبم از محبتی عظیم انباشته شد. آه که چقدر به وجودش نیاز داشتم. هنوز فکر می کردم که در همان عالم هستم که با خانم جان بودم که مادرم گفت:
" سیما الهی درد و بلات به جونم. نگفتی اگر نباشی چه به سر مادر بیچاره ات می اید؟ مادرت بمیرد الهی با خودت چی کار کردی؟ چرا این اتفاق افتاد؟ فکر نمی کردم دیگر به دنیا برگردی. آه از دست تو یک دونه دختر دلم خون شد. به خدا قسم مردم و زنده شدم. این چند روزه خیلی به درگاه خدا عجز و لابهکردم و دست به دامان مقربینش شدم تا دوباره تو رو به ما برگردونه. نمی دانم چطوری سجده شکر به جا بیارم!"
مادر می گفت و مثل ابر بهار گریه می کرد. اما من همچنان منگ بودم؛ منگ دنیایی که در کنار خانم جانم دیده بودم. اندک اندک همه چیز به ذهنم سرازیر شد و وحشت زده به یاد دخترم افتادم و پرسیدم:
" مامان سانی کجاست؟ اون... اون...."
" نمی خواهد غصه بچه ات را بخوری پیش باباشه. نگرانش نباش."
دوباره پلک هایم را روی هم گذاشتم. برای به خاطر آوردن انچه پیش امده بود زمان می خواستم که مادرم دوباره وحشت زده گفت:
" سیما، سیما تو را خدا چشم هایت را باز کن."
پلک هایم را از هم گشودم. می اندیشیدم که خداوند بار دیگر این فرصت را به من داده بود تا به دنیا بازگردانم؛ دنیایی که برایم ارمغانی جز رنج و درد و اندوه نداشت. ای کاش با خانم جان می ماندم.
" زیر لب چه می گویی سیما؟ چرا با خودت حرف می زنی؟ کجا می موندی؟"
سرم را تکان دادم:
" هیچی مامان. من چند وقته اینجام؟ شما چطور آمدید؟"
" چی بگم؟ هنوز خودم هم باور نمی کنم با ان همه مشکلاتی که برای امدن وجود داشت چطوری خودم را اینجا رساندم. خدا رو شکر پدرت در سفارت اشنا داشت، و گرنه امکان نداشت به این زودی بتوانیم بیاییم. الان نزدیک یک هفته است که تو اینجا بی هوش افتادی. من هم دو روزه آمدم. خلاصه همه مان را نصف جان کردی. بیچاره شوهرت بدبخت حال و روز ندارد. هیچ فکر نمی کردم اینقدر خاطرت را بخواهد. از غصه چند کیلو وزن کم کرده."
جوابی به جرف های مادر ندادم. ترجیح می دادم سکوت کنم. وقتی مادر گفت که مانی می خواهد مرا ببیند امتناع کردم و گفتم که حاضر به دیدن هیچ کس نیستم. علتش را پرسید، اما جوابم همچنان سکوت بود و سکوت.
می دانتسم اگر چشمم به مانی بیافتد بدون شک حالم بدتر می شود و ممکن است هرگز نتوانم سلامتی ام را به دست بیاورم. به جز دست چپک که حسی در ان نبود بقیه اعضای بدنم خوشبختانه حرکت داشت. از اینکه مادرم در کنارم بود خیالم تا اندازه ای برای دخترم راحت بود که از او خوب مواظبت می کند. در ان حال نگران پدرم شدم که حالا تنها مانده بود، اما وقتی مادرم گفت که پدرم هم همراه او آمده است انگار خدا دنیا را به من داد و بیشتر خوشحال شدم. اکنون با دیدن عزیزانی چون مادر و پدر در کنار خود آرامش خاصی پیدا کردم.
پایان فصل 47
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)