صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #61
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هفت


    اکنون یک سال از امدنم به المان می گذشت و ائ همچنان مانند سدی نفوذناپذیر از هرگونه ابراز علاقه، لجوجانه خودداری می کرد. ولی گاه از نگاهش می خواندم که زیاد هم نسبت به من بی رغبت نیست. بنابراین تصمیم گرفتم خودم پیش قدم بشم و ابراز علاقه کنم که اتفاقی مانع از این کار شد. از ان شب مهمانی نه لنا را دیده بودم و نه خبری از او داشتم. تا اینکه یکی از همان روزها وقتی مانی منزل نبود بی خبر به دیدنم آمد. با دیدن او دوباره حالم منقلب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و منتظر شدم تا علت آمدنش را بگوید. قدری کلافه بود. از رنگ و رویش معلوم بود حال خوبی ندارد.اول ساکت بود تا اینکه پرسیدمک
    " برای چی اومدی؟ از من و از زندگیم چی می خواهی؟"
    برای جواب دادن مردد بود، اما بالاخره با زبان نیمه فارسی و نیمه انگلیسی گفت:
    " من چی می خواهم یا تو؟ چرا برگشتی؟ به خاطر دخترت یا به خاطر مانی؟ تو می دانتسی او دوستت ندارد. فکر می کنم وقتش رسیده که به این مبارزه پنهان با من خاتمه بدهی. تو می دانی من هم می دانم که تو و مانی هیچ وقت هیچ رابطه زناشویی با هم نداشتید مگر همون یک شب. اگر دوباره باهات ازدواج کرده دلیل بر این نیست که دوستت دارده. فقط به خاطر دخترش تو رو قبول کرده که پرستارش باشی. نمی دونم چرا نمی خواهی این حقیقت را قبول کنی که برای مانی هیچ وقت مطرح نبودی و تو را نخواسته و نمی خواهد. بنابراین به صلاح توست خودت را کنار بکشی و بی سر و صدا راهت را بگیری و بری. من و او سال هاست که همدیگه رو دوست داریم."
    با اینکه مثل بمبی در حال انفجار بودم و دلم ی خواست با دست هایم خفه اش کنم سعی کردم تا می توانم خونسردیم را در برابر او حفظ کنم که فکر نکند جا زده ام. چون هدفش از آمدن همین بود که مرا از میدان به در کند. به اندازه کافی سالها عذاب کشیده بودم. حالا که پای مبارزه در میان بود باید قاطع و محکم می ایستادم. با لبخندی ظاهری گفتم:
    " خیلی متاسفم لنا این بار کور خوندی. دیگر به تو اجازه نمی دهم مانع خوشبختی من بشی. اگر شده با چنگ و دندان زندگیم را با مانی حفظ می کنم و حاضر به ترک شوهر و بچه ام نیستم. این تویی که باید راهت را بگیری و بری و این پنبه را از گوشت دربیاری که بتوانی مرا از سر راهت برداری. باید این کارها را سالها پیش می کردم، ولی حالا هم دیر نشده، من شوهرم را دوست دارم. او همسر قانونی من و در بچه ام است. بنابراین نه تو و نه هیچ کس دیگه حق ندارد او را از ما بگیرد. بیخودی هم از عشقتان حرف نزن. اگه عشقی بوده باید تا بحال به ثمره رسیده بود. شوهر من تو را فقط به عنوان یک معشوقه برای وقت گذرانی می خواهد."
    این بار خشمگین فریاد زد:
    " تو یه زن احمقی. اتفاقا بر خلاف تصوور تو عشق ما به ثمر رسیده و من حالا دوماهه از او باردارم! خوب حالا چی می گی؟"
    باورم نمی شد. این ممکن نبود. ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت و احساس کردم همه چیز دارد دور سرم می چرخد. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. مثل شاخه ای که در برابر تندبادی عظیم قرار بگیرد شکستم و فرو ریختم. دستم را به لبه میز گرفتم تا زمین نخورم. بعد نگاه درمانده ام را به او دوختم اما زبانم نچرخید تا جوابش را بدهم. برق موفقیت را در چشمانش می دیدم که پیروزمندانه سرش را بالاتر گرفت و پوزخندزنان گفت:
    " تحمل شنیدنش را نداشتی؟ ولی حقیقت دارد. خیلی متاسفم. مثل اینکه جوابی نداری؟"
    "نه . نه . این دروغه. چنین چیزی امکان نداره."
    ورقه ای را از داخل کیفش درآورد و در مقابل دیدگان حیرت زده ام گرفت و پیروزمندان گفت:
    " بیا این هم جواب ازمایش. می توانی ببینی."
    قبل از اینکه کاغذ را بگیرم و نگاه کنم بدنم سست و سست تر شد و غباری محو بر چشمانم سایه افکند و چهره لما با همان لبخند کذایی اش در برابر نگاهم به رقص درآمد. احساس کردم دارم کوچک و کوچک تر می شوم و ناگهان مثل نقطه ای در فضا رها شدم. نمی دانم چه مدت د رعالم بی خبری فرو رفته بودم که با صدای گریه دخترم چشم گشودم. مثل مرده ای روی زمین افتاده بودم و قادر به حرکت نبودم. اشک های سانی روی چهره ام می چکید. دلم می خواست او را در اغش بگیرم و نوازشش کنم و به او بگویم حالم خوب است، اما حتی کلمات از زبانم گریخته بود. فقط با درد و اندوهی درمانده به چهره غرق در اشک او که بی تابی می کرد خیره شدم.
    دخترم با ان جثه ظریف و کوچکش تلاش می کرد تا مرا از جا بلند کند، اما هر بار تلاشش بی حاصل می ماند. در همان گیر و دار مانی از رااه رسید و با دیدن من و سانی وحشت زده به طرف ما دوید و شروع به سوال و جواب کرد و من با نگاهی ملتمس و زبانی خاموش به او نگاه کردم. مانی که حال و روز مرا دید بلافاصله با بیمارستان تماس گرفت. پس از ان دوباره از هوش رفتم. وقتی به هوش امدم خودم را در تخت بیمارستان دیدم. احساس می کردم این بار جان سالم به در نخواهم برد. بدنم هیچ احساسی نداشت، اما عقلم هنوز سر جایش باقی بود. در همان حال به یاد دخترم افتادم که تنها شده بود. نمی دانتسم بدون من چه می کرد. این افکار در ان لحظات بحرانی بر وخامت حالم افزود و مرا دچار التهاب و تشنج کرد و درد سنگینی به سینه ام فشار آورد و برای بار سوم در عالم بی خبری فرو رفتم. جایی که نمی دانتسم کجاست و من انجا چه می کردم. همه جا روشن روشن بود؛ آنقدر که چشمم را می زد. اما کم کم به ان همه نور عادت کردم. در انجا احساس سبک بالی می کردم و جسمم مثل پر کاهی بود که در فضا شناور باشد. پس از گذشتن از مسیری به مکانی مصفا رسیدم. درخت و ها و گل هایی که هرگز نظیرشان را ندیده بودم و چشمه های شفاف و زلال اب با نغمه پرندگانی که هر یک به رنگی بودند را می دیدم. عطر عجیبی در هوا پراکنده بود که انسان را مدهوش می کرد و هر چه می دیدم و لمس می کردم نرم ولطیف و سبک بود؛ حتی لباسی که بدنم را پوشانده بود. گویی نه روی زمین بودم و نه روی هوا. شبحی بودم که هر جا می خواستم می رفتم. ناگهان نسیمی خوش وزید که چهره ام را قلقلک داد. آنگاه از میان غباری شیشه ای که شبیه ابر بود زنی با جامه سفید در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت در برابرم ظاهر شد. از دیدن او حیرت کردم. خداوندا خانم جان انجا چه می کرد. او سال ها می شد که از دنیا رفته بود. مرا در اغوش کشید و به من خوشامد گفت. از دینش خوشحال شده بودم. آخر خیلی دوستش داشتم. تبسم کنان مرا در کنار خود روی سنگ سفید و مرمرینی که کنار چشمه قرار داشت نشاند. بی انکه با من سخنی بگوید سرم را روی دامانش گذاشت و نوازشم کرد و من با احساس ان دست های گرم و مهربان پلک ایم را روی هم گذاشتم که گفت:
    " سیما اومدی اینجا چه کنی؟ هنوز زمان موعود فرا نرسیده، چشم هایت را باز کن. برای خوابیدن وقت زیادی داری."
    آهسته سرم را از روی دامانش بلند کردم و به او و اطرافم خیره شدم. همه چیز می درخشید. صورت خانم جان را نوری احاطه کرده بود که توصیف شدنی نبود. حتی سقف اسمان هم رنگ خاصی داشت. حالتی بین شب و روز. به هر چه نگاه می کردم سرشار از زیبایی و طراوت با آرامشی مطبوع و دلپذیر بود. دلم می خواست برای همیشه کنار خانم جان باشم، اما ام دستم را گرفت و گفت با او بروم. با او همراه شدم. همه چیز در انجا بی انتها بود. مرا در همه جا گرداند و در آخر به در بزرگی رسیدیم که گفت سیما حالا وقتشه که برگردی. دخترت منتظرته.
    دلم نمی خواست انجا را ترک کنم. التماسش کردم تا بمانم، اما چهره درهم کشید و گفت: نه تو باید برگردی.
    دوباره نسیمی وزید و همان غبار شیشه ای بع وجود آمد و خانم جان با همان حالی که آمده بود در میان غبار محو شد. ناگهان با بوسه ای گرم چشمانم را گشودم و به ان موجود دوست داشنتی خیره شدم. به سختی کلمات از میان لب هایم برخاست:
    "ما...ما...ن...شما....!"
    " چیزی نگو دخترم. آره خودمم، مادرت. خدا را شکر، خدا را شکر."
    آنگاه اشک های گرمش چهره ام را نوازش داد. در طواف دیدار او قلبم از محبتی عظیم انباشته شد. آه که چقدر به وجودش نیاز داشتم. هنوز فکر می کردم که در همان عالم هستم که با خانم جان بودم که مادرم گفت:
    " سیما الهی درد و بلات به جونم. نگفتی اگر نباشی چه به سر مادر بیچاره ات می اید؟ مادرت بمیرد الهی با خودت چی کار کردی؟ چرا این اتفاق افتاد؟ فکر نمی کردم دیگر به دنیا برگردی. آه از دست تو یک دونه دختر دلم خون شد. به خدا قسم مردم و زنده شدم. این چند روزه خیلی به درگاه خدا عجز و لابهکردم و دست به دامان مقربینش شدم تا دوباره تو رو به ما برگردونه. نمی دانم چطوری سجده شکر به جا بیارم!"
    مادر می گفت و مثل ابر بهار گریه می کرد. اما من همچنان منگ بودم؛ منگ دنیایی که در کنار خانم جانم دیده بودم. اندک اندک همه چیز به ذهنم سرازیر شد و وحشت زده به یاد دخترم افتادم و پرسیدم:
    " مامان سانی کجاست؟ اون... اون...."
    " نمی خواهد غصه بچه ات را بخوری پیش باباشه. نگرانش نباش."
    دوباره پلک هایم را روی هم گذاشتم. برای به خاطر آوردن انچه پیش امده بود زمان می خواستم که مادرم دوباره وحشت زده گفت:
    " سیما، سیما تو را خدا چشم هایت را باز کن."
    پلک هایم را از هم گشودم. می اندیشیدم که خداوند بار دیگر این فرصت را به من داده بود تا به دنیا بازگردانم؛ دنیایی که برایم ارمغانی جز رنج و درد و اندوه نداشت. ای کاش با خانم جان می ماندم.
    " زیر لب چه می گویی سیما؟ چرا با خودت حرف می زنی؟ کجا می موندی؟"
    سرم را تکان دادم:
    " هیچی مامان. من چند وقته اینجام؟ شما چطور آمدید؟"
    " چی بگم؟ هنوز خودم هم باور نمی کنم با ان همه مشکلاتی که برای امدن وجود داشت چطوری خودم را اینجا رساندم. خدا رو شکر پدرت در سفارت اشنا داشت، و گرنه امکان نداشت به این زودی بتوانیم بیاییم. الان نزدیک یک هفته است که تو اینجا بی هوش افتادی. من هم دو روزه آمدم. خلاصه همه مان را نصف جان کردی. بیچاره شوهرت بدبخت حال و روز ندارد. هیچ فکر نمی کردم اینقدر خاطرت را بخواهد. از غصه چند کیلو وزن کم کرده."
    جوابی به جرف های مادر ندادم. ترجیح می دادم سکوت کنم. وقتی مادر گفت که مانی می خواهد مرا ببیند امتناع کردم و گفتم که حاضر به دیدن هیچ کس نیستم. علتش را پرسید، اما جوابم همچنان سکوت بود و سکوت.
    می دانتسم اگر چشمم به مانی بیافتد بدون شک حالم بدتر می شود و ممکن است هرگز نتوانم سلامتی ام را به دست بیاورم. به جز دست چپک که حسی در ان نبود بقیه اعضای بدنم خوشبختانه حرکت داشت. از اینکه مادرم در کنارم بود خیالم تا اندازه ای برای دخترم راحت بود که از او خوب مواظبت می کند. در ان حال نگران پدرم شدم که حالا تنها مانده بود، اما وقتی مادرم گفت که پدرم هم همراه او آمده است انگار خدا دنیا را به من داد و بیشتر خوشحال شدم. اکنون با دیدن عزیزانی چون مادر و پدر در کنار خود آرامش خاصی پیدا کردم.


    پایان فصل 47
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #62
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هشتم- قسمت اول

    بالاخره پس از مدتی از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم، اما دیگر علاقه ای به بودن در انجا نداشتم. به هیچ کس حتی به خود مانی درباره ی دیدارم با لنا حرفی نزده بودم. حتی یادش مرا آشفته می شاخت.ولی با دل سوخته انها را به خدا واگذار کردم.زیرا عدل او را بالاتر از قضاوت خود می دانستم.
    بنابراین پس از بهبودی کامل دلتنگی را بهانه کردم و به همراه خانواده ام به ایران بازگشتم، اما قبل از ترک انجا نامه ای برای مانی نوشتم و ان را در کشوی میزش گذاشتم. بدین مضمون:
    نمی دانم چه بگویم و از کجا شروع کنم تا عشق را با تمام عظمتش برایت به تصویر بکشم، اما می دانم که عشق پاک و خالص با هیچ دسیسه و نیرنگی زنگار نمی بندد. از نخستین دیدارمان بگویم که خود به ان آگاهی . بله دوستت نداشتم و تنها به صرف انتقام گرفتن تو را مستمسک قرار دادم تا بتونم زخمی را که از نامردی نامردان خورده بودم تلافی کنم. گرچه کوشیدم در این راه به مقصود برسم ، اما وقتی شرایط آماده شد با عجز و درماندگی دریافتم نمی توانم قدمی خلاف انچه هستم بردارم . زیرا در ریزش باران محبت و عشق پاک و خالص تو خودم را حقیر دیدم و شرمم آمد صربه ای بر پیکر تو و عشقت وارد آرم.نمی دانم این وجدان بیدارم بود یا تعهد به پیمانی که با تو بسته بودم یا ذات و سرشت وجودم که باعث شد از پلیدی ها و پلید بودن بگریزم. من موجودی بودم با احساسی لطیف و شکننده، اما شکستی که در اولین عشق خود خورده بودم غروری در من به وجود اورد که که نمی خواستم در مقابل هیچ مردی سر تسلیم فرود اورم. با آنکه فرشاد را دوست داشتم اما هرگز به خودم اجاز ه ندادم حریم زندگیم با تو را به آلودگی بکشانم. بنابراین با خود به مبارزه پرداختم تا بتوانم یاد او را از دل بیرون و عشق تو را که همسر قانونی ام بودی جایگزین آن کنم. زمانی که این احساس در من شکل گرفت و دریافتم که تو را دوست می دارم خود را سعادتمند دیدم و خواستم تا انجا که ممکن است آنچه را از قلب و روحم تراوش میکند با تمام وجود تقدیمت کنم ، ولی از آنجایی که اقبال از من برگشته بود همه چیز رنگ عوض کرد و ناگهان خود را در چنبره ی یک دروغ بزرگ دیدم که رهایی از آن و ثابت کردن بی گناهی ام ممکن نبود ، چون برای بطلان حکمی که ناعادلانه برایم صادر شده بود هیچ مدرکی در دست نداشتم. حالا دیگر می دانستم که دیوانه وار دوستت دارم، اما دریغ و درد که فرصتها از دست رفته بود و تو از من دور و دورتر شده بودی. تا اینکه حکم طلاق را در دفتر زندگیم ثبت کردی و دستم را بستی . در حالی که اگر می خواستی می توانستی واقع بینانه تر به این ماجرا نگاه کنی. تعجبم از این بود که وکلا بدون دلیل و مدرک قانع کننده اتهام موکل خود را نمی پذیرند، اما تو آگاهانه پذیرفتی. اتهامی که ان زن پلید با همکاری کردی خبیث تر از خود بر پیشانیم نهادند تا به خاطرش سالهای پربهای عمر و جوانیم را در انودهی بی پایان از دست دهم . ولی با همه ی رنجی که می کشیدم نخواستم نا امیدی را به دل راه دهم و همیشه منتظر بودم تا روزی چشمهای واقع بین تو باز شود و به حقیقت آگاه شوی و این انتظار به طول انجامید . با انکه امکان ازدواج مجدد برایم وجود داشت اما از آن سرباز زدم. چون دلم در گروی عشق تو بود و تمام لحظه های زندگیم در یاد تو می گذشت و هیچ کس را نمی دیدم مگر چهره ی مهربان تو. چه روزها و شبها و چه هفته ها و چه ماهها خودم را سرزنش نکردم و چه عذابی که نکشیدم و چه حرفهایی که نشنیدم ، اما همه را با صبر و شکیبایی تحمل می کردم و به انتظار ان روز موعود بودم تا دوباره مرا به حریم قلبت راه دهی . بالاخره ان زمان فرارسید ، اما با شکل و رنگی متفاوت. اکنون برایم مهم نبود که وجودت متعلق به من باشد یا نه.همین قدر که خود را در کنار تو می دیدم برایم کفایت می کرد تا زندگی را با تمام سختی هایش دوست بدارم. وجود دخترمان به من این امید را می بخشید تا بهم رحمت تو دل خوش کنم. به خودم می گفتم سیما باز مقاومت کن.عاقبت روزی پیروز می شوی.به قول معروف نابرده رنج گنج میسر نمی شود.عشق تو گنج من بود که برای به دست آوردن دوباره اش حاضر بودم نه در مقام مادر فرزندت بلکه به عنوان خدمتکار دخترمان تمامو جودم را وقف تو و زندگیت بکنم.شاید تو بر سر لطف آیی و گناه ناکرده ام را ببخشایی و داشتم به این اعتاد می رسیدم که دوستم داری . آه مانی لحظاتی می رسید که وجودم در اشتیاق با تو بودن می سوخت وناز به آغوش گرم او چنان مرا بی تاب می ساخت که حاضر بودم قدم پیش گذارم و محبت را از تو گدایی کنم! شاید که این بار مرا در سرای خود بپذیری.اما ناگهان طوفانی سهمگین وزیدن گرفت و هر چه بود از بیخ و بن کند و با خود برد و بر ویرانه های آن شادمانه خندید.شاید ندانی چه چیزی یا چه کسی مسبب از هم پاشیدگی من شد که در هنگامه ی مرگ و زندگی قرار بگیرم و چه بسا جان خود را از دست دهم. هر چند جان باخته تر از آن بودم که چان واقعی ام را در برابرش از دست دهم. اما چرا مانی؟ چرا با من چنان بی رحمانه رفتار کردی؟
    آیا پیش از آن می خواستی بال و پرم را بشکنی تا قدرت پرواز را برای همیشه ار من بستانی؟ آخر به چه گناهی؟ اگر می دانستم تاوان عشق این همه سوختن است، هرگز عاشقت نمی شدم . به خدا قسم که ویرانم کردی .به خدا که پریشان و بیچاره ام کردی.
    آن روز شوم و لعنتی لنا به دیدارم امد و حقیقتی را فاش کرد که جان و روحم تاب تحملش رانیاورد و در هم شکستم. اینکه از تو فرزندی در شکم دارد. نه مانی این دیگر قابل تحمل نبود. به هرچیز راضی بودم جز این خفت و بیچارگی. حالا می دانم که قلب و روح تو متعلق به من و دخترت نیست. جز اینکه خار زندگیت باشیم. می روم تا تو با عشقت آسوده زندگی کنی. ما را فراموش کن. همان طور که ما تو را فراموش میکنیم.هرگز به دخترمان نخواهم گفت که تو چگونه عهد شکستی . نمی خواهم از تو تصویری بی عاطفه و هرزه در ذهن بسازد . نه چنین نمی کنم زیرا پریشانی او پریشانی من است. ولی این را بدان که هرگز و هرگز به تو خیانت نکرده ام و جز عشق فراوان به تو که اکنون از ان خالی شده ام ، احساسی نداشتم. تو را به خودت و خدا می سپارم.
    باید برای همیشه می رفتم و فراموشش میکردم. پدرو مادرم هیچ یک نمی دانستند جه اتفاقی برایم افتاده است و از اینکه همراه اننها به ایران برمیگشتم هم خوشحال و هم به خاطر تنها ماندن شوهرم ناراحت بودند. در حالی که نمی دانستند زندگی من و مانی هرگز یک زندگی واقعی نبوده که بخواهد ادامه پیدا کند. اما مجبود بودم به خاطر انها حفظ ظاهر کنم وفکر کنند برای مدت کوتاهی نزد انها می روم.تنها نگرانی ام این بود که با طولانی شدن اقامتم در ایران چه جوابی به انها بدهم.انقدر از زندگی خسته و وازده بودم که گویی سالهای طولانی از عمرم می گذرد . قبلا اگر ذره ای امید در دلم وجود داشت اکنون آن کورسوی امید هم دیگر نبود تا بدان دلخوش کنم. در شرایط روحی بدی قرار داشتم. نمی دانستم خط طالعم را با کدام قلم سیاهی رقم زده بودند.
    بار دیگر به خانه پدر باز گشتم.اما به عنوان مهمانی که باید خیلی زود به خانه اش برگردد. چه می دانستند که دخترشان چه موجود بدبختیست؟ آخر به کجا بر می گشتم؟ نزد چه کسی؟ مردی که از معشوقه اش منتظر فرزندی بود؟ موجود سرگردانی بودم که دلم دریای خون بود و قلبم انباشته از رنجی بی پایان.اخر مگر من از سنگ و اهن ساخته شده بودم ؟ هر بار پدرم می پرسید که کی می خواهم برگردم ، درمانده از جواب خود را به راه دیگری می زدم و با شوخی و خنده سوالش را بی پاسخ می گذاشتم.حتی جرات نداشتم با میثاق حرف بزنم. کافی بود زبان باز کنم تا باران سرزنش بر سرم باریدن بگیرد که عرضه و لیاقت نداشتم زندگی و شوهرم را حفظ کنم.
    روزهای عذاب اوری را می گذراندم. قفس زندگی هر روز برایم تنگتر و تنگ تر می شد، طوری که روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردم ، شاید که در ان دنیا به آرامش واقعی دست پیدا کنم.
    هر وقت میثاق و پریسا را می دیدم که انقدر شاد و خوشبختند حسرت می خوردم که چرا من نباید ذره ای از این خوشبختی ها را احساس کنم.
    سکوت و خاموشی من و همچنین افسردگی ام کم کم مادرم را مشکوک کرده بود، طوری که روزی پرسید:
    " سیما تو هنوز به ما نگفتی چی شد که یکدفعه با اون حال و روز افتادی. این طور که من احساس میکنم ماجرا به این سادگیها نبوده. نکنه دوباره با شوهرت اختلاف پیدا کردی. با این که ساکتی و حرف نمی زنی اما من بچه خود م رو می شناسم.مطمئن هستم که چیزی رو از ما پنهان می کنی. یعنی چشمهات این رو می گن. خوب حالا بگو موضوع از چه قرار بوده."
    " اوه مامان چه موضوعی؟ چه ماجرایی؟ باور کنید مساله خاصی پیش نیومده بود. من فقط زیادی اونجا احساس تنهایی می کردم. اخه مانی تمام مدت گرفتار کار و دادگاه و موکلهاش بود و ما خیلی کم اونو می دیدیم. همین ها باعث شد دوباره اعصابم تحت فشار قرار بگیره."
    مادرم ظاهرا پذیرفت ااما در باطن باور نکرد. تا اینکه چند روز بعد دوباره شروع به سوال و جواب کرد. طوری که درمانده و مستاصل از جواب به دورغ- که دیگر در ان خبره شده بودم- متوسل شدم و گفتم:
    گنمی خواستم به شما و پدر بگم..میخواستم سورپریزتون کنم. اما حالا که اینقدر اصرار می کنین باشه می گم.راستش مانی تصمیم گرفته برای همیشه برگرده ایران. قراره با پدرش صحبت کنه و اینجا خونه ای بخره تا وقتی مانی به کارهاش سر و سامان داد و برگشت همه چی اماده باشه.به خاطر همین من همینجا موندم."
    یکدفعه مادرم پرسید:
    "پس چرا تو این مدت حتی یک بار سراغی از شماها نگرفته؟ یعنی وقت نداره یه تلفن بزنه؟"
    " مامان اون خیلی گرفتاره"
    " خوب اون گرفتاره تو چرا بهش تلفن نمی کنی؟"
    "راست می گین مامان. باشه حتما امروز بهش تلفن میکنم تا ببینم کی برمی گرده."
    "سیما منو رنگ نکن. دستت برامن رو شده. از کی تا حالا انقدر دروغ گو شدی که من خبر نداشتم. از اون روز تا حالا هر چی گفتی هیچی نگفتم. فکر میکنی می تونی سر مادرت کلاه بذاری؟ نه جانم من صد تا مثل تو رو درس می دم ..خوب حالا بگو ماحرا از چه قراره؟مطمئن باش حرفی به بابات نمی زنم. ولی توی دلت نریز."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #63
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هشتم
    قسمت 2

    خیال میکنی نیمفهمم روز به روز مثل شمع آب میشوی.نه درست غذا میخوری، نه دیگر به بچه ات توجه چندانی نشان میدهی و نه به فکر حال و روز خودت هستی. نمیدانم تازگی ها خودت را در آینه دیدی یا نه. عین مرده ی متحرک شدی. به خدا قسم اگر حرف نزنی همین حالا به مانی تلفن میکنم. اخلاق مرا که میدانی."
    بله مادرم واقعا سمج بود. پشتکار عجیبی داشت و تا به منظور و مقصود نمیرسید دست بردار نبود. اگر سر همه را میتوانستم کلاه بگذارم، سر او را نمیتوانستم. با این همه ممکن نبود درباره ی مانی و اینکه چه چیزی باعث فرار من شده حرفی بزنم. در بد وضعی گیر افتاده بودم. یا باد خودم را آماده برگشتن میکردم که مساوی با به لجن کشیدن شخصیتم بود یا باید حقیقت رامیگفتم. آنوقت معلوم نبود چه بلوایی به پا خواهد شد. یا شاید هم فکر میکردم این بار هم خیالبافی کرده ام و از کاه کوه ساخته ام. در این سرگردانی به سر میبردم که اتفاق تازه ای افتاد. آقای مشفق که به ایران آمده بود برای جشن عروسی اش به منزل ما آمد و برایم کارت دعوت آورد. با دیدن او انگار خدا دنیا را به من داد. تصمیم گرفتم به سیم آخر بزنم و همه چیز را به او بگویم، اما همین که آمدن دهان باز کنم یادم افتاد اگر بخواهم سفره دلم را برای او باز کنم باید ناگفته ها را هم بگویم. آنوقت بود که خودم زیر سوال میرفتم. پس به ناچار دم فرو بستم تا اینکه خودش پرسید:
    "سیما خانم میتوانم سوالی از شما بپرسم؟ چه اتفاقی بین شما و مانی افتاده؟ اینطور که من حس کردم باید مساله مهمی پیش آمده باشد. چون مدتیه که مانی خیلی ناراحته. بارها و بارها دلیلش را پرسیدم، اما هیچ وقت جواب درستی به من نداد.خواهش میکنم شما بگویید موضوع از چه قرار است؛ شاید من بتوانم کمکی بکنم. مانی بهترین و عزیزترین دوست من است و نمیتوانم ببینم ناراحت است؛ شما را هم همینطور."
    مستاصل نگاهش کردم و در حالی که سوزش اشک به چشمانم فشار می آورد جواب دادم:
    "چی بگویم آقای مشفق. مسائل زیادی هست که ترجیح میدهم راجع به آنها حرفی نزنم.اما یک سوال از شما دارم. شما میدانستید لنا و مانی سال هاست با هم رابطه دارند؟"
    "خوب بله.آنها با هم کار میکنند، نه بیشتر."
    "یعنی میخواهید بگویید در همین حد میدانید؟ شما چه جور دوست و رفیقی هستید که خبر ندارید؟ یا شاید هم خبر دارید و نمیخواهید بروز دهید؟"
    "باور کنید سیما خانم عین حقیقت را گفتم. راستش مانی آدمی نیست که راجع به مسائل خصوصی زندگیش با کسی، حتی من حرفی بزند. من هم هیچ وقت به خودم اجازه ندادم سر از کارش در بیاورم. یعنی عقیده دارم زندگی خصوصی هر کسی به خودش مربوط است."
    "فرمایش شما صحیح، اما به نظر شما یک دوست خوب نباید بیشتر هوای دوستش را داشته باشد و گاهی اوقات او را راهنمایی کند؟ البته وقتی میبیند راهی که میرود اشتباه است."
    "منظور شما را نمیفهمم سیما خانم. ممکن است یه کمی واضح تر صبحت کنید؟"
    "دیگر واضح تر از این بگویم آقای مشفق؟ مانی و لنا با هم رابطه ای غیر از چیزی که شما اسمش را همکار گذاشتید دارند. در واقع او خودش را همسر مانی میداند و در حال حاضر از او بارداره؛ یعنی این حرفی بود که خود لنا به من زد."
    "چی گفتید؟ نه نه، این امکان نداره. من باور نمیکنم. مانی از این جور آدم ها نیست. متاسفانه سخت در اشتباهید."
    "آقای مشفق خواهش میکنم برای من رل بازی نکنید و خودتان را به آن راه نزنید. این من هستم که نباید حرف شما را باور کنم. باشد اگر مایل به گفتن حقیقت نیستید اصرار نمیکنم. به شما حق میدهم جانب دوستتان را بگیرید،، ولی دیگر مهم نیست. آب از سر من گذشته. با من مثل یک بچه کودن رفتار نکنید، چون از شما توقع ندارم. من شوهرم را عاشقانه دوست داشتم، اما او در عین نامردی ضربه هولناکی به من زد. اگر او را دوست داشت چرا دوباره آمد سراغ ما؟ از این کار چه هدفی داشت؟ فقط میخواست این بچه را به خودش وابسته کند؟ یا عذاب مرا بیشتر کند؟"
    آقای مشفق سکوت کرد و به فکر فرو رفت. در حالی که مرتب سرش را تکان میداد، گفت:
    "نه من نمیتوانم این چیزها را درباره ی مانی باور کنم. واقعا نمیدانم چی بگویم. تا آنجایی که من به یاد دارم و میدانم مانی فقط شما را دوست دارد و همیشه هم راجع به شما با من حرف میزند، نه لنا. البته قبل از ازدواج مانی آنها با هم بودند ،ولی بعد از آن تمام شد. "
    "خیلی متاسفم آقای مشفق انگار شما خیلی از مرحله پرتید، یا خیلی خوش باورید. اگر حرف های مرا قبول ندارید وقتی برگشتید آلمان میتوانید از خود لنا بپرسید یا حتی خود مانی. آنوقت متوجه میشوید که من حقیقت را گفتم. به هر حال برای من همه چیز تمام سده و دیگر هرگز اونجا بر نمیگردم. ولی در حال حاضر توی بد مخمصه افتاده ام.میدانید پدرم بعد از آن سکته ای که کرد دیگر آدم سالمی نشد. آنها همه اش غصه من و مانی را میخوردند و توی این ماجرا همیشه مرا مقصیر می شناختند و روی مانی قسم میخوردند.در واقع بنده به خاطر حفظ آبرو و حیثیت و همچنین شخصیت شوهرم سپر بالا و چوب دو سر طلا شدم، اما شوهر من هیچ وقت اینها را نفهمید. وقتی به من میگویند برگرد پیش مانی نمیدانم چه جوابی به آنها بدهم، مخصوصا پدرم که از هر گونه استرسی باید دور باشد. با این اوضاع شما بگوئید چطور میشود حقایق را به آنها گفت؟"
    قدری فکر کرد و گفت:
    "بله کاملا صحیح میفرمایید. به نظر من هم صلاح نیست.ولی اگر نظر مرا به عنوان یه برادر یا دوست بخواهید باید خدمت تان عرض کنم که شما در قضاوت تان عجله کردید. چه بسا آن چیزی که من و شما فکر میکنیم نباشد. من و مانی بیست سال است که با هم رفیقیم؛ یعنی از وقتی که با هم به دبیرستان میرفتیم تا حالاو خیلی بهتر و بیشتر از شما او را میشناسم. به تمام روحیاتش آگاهم.میدانم چه خصوصیات اخلاقی مثبت و یا منفی دارد.وقتی کسی را دوست دار سرو جان از خودش نیست. چنان با طرف یکرنگ و صادق است که گاهی وقت ها مرا عصبانی میکند و به او میگویم نباید انقدر ساده لوحانه رفتار کند.ولی خدا نکند که طرفش به او نارو بزند، آن وقت دیگر آدمی نیست که من و شما میشناسیم. اصلا جور بخصوصی تغییر میکند و پشت آن چهره آرام و مهربانش انگار سنگ در سینه دارد و ممکن نیست بشود در قلبش نفوذکرد. این تنها عیب است، وگرنه آدم بی نظیر و وارسته ای است که همه درباره ی او فکر میکنند. من نمیدانم چه مساله ای بین شما پیش آمده ،اما فقط نمیشود یک طرف را مقصر شناخت. به طور حتم شما هم بی تقصیر نیستید و مساله مهم همینه. "
    "اوه آقای مشفق من چه تقصیری دارم؟چه خطایی کردم جز اینکه واقعا دوستش داشتم؟"
    "دوستش داشتید درست، اما آیا فقط در حد حرف یا عمل؟ این دوتا خیلی با هم تفاوت دارد. سیما خانم باید بگویم یکی از چیزهایی که سبب تزلزل زندگی دونفر میشد و میتواند سم مهلکی برای زن و شوهر باشد غرور بی اندازه است و به زبان نیاوردن و عمل نکردن به آنچه که احساس میکنید. البته مرا ببخشید که اینقدر صریح و بی پرده صبحت میکنم ،اما بدانید که از روی صمیمیت و خیر خواهی است، چون مانی برای من گذشته از یک دوست یک برادر است و تحمل دیدن رنج و عذابش را ندارم. توی این سال ها که بین شما فاصله افتاده همیشه میدیدم در لاک خودشه و توی جمع دوست ها حاضر نمیشود. هر وقت دلیلش را میپرسیدم مدام خستگی و کار را بهانه میکرد. من حرفش را باور نمیکردم اما به مرور زمان حس کردم که در زندگی زناشویی مرد خوشبختی نیست. او هیچ وقت نخواست من یا کس دیگری چیزی بداند. بنابراین نتیجه میگرم که شما به خاطر ابراز نکردن علاقه تان و یا هر مساله دیگری که خودتان بهتر میدانید مقصرید. این شما بودید که باید یک قدم به طرفش برمیداشتید. آخر ما مردها یک عیب دیگر هم داریم و آن هم کله شقی ماست که سخت میتوانیم احساس مان را بیان کنیم."
    "آقای مشفق شما ناعادلانه قضاوت میکنید .من به شخصه تا جایی که ممکن بوده عشق و محبتم را به او نشان دادم. ایراد از دوست شماست نه من."
    "چطور نشان دادید سیما خانم؟ با سکوتتان؟ یا بی تفاوتی نشان دادن درباره کارهاش یا با فرارتان از صحنه؟ هیچ یک از اینها نمیتواند مشکلی را حلکند جز اینکه به آن اضافه کند. انسان برای هر چیزی که میخواهد باید مبارزه کند و واکنش نشان بدهد.بدون وقتی ویروز دارد با زدن پادرزهر عکس العمل نشان میدهد . باید نشان میداید که وجودش برای شما مهم است. یک کمی حسادت، یک کمی خشم. یک کمی گذشت، یک کمی تواضع چاشنی یک زندگی موفش است. در حالی که شما برای نگه داشتم مردی که دوستش داشتید هیچ کدام از این کارها را نکردید و فقط تا باد مخالف ورزید یا سکوت کردید و یا فرار. سیما هانم اینها غرور شما را میرساند و همچنین بی اهمیت جلوه داده خواست ها و تمایلات همسرتان. هماطنور که گفتم مانی هرگز با من صحبتی نکرده، اما گاهی وقت ها که با هم صحبت میکردیم متوجه میشدم که شما توجه لازم را به او نداشتید.مثلا یک نمونه آن شب مهمانی یادتان می آید؟ وقتی دیدید لنا سرش را روی شانه مانی گذاشته چرا عکس العمل نشان ندادید؟ یا حتی صدایتان را بلند نکردید که مانی بفهمد حرکتش شما را عصبانی کرده؟ خشم شما در آن موقع نشان دهنده ی حسادت بود و حسادت نشان دهنده ی عشق به طرف مقابل است. آن لحظه همه فکر میکردیم شما قشقرق به پا میکنید! "
    "آقای مشفق اگر من سر وصدا به پا میکردم شما و بقیه دوست های مانی راجع به من چه فکر میکردند؟ در حالی که من همیشه سعی کردم ادب و احترام به شوهرم را جلوی دیگران رعایت کنم. در واقع این طوری تربیت شدم.در ثانی، رفتار آن زن آنقدر زشت و نفرت انگیز بودکه در شان و شخصیت خودم ندیدم باهاش در بیفتم."
    "نکته همینجاست . شاید مانی میخواسته با این کار میزان عشق و علاقه شما را بسنجد.گاهی اوقات آدم باید خودی نشان بدهد. البته نه همیشه.میدانید چیه سیما خانم بدی ما آدم ها این است که هیچ وقت نمیخواهیم به نقایصی که در وجودمان هست با صراحت اعتراف کنیم و در صدد اصلاحش بر بیاییم. میدانم حرفهای من ناراحت تان میکند، ولی به قول معروف دوست آن است که آدم را بگریاند، دشمن آن است که آدم را بخنداند. گاهی وقت ها لازمه یک کسی به آدم تلنگر بزند تا ازعالمی که برای خودش ساخته رها بشود. بهتره بیشتر فکر کنید و تنها با قاضی نروید. مانی هر کی یاهر چی باشد در درجه اول پدر بچه شماست ودر درجه دوم شوهر شما. "
    "اوه آقای مشفق به نظر می آید کم لطفی می فرمایید. بعد از این همه عذاب و ناراحتی تازه بدهکار هم شدم وهمه تقصیرها به گردن من افتاد؟"
    "نه نه ،اشتباه نکنید سیما خانم من چنین چیزی نگفتم.منظورم این است که با توجه بیشتری به زندگی تان نگاه کنید. مانی هم بی تقصیر نیست . توی زندگی مشترک زناشویی هر اختلافی پیش بیاید هر دو طرف مقصرند، حالا یکی بیشتر و یکی کمتر."
    آهی کشیدم و گفتم:
    "آقای مشفق خیلی متاسفم که نمیتوانم بعضی از مسائل را عنوان کنم و یا علتش را بگویم. همانطور که فرمودید نباید تنها با قاضی رفت. حضور شما کمابیش در زندگی ما بوده ،اما در حاشیه. بنابراین برای قضاوت بین من و دوست تان فقط به آنچه دیدید و شنیدید بسنده نکنید، چرا که مشکل من و مانی خیلی عمیق تر از این حرفهاست که شما تصور میکنید. بگذراید دردم توی دل خودم بماند و ساکتباشم، چون هر چه بگویم انگار خودم میگویم و خودم میشنوم. شما خیلی بیشتر از آنچه که گفتید میدانید. به همین زودی ها شما هم به جرگه متاهل ها میپیوندید و شبیه چنین مشکلاتی ممکن است در زندگی شما هم پیش بیاید. البته امیدوارم چنین اتفاقی نیافتد، ولی مطمئن باشید زندگی هیچ دو نفری نیستکه بدون دردسر باشد. به هر حال از پندو اندرز شما ممنونم و سعی میکنم به حرفهایتان فکر کنم."
    سپس سر سنگین خداحافظی کردم که پرسید:
    "سیما خانم عروسی که حتما می ایید؟"
    لبخندی زدم و گفتم:
    "انشاا... اگر مساله ای پیش نیاید خدمت میرسیم."
    آنگاه برایش آرزوی خوشبختی کردم و او رفت.

    پایان فصل چهل و هشتم
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #64
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و نه
    قسمت 1


    تا جایی که به یاد داشتم همیشه سعی کرده بودم عشق و محبت همسرم را به دست آورم و در این راه از هیچگونه تلاشی دریغ نکرده بودم. اما نمی دانستم چرا اقای مشفق چنین تلقی از من داشت، مگر اینکه مانی همه چیز را به او گفته باشد. برای یک لحظه پشیمان شدم و از خودم متنفر شدم که چرا در مورد زندگی خصوصی ام با او صحبت کردم. از فکر حرف هایش بیرون نمی رفتم و روزی صد بار از خودم می پرسیدم: آیا واقعا تقصیر من بود؟ آیا در برابر شوهرم زیادی غرور به خرج داده بودم؟ و صد ها ایای دیگر که مثل خوره مغزم را می خورد و جوابی برای ان نمی یافتم. زندگیم مانند قایق شکسته ای شده بود که هر ان با موج عظیمی به طرفی پرتاب می شد. در این گرفتاری مداوم نمی دانتسم چه چیزی را باور نکنم.
    از مانی هیچ خبری نبود. حتی نفهمیدم ایا نامه ام را خوانده یا نه. به طور حتم برایش علی السویه بوده که هیچ گونه واکنشی نشان نداده بود. اما هر روز که می گذشت حلقه محاصره در خانه برایم تنگ تر می شد و من به شدت عصبی و کم طاقت و کم حوصله شده بودم. به طوری که خودم هم از دست خودم خسته شده بودم. در این کشمکش عصبی بودم که خبردار شدم مازیار برادر مانی از کانادا برگشته و بسیار مشتاق است که برادرزاده اش را ببیند. گرچه از همه بریده بودم و علاقه ای به دیدن کسی نداشتم، اما به خاطر حفظ احترام خانواده همسرم و رعایت ادب با پدر و مادرم به دیدن او رفتیم. از طرفی، هیچ یک از انها نمی دانستند بار دیگر من و مانی از هم جدا شده ایم. گویا مانی هم در این باره حرفی نزده بود. از این بابت جای خوشوقتی بود، چون از بس دیگران نصیحتم کرده بودند جان به سر شده بودم. تصمیم گرفته بودم اگر کسی خواست دوباره پند و اندرزم بدهد با او برخورد کنم. بنابراین به دیدن مازیار رفتیم. مثل همیشه سیمین خانم و اقای افتخاری خیلی با احترام و محبت از ما پذیرا شدند، اما از نیامدن مانی ناراحت بودند. وقتی از من سوال کردند، اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم:
    " من خبر نداشتم. احتمالا مانی فراموش کرده آمدن برادرش را به من اطلاع بدهد."
    به انها اطمینان خاطر دادم که حتما می آید، در حالی که خودم هم به حرفم مطمئن نبودم. در همین اثنا مازیار به سالن پذیرایی امد و ما پس از پنج سال او را دیدیم. با دیدن او واقعاً حیرت کردم. انگار که مانی جوانتر شده بود! چه شباهت فوق العاده ای با او داشت. اما همچنان مثل گذشته سرحال و خندان بود. آغوشش را روی ساناز گشود و با لذتی عمیق به او خیره شد و سپس او را در میان بازوانش گرفت. جای تعجب بود که ساناز هیچ اعتراضی نکرد و خیلی زود شروع کرد با عمو حرف زدن که تو کی هستی و کجا بودی و مازیار هم با خنده و شوخی و بوسه های فراوان سر به سرش می گذاشت و با دقت به سوال هایش پاسخ می گفت و هر از گاهی هم به من نگاه می کرد. در نگاهش یک دنیا سپاس و تشکر بود. به راستی مازیار برای خودش مرد کاملی شده بود و از حالت بچگی و نوجوانی درآمده بود. آرام و متین صحبت می کرد، به طوری که همه کس را به احترام وامی داشت و من هم سعی می کردم تا با او محترمانه تر صحبت کنم که خندید و گفت:
    " سیما خانم با من لفظ قلم حرف نزنید. من همان مازیار خل و چل هستم، فقط فشار روزگار باعث شده مثل مجسمه باشم."
    البته همه اینها را با شوخی می گفت و مرا می خنداند.اما من طاقت نیاوردم و گفتم:
    " مازیار هیچ فکر نمی کردم اینقدر عوض شده باشی. معلومه که غربت حسابی از تو یه ادم دیگر ساخته!"
    قهقهه ای زد و گفت:
    " استغفرا... من از اولشم ادم نیودم که، فرشته بودم."
    " اوه مازیار هنوز هم شوخی می کنی، مثل همان وقت ها. باز جای شکرش باقیه."
    " چه کنم سیما خانم. جون به جون مون کنند همان بی کله ای که بودیم هستیم. خوب شما بگید چه می کنید؟ شنیدم که شما و مانی هم از هم جدا شده بودید؟"
    در حالی که نگاهم را از او می دزدیدم پاسخ دادم:
    " ای یه همچین چیزهایی."
    " چرا؟ دلیلش چی بود؟ عدم تفاهم از طرف اون یا شما؟ اگر از طرف او بوده پس چرا دوباره رجوع کرد؟ حتما مخش پاره سنگ برداشته."
    خندیدم و گفتم:
    " این هم برای خودش داستانی داردو فعلا که با هم زندگی می کنیم."
    " سیما خانم یک جوری حرف می زنید که انگار مجبورتان کردند."
    "نه این طور نیست. اصلا بهتره راجع به من و مانی حرف نزنیم. خوب از خودت بگو. این طور که معلومه تصمیم نداری ازدواج کنی."
    " چرا اگه یه مال خوب به پستم بخوره خریدارم. چرا که نه. اگه سراغ داری نعطلش نکن."
    " مازیار شوخی می کنی یا جدی می گی؟"
    " منو شوخی. جدی جدی گفتم. اصلا تقصیر منه که همه حرف هام رو شوخی می گیم. چه کنم ترک عادت موجب مرضه."
    بعد خیلی جدی ادامه داد:
    " حرفم را باور کن. دوست داری یه دختری مثل خودت برام پیدا کنی."
    " من؟!"
    " آره چرا که نه؟"
    " دست بردار مازیار من که تحفه ای نیستم."
    " داری شکست نفسی می کنی زن داداش."
    " از لطفت ممنونم."
    " لطف نکردم. راست میگم. می دانی که من ادم رکی هستم و بی رو در بایستی حرفم را می زنم."
    " ولی مازیار بهتره اول نظر برادرت را درباره من بدانی، بعداً تصمیم بگیری که می خواهی با دختری مثل من ازدواج کنی یا نه."
    " باید به عرض سرکار علیه برسانم که من خودم تشخیص دادم نیازی به توصیه برادرم ندارم. می دانم که نمی خواهی خیلی چیزها رو بگی، وای من خودم می فهمم. تعجبم از این است که مانی خودش عاشق تو شده بود، پس چطور شد این تب تند زود عرق کرد؟ به نظر من که جدایی اش از تو کار احمقانه ای بوده."
    خنده کنان گفتم:
    " مهم نیست. حالا که دوباره برگشته و من هم سعی کردم گذشته ها رو فراموش کنم. بالاخره هر انسانی اشتباه می کند. شاید هم من نتوانستم ان طور که باید توقعاتش را برآورده کنم و ایده الش باشم. از شوخی گذشته مانی مرد خوبیه و من واقعا دوستش دارم."
    آهی کشید و گفت:
    " خوش به حالش که اینقدر شانس و اقبال دارع. دست راستش زیر سر من."
    " اوه مازیار بس کن. اینقدر پشت سر برادرت غیبت نکن. او تو را خیلی دوست دارد."
    " آره می دونم. اونقدر دوستم داره که به خودش زحمت نداده دست از کار و کاسبی اش بکشد و برای دیدنم بیاد!"
    " نگران نباش همین روز ها سر و کله اش پیدا می شود."
    وباره داشم دروغ می گفتم. چون هیچ خبری از او نداشتم و نمی دانستم کجاست و چه می کند. چه آدم بدی شده بودم. چرا اینقدر دروغ می گفتم؟ در این عوالم بودم که مازیار سرش را جلو آورد و آهسته به طوری که بقیه نشنوند پرسید:
    " سیما خانم یک سوال از تو بکنم راستش را میگی؟ نکند ان عفریته وبالش شده؟"
    بی اختیار لرزشی بر اندامم افتاد، اما خودم را به ان راه زدن و گفتم:
    " عفریته؟ کدوم عفریته؟"
    "همون آلمانیه که قبلا سریش شده بود و می خواست آویزون مانی بشه. نکنه علت همونه؟"
    یکدفعه رنگم پرسد و تته پته کنان جواب دادم:
    " مازیار اصلا نمی فهمم در مورد کی حرف می زنی. دخترهای المانی زیاد بودند، کدوم یکی شونو میگی؟"
    " دیگه نداشتیم زن داداش. خودتونو به اون راه نزنید. لنا رو میگم. اره حتما اون باعث جدایی شما شده. حدس می زدم. خیلی سمح و پررو و مادی بود. می دونستم بالاخره یک روز زهر خودشو می ریزه. خوب حالا برام تعریف کن."
    مازیار باهوش تر از ان بود که فکرش را می کردم. انگار همه چیز را از قبل می دانست و کتمان کردن از او کار دشواری بود:
    " مازیار خواهش می کنم بیا درباره روابط آنها حرفی نزنیم، چون اعصابم خط خطی می شود. من روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و ترجیح می دم هیچ چی درباره انها نشنوم."
    به حالت تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت:
    " باشه، باشه دیگه حرفی نمی زنم. تا ته ماجرا رو خوندم. ولی فکر نمی کردم برادر من تا این حد احمق باشد که نتواند خودش را از پنبره این عفریته نجات بدهد. از ان هفت خط های روزگاره. حتما هنوز هم با هم هستن."
    در حالی ک بغضی گلویم را گرفته بود سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، بنابراین پرسیدم:
    " مازیار چه مدت ایران هستی؟"
    " فکر می کنم حداکثر دو ماه. باید برگردم و فوق لیسانسم بگیرم. بعداً برمی گردم ایران. آب و هوای آنجا زیاد به مزاج ما سازگار نیست. همیشه سرد و بارانیه. مخصوصاً ان شهری که من هستم زمستان های خیلی سرد و وحشتناکی دارد."
    و خلاصه به این شکل مسیر گفتگوی ما تغییر کرد و یکی دو ساعت بعد به قصد برگشتن از جا بلند شدیم که سیمین خانم مانع شد و گفت:
    " بعد از این همه مدت امدید. امکان ندارد شام بگذارم بروید. نمی بینی این بچه اینقدر خوشحالی می کند؟ بالاخره ما هم از این نوه سهمی داریم و دوست داریم بیشتر پیش مان باشد."
    انگار جای چون و چرا نبود. پدرم از بودن در کنار آقای افتخاری بدش نمی آمد. مادرم هم همصحبت خوبی برای سیمین خانم بود. بنابراین بی تعارف سر جایمان نشستیم. در واقع به سانی خیلی خوش می گذشت و مرتب از سر و کول مادربزرگ و پدربزرگش و همچنین مازیار بالا می رفت. به نظر می رسید که مازیار را به جای پدرش گرفته است. با حال غربی ان دو را نگاه می کردم و چنان در عالم خودم بودم که هیچ متوجه زنگ در نشدم که ناگهان در کمال ناباوری مانی را هیجان زده و مشتاق در استانه در دیدم. بدون اینکه به حضور من ودخترش توجه کند یکراست به طرف برادرش رفت و او را در اغوش کشید. دیدن این صحنه اشک شوق را در چهره هم نشاند. از جمله سیمین خانم که از خوشحالی امدن دو پسرش گریه می کرد. اما من همچون مجسمه ای بر جا خشکم زده بود، چون مطلقاً تصور نمی کردم که ان شب ممکن است مانی بیاید و من او را ببینم. شاید اگر مادرم نبود مات و مبهوت از جایم تکان نمی خوردم. مادرم گفت:
    " سیما چرا عین مجسمه ابوالهول شدی؟ برو جلو از شوهرت استقبال کن."
    با زانوانی لرزان چند قدمی به طرفش برداشتم. او سعی داشت نگاهم نکند و حضور مرا در ان جمع ندیده بگیرد. فقط لحظه ای جواب سلامم را داد و بعد ساناز را در اغوش گرفت و بوسید، به طوری که مازیار متوجه سردی و برخورد او با من شد و نگاهی به من و سپس به او انداخت و من تحقیر شده دوباره به سر جایم برگشتم.
    در واقع حرکت او باعث شد همه بفهمند که میان ما شکرآب شده است. دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا در خود ببلعد. تصمیم گرفتم فوراً انجا را ترک کنم که بی احتیار به یاد حرف های آقای مشفق افتادم. بنابراین با تمام عذابی که در ان لحظه می کشیدم ترجیح دادم بمانم، اما هر ثانیه اش برایم کشنده بود. دیگه نطقم کاملا کور شده بود و نه حرفی می زدم و نه اظهار نظری می کردم. حالا ساناز خسته شده بود و خوابش می آمد و شروع کرده بود به اذیت کردن. تقریبا کلافه شده بودم و این بهانه خوبی شد تا بتوانم ان محیط خفقان آور را ترک کنم. با آمدن مانی و رفتار بی تفاوتش جو مهمانی تغییر کرده بود و نگرانی در چهره یک یک انان دیده می شد؛ به طوری که وقتی برای خداحافظی از جا بلند شدیم هیچ یک برای ماندن اصراری نکردند. مادر و پدرم در حالی که از برخورد مانی با من بی اندازه ناراحت شده بودند با انها خداحافظی کردند تا به خانه برگردیم. مازیار تا دم در ما را بدرقه کرد، اما مانی بدون رعایت ادب و احترامی خستگی را بهانه کرد و از بدرقه ما خودداری وزید. مازیار آهسته در گوشم گفت:
    " انگار اوضاع خیلی قمر در عقربه. همین طوره؟"
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #65
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و نه
    قسمت 2


    "متاسفانه بله"
    " این دفعه دیگه چی شده؟"
    با حال اشفته ای جواب دادم:
    " بهتره از خان داداشت بپرسی. دست پیش گرفته پس نیافته. راستی راستی که خیلی رو می خواهد."
    چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه، اما خیلی به خودم فشار آوردم. مازیار دستش را پشتم گذاشت و گفت:
    " غصه نخور همه چیز درست میشه."
    " دیگه مهم نیست. خداحافظ."
    از آنجا بیرون آمدیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نزدیم. معلوم بود که هر دو به شدت عصبانی هستند. از اینکه دوباره مورد مواخذه قرار بگیرم هم وحشت داشتم و جانم به لب رسیده بود. همیشه کوشیده بودم رفتارهای غیر معقولی مانی را به طریقی توجیه کنم که در نزد خانواده ام حرمتش حفظ شود. نمی خواستم اب گفتن سخن های نابجا همه پل های پشت سرم را خراب کنم. کافی بود خانواده ام کینه او را به دل بگیرند. آن وقت اگر از سر و روی مانی جواهر می بارید امکان نداشت پدرم روی خوش نشان دهد و اتفای که نباید بیفتد، افتاد. اما تا کی می شد به این وضع نابسامان ادامه داد؟ دیگر تشخیص عشق و تنفر برایم غیرممکن شده بود. اینقدر می دانستم کاسه صبرم دیگر لبریز و طاقتم طاق شده است. از خودم و از اشتیاقی که نسبت به او داشتم منزجر و گریزان شدم و خود را بی ارزش تر از ان می پنداشتم که بودم. دیگر تمایلی به دیدنش نداشتم، زیرا او با رفتارش ارزش و شخصیتم را نزد دیگران پایین آورده بود. باید در برابرش می ایستادم. باید هر طور شده از حق و حقوق پایمال شده ام به عنوان یک زن دفاع می کردم و این تنهای راهی بود که اب رفته را به جوی بازمی کرداند.
    وقتی به خانه رسیدیم پدرم با لحن تحکم آمیزی گفت:
    " سما وقتی بچه را خواباندی بیا پایین کارت دارم."
    بله منتظرش بودم. این بار هم مثل دفعات قبل. در حالی که به شدت خسته و عصبی بودم گفتم:
    " بابا خواهش می کنم دوباره شروع نکنیئ. امشب واقعاً شب مزخرفی بود و هیچ حوصله جر و بحث با شما رو ندارم."
    مادرم برای اولین به دفاع از من برخاست و گفت:
    " سیما راست میگه جلال. ولش کن. تا کی باید ما این دختر را مقصر بدانیم؟ تا کی باید نصیحتش کنیم؟ تا کی باید سرزنشش کنیم؟ فکر می کنم سیما به سنی رسیده که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بدهد. در ثانی، چقدر صبر، چقدر تحمل؟ چند بار؟ حال و روزش رو نمی بینی؟ مگه چند سالشه که باید اینقدر افسره بشه؟ مثل قرص و نبات قرص می خوره. مگه نم بچه ام را از سر راه آوردم که سر راه بدهم؟ ندیدی دامادت امشب چی کار کرد؟ مانی دیگر شورش را درآورده. هر چیزی هم حد و اندازه داره. خون که نکرده. آدم که نکشته. چرا ما باید همیشه کوتاه بیاییم و جانب او را بگیریم؟ مگه نمی بینی اعصاب و روان بچه من داغون شده؟ خون دلم خوردم تا به اینجا رسیده/ شخصیت ما و دخترمان خیلی بالاتر از این حرف هاست که مانی به خودش اجازه بدهد پیش خانواده اش له کند. من بچه خودمو می شناسم. همیشه خواسته حفظ آبرو کند. زیادی به نجابت خرج داده. انگار فکر می کند نوبرش را آورده. نه جلال دیگه این تو بمیری از ان تو بمیری ها نیست. این بار خودم جلوی مانی می ایستم. از حق بچه ام دفاع می کنم. حالا می بینی."
    ناگهان پدرم خشمگین فریاد زد:
    "نه، تو هیچ کاری نمی کنی. ما نباید در کار زن و شوهر دخالت کنیم، فقط می توانیم راهنمایی شون کنیم. در ثانی، نه سیما یه دختر ده ساله است و نه مانی یک پسر هیجده ساله. فکر می کنم هر دو به سنی رسیده باشند که بدانند چکار می کنند. اگر حقی از سیمیا ضایع شده این خودش است که برای احقاق حقش باید تصمیم بگیرد. دخالت تو و من جز دامن زدن به مشکل دردی را دوا نمی کند. باید دید این بار مانی به کدام دلیل محکمه پسندی چنین رفتاری را پیش گرفته و این خود سیماست که باید دلیلش را بگوید، و گرنه هیچ علتی بی معلول نیست."
    گفتگوی تند پدر و مادرم و سر و صدای انها حالم را به هم ریخته و سرم را منگ کرده بود. برای اینکه دوباره نعش زمین نشوم میانه را گرفتم و گفتم:
    " مامان خواهش می کنم حرص و جوش نخورید. حق با باباست. من بچه نیستم که بخواهید به جای من حرف بزنید و تصمیم بگیرید. خودم می دانم با او. ای را هم گفته باشم که اگر سرم را از تنم جدا کنید محاله حرفی از دهن من بشنوید. بنابراین وقت خودتان را تلف نکنید. دلم نمی خواهد برای شما و پدر اتفاقی بیافتد."
    "باشه حرفی نمی زنم، اما تا کی می خواهی خودخوری کنی؟ ندیدی دو دفعه رفتی ان دنیا و برگشتی؟ من هم مادرم. خودت را بگذار جای من ببین چه به روزت می آید وقتی می بینی بچه ات جلوی چشمت پرپر می زند و هیچ کاری از تو ساخته نیست جز التماس به درگاه خدا."
    به چشم های مهربانش که لبریز از اشک شده بود نگاه کردم و او را در آغوش کشیدم و بر چهره تکیده اش بوسه ها زدم و گفتم:
    " مادر عزیز من به شما حق می دهم. اما بیشتر از این نگران من و زندگی ام نباشید. دیگر نمی گذارم چنین اتفاقی بیافتد. تازه فهمیدم باید چکار کنم. شما فقط بنشینید و تماشا کنید. یا زنگی زنگ یا رومی روم! یا برای همیشه به این بازی خاتمه می دهم یا دوباره برمی گردم سر زندگیم، اما نه مثل سری قبل. به خودم صدمه نمی زنم. دیگر فکرش را هم نمی کنم. نه برای من شوهر قحطه و نه برای او زن. من هر چه تحمل کردم به خاطر دخترم بوده، ولی از حالا به بعد همه چیز عوض می شود. به شما قول می دهم، ولی خواهش می کنم شما و پدر خودتان را از این ماچرا کنار بکشید. نمی خواهم احترامتان از بین برود. نباید شما با او رو در رو قرار بگیرید و خدای نکرده حرف و سخنی رد و بدل شود که نتواند جبران کرد. من یک موی شما و بابا را به دنیا نمی دهم."
    با درماندگی در چشمانم نگاه کرد و گفت:
    " باشه مادر هرچه تو بخواهی، اما به شرط اینکه نگذاری بیشتر از این عزت و حرمتت از بین برود. رفتار امشب مانی خیلی به ما کران آمد. نمی خواهم بیشتر از این تحقیر شوی. آخر به خاطر چی؟ ای کاش دردت را می گفتی تا درمانش کنیم."
    " مامان این فکرها را نکنید. من هیچ وقت خوار و حقیر نشدم. چیزی کم ندارم تا چنین احساسی را بکنم. مانی هم همچین آدمی نیست."
    بله مثل همیشه داشتم از او دفاع می کردم و علی رغم آنچه زبانم می گفت غرور و شخصیتم پایمال شده بود و این چیزی نبود که بشود به اسانی از ان گذشت. ولی سعی می کردم به عزیزترین عزیزانم ارامش ببخشم. به طوری که پدرم در اخر گفت:
    " می بینی زری خانم هنوز شوهرش را دوست دارد و حاضر به اعتراف نیست. حاضره خودش را بکشه، اما احترام شوهرش را حفظ کنه. بنابراین دخالت من و تو بی مورد است. بله اگر به جایی رسید که دخالت ما لازم بود و سیما خودش اجازه داد ما پا پیش می گذاریم، و گرنه زن و شوهر مشکل شان را باید خودشان حل کنند و در این صورت ما هیچ کاره ایم."
    بعد پدرم مرا مخاطب قرار داد و در دنباله سخنانش گفت:
    " دخترم احساس می کنم دیگر نیازی که تو را پند و اندرز بدهم و یا ملامت کنم. این زندگی توست و خودت باید تصمیم بگیری. اگر فکر می کنی مانی در ازدواج با تو حقوقت را ندیده گرفته و موجب رنج و عذابت می شود این رشته را پاره کن. نه به خودت سخت بگیر و نه عرصه را برای او تنگ کن. یک وقت هست که می شود در مقابل خیلی از مسائل و مشکلات ایستاد و پایداری کرد که نتیجه بدهد، اما وقتی تلاش یک انسان برای نگه داشتن زندگی بیهوده است پس مقاوم بودن برای هیچ و پوچ ارزشی ندارد. هر وقت احساس کردی حضور ما در صحنه لازم است فقط اشاره کن. ما طالب سلامتی و سعادت تو هستیم."
    " متشکرم باباجون. همین اطمینان و اعتماد شما به من نیرو می دهد تا دوباره ان سیمای از دست رفته را پیدا کنم. بابا واقعا از شما ممنونم که تا همین حالا هم به خاطر من صبر و بردباری نشان دادید. باور کنید روحاً و جسماً خسته تر از ان هستم که بشود تصورش را کرد. اگر اجازه بدهید بروم بخوابم."
    " برو دخترم شبت بخیر. خوب بخوابی. فردا روز دیگری از روزهای خداست."
    آنها را بوسیدم و ساناز را برداشتم و به اتاقم رفتم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #66
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه


    با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم. وقتی به ساعت نگاه کردم ده صبح بود. سابقه نداشت تا ان موقع صبح خوابیده باشم. شب بدی را گذرانده بودم. تا امدم گوشی را بردارم که زنگ تلفن از صدا افتاد و به دنبال ان صدای مادر را شنیدم که گفت:
    " سیما جان اگر بیداری گوشی را بردار."
    هنوز حالم سر جا نیامده بود که گوشی را برداشتم. صدای شاد مازیار در گوشی پیچید:
    " صبح بخیر زن داداش خوشگلم. حالت چطوره؟ امیدوارم خوب سرحال باشی."
    " اوه مازیار تویی؟ صبح تو هم بحیر. حالت چطوره؟"
    " ما خوبیم. اون دختره شیطون و بلا چطوره؟ حسابی دل عموش رو برده. هیچ فکر نمی کردم برادرزانده ام اینقدر مامانی و تو دل برو باشه. ببین وقتی بزرگ بشه چه معرکه ای می شه. مثل عسل شیرینه. از دیشب تا حالا دلم براش یه ذره شده. اجازه دارم بیام ببینمش؟"
    " البته چرا که نه؟ اتفاقا خیلی هم خوشحال می شویم."
    " پس تا صبحانه ات را بخوری من اونجا هستم. فعلا خداحافظ."
    گوشی را گذاشتم. اما هنوز منگ منگ بودم. قرصی که شب گذشته خورده بودم تمام بدنم را سست کرده بود. همیشه از قرص های اعصاب متنفر بودم. از بی حالی و رخوتش بدم می آمد. اما چاره ای نداشتم، اگر نمی خوردم معلوم نبود چه حالی می یافتادم. این تحفه ای بود که از عشق مانی نصیبم شده بود. ساناز بیدار شده بود. او را بوسیدم. آه که چقدر دوست داشتنی بود. وای اگر او را نداشتم به یقین تا حالا مرده بودم. تنها وجود او بود که مرا با زندگی پیوند می داد. با موهای ژولیده و چشمانی خواب الود پرسید:
    " مامی کی بود تلفن کرد؟"
    " عمو مازیار. می خواهد بیاد اینجا. بجنب تا نیومده صبحانه ات را بخور."
    "پاپا هم می آد؟"
    " اگر کاری نداشته باشه البته."
    خودش را در اغوشم انداخت و حلقه دستانش را به دور گردنم انداخت و در حالی که گونه ام را می بوسید گفت:
    " مامی با پاپا قهری؟ چرا دیشب با هم حرف نمی زدید؟"
    از سوالش یکه خوردم. هیچ تصور نمی کردم در حالی که سرگرم بازی با عمویش بوده متوجه من و پدرش شده باشد. دوباره پرسید:
    " مامی ما دیگه نمی ریم پیش پاپا زندگی کنیم؟"
    کاملا غافلگیر شده بودم و نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. قدری فکر کردم و گفتم:
    " چرا عزیزم. کی گفته ما برنمی گردیم پیش پاپا؟ اگر زید اینجا ماندیم به خاطر حال من و به خاطر پدرجان و مامان زریه. آخه آنها خیلی دوست دارند من و تو پیش شان باشیم. خوب حالا دیگر سوال کردن بسه. بجنب که دیر شد."
    قدری روی تخت بالا و پایین پرید و شادی کنان با من پایین آمد. همین که وارد اشپزخانه شدیم مادر وحشت زده گفت:
    " الهی مادرت بمیره. این چه ریخت و قیافه ای پیدا کردی؟ تو را سیما برو دستی به سر و صورتت بکش. اصلا رنگ به رو نداری. راستی مازیار چی کار داشت؟"
    " برای دیدن ساناز می آید اینجا."
    " تنها یا با برادرش؟"
    " نمی دانم مامان نپرسیدم. احتمالا تنهاست"
    " خیلی خوب. پس زودتر صبحانه ات را بخور و برو آماده شو."
    ساناز پشت میز نشست و از مادرم پرسید:
    " مامان زری پدرجون کجا رفته؟"
    مادرم او را بوسید و قربان صدقه اش رفت و گفت:
    " رفته توی الاچیق نشسته و دارد هوا می خورد. خیلی منتظر شد تا تو از خواب بیدارش شوی. می دانی امروز کی می آید اینجا؟ حاله پریسا و پژمان و عمو میثاق."
    از خوشحالی بالا و پایین پرید و تند تند گفت:
    " آخ جون، آخ جون."
    پریسا و میثاق صاحب پسر دوست داشتنی شده بودند. با ان که خیلی کوچک بود و نمی داتونست همبازی ساناز باشد، امام ساناز او را بی نهایت دوست داشت و مانند عروسک با او بازی می کرد. در این میان مادرم گفت:
    " نظرت چیه مازیار را برای ناهار نگه داریم؟"
    " فکر بدی نیست. البته اگر یماند. شاید هم بخواهد کنار خانواده خودش باشد. به هر حال من تعارفش می کنم."
    " اتفاقاً قراره امروز اقدس خانم هم بیاید. باید تا حالا آمده باشد."
    اقدس خانم کارگری بود که هفته ای سه چهار روز می آمد تا به مادرم در کار خانه کمک کند. چون مادرم به آرتروزی شدیدی مبتلا شده بود و دکتر کار زیاد و سرپا ایستادم را برای او ممنوع کرده بود. هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که زنگ زدند. فکر کردم مازیار است که به ان زودی امده . دستپاچه از پشت میز برخاستم که چند لحظه بعد اقدس خانم مثل همیشه با چهره ای گشاد، در حالی که چند بسته نابلون در دست داشت، هن هن کنان از در وارد شد. زن دلسوز و خوشرو و مهربانی بود. هیچ یک از ما با او مثل یک کارگر رفتار نمی کردیم. بلکه مثل عضوی از خانواده به او احترام می گذاشتیم و او هم متقابلا ما را دوست داشت. سال ها بود که شوهرش را از دست داده بود و خودش نون آور خونه شده بود. دو دختر و یک پسر داشت که یکی از انها به تازگی ازدواج کرده و به خانه بخت رفته بود و یک دختر و پسرش مشغول تحصیل بودند. او به من و دخترم محبت خاصی داشت و هر وقت از در وارد می شد با لحنی لبریز از محبت و صفا می گفت:
    " امروز حال خانم خوشگلم چطوره؟ انشا.... که از روز پیش بهتر باشه."
    از او تشکر کردم و بوسیدمش. اما وقتی خوب به چهره رنگ پریده ام نگاه کرد نگران شد و پرسید:
    " چی شده مادر؟ نبینم اینقدر کسل باشی."
    " چیزی نیست اقدس خانم. آدمیزاده دیگه. یه روز خوبه، یه روز بد."
    مادرم گفت:
    " دیشب شوهرش اومده."
    تقریبا چیز هایی از زندگی ما می دانست، برای همین خوشحال شد و گفت:
    " چشم و دلت روشن عزیزم. حتما سانی جون خیلی خوشحاله."
    ساناز نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
    " می دونی چرا حال مامی امروز خوب نیست؟ آخه پاپا باهاش قهر کرده و اصلا هم باهاش حرف نزده."
    نگاه تندی به او کردم و گفتم:
    " دخترم هر وقت از شما سوال شد جواب بده."
    اقدس خانم مدتی ساکت شد، اما چند لحظه بعد خندید و گفت:
    " عزیز دلم تو غصه نخور. قهر و اشتی زن و شوهر شیرینی زندگیه. اینم از علاقه زیادش به مامی توئه دختر خوشگلم."
    سپس دلسوزانه دستش را پشت من گذاشت و با همان لحن مهربانش ادامه داد:
    " سیما خانم فکر خودت باش که دنیا ول معطله."
    و بعد هم به سراغ کارش رفت و مادرم دستورهای لازم را برای تهیه نهار به او داد. از پشت سر نگاهش کردم. قد کوتاه جثه بسیار نحیفی داشت رنج و مشقت زیادی در زندگی اش متحمل شده بود. اما هرگز شکوه و شکایتی از زندگی نمی کرد بلکه همیشه می گفت:
    " خدا هر کس را به اندازه توانش ازمایش می کند و باید که به داده هایش راضی باشد و شکرش را به جا آورد."
    بله وقتی او به تمام بدبختی های روزگار چنان عقیده ای داشت، چرا من که همیشه در رفاه و آسایش بودم نباید می داشتم؟ انسان هایی که با صبر و بردباری سختی های زندگی را پشت سر می گذراند همواره اسطوره ای می شوند برای انانی که از لذت ها و خوشی های زندگی بهره برده اند، اما هرگز شاکر نبوده اند. او با دست خالی اما با قلبی بزرگ زحمت می کشید تا فرزندانش با احترام و ابرو زندگی کنند. آن طور که خودش تعریف می کرد همسرش مردی لاابالی و خوش گذران بوده است. هر روز او را کتک می زده و عذابش می داده است. تا اینکه یک شب بر اثر مستی در جاده چالوس اتومبیلش واژگون شده و به ته دره می رود و در جا کشته می شود؛ به طوری که به سختی لاشه او را از میان اهن پاره ها بیرون می آورند. گرچه گذران زندگی و تامین مخارج آن هم با سه بچه قد و نیم برای او اسان نبود، اما پس از مرگ همسرش توانسته بود با دسترنج خود فرزندانی سالم و صالح تحویل اجتماع بدهد که شاید با بودن پدری مثل او انها هم به راه او کشیده می شدند.
    در این افکار بودم که اقدس خانم برگشت و نگاهش به نگاه خیره ام افتاد و لبخند زنان پرسید:
    " به چی فکر می کنی خانم خوشگلم؟ اینقدر فکر نکن. تا بیایی بفهمی دنیا چه خبره تموم شده. عمر مثل برق و باد می گذره. سعی کن از لحظه های زندگیت لذت ببری."
    خندیدم و گفتم:
    " داشتم به شما و زندگی تان فکر می کردم اقدس خانم."
    " آه دخترم مدینه گفتی و کردی و کباب. تموم شد. پرش رفت و کمش مونده. باز هم الهی شکر که به من اینقدر توان داد تا خودم و بچه هام را به اینجا برسونم. مادرجون اونی که خوشه و اونی که ناخوشه هر دو براشون می گذره. خدا کنه که با دست پر از دنیا بریم که فقط همین برای آدم می مونه."
    " انشاا... ه زنده و سلامت باشید اقدس خانم. شما یک انسان به تمام معنا و یکی از بهترین بندگان خدا هستید."
    " ای کاش همین طور باشه دخترم. من که شک دارم."
    با بی حالی از پشت میز برخاستم. هیچ حالم خوب نبود، ولی باید خودم را برای پذیرایی از مازیار آماده می کردم.


    پایان فصل پنجاه
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #67
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و یکم
    قسمت 1

    پدرم زیر آلاچیق نشسته ودر صندلی اش فرو رفته بود و سخت غرق در فکر بود. انگار که درآن حال و هوا به سر نمیبرد. اواسط ماه اسفند بود و چند هفته ای بیشتر به نوروز نمانده بود. عباسعلی مشغول کاشتن بنفشه های رنگارنگ و زیبا در باغچه بود.هوا بسیار مطبوع بود وکاملا بوی عید به مشام میرسید. درختان مخصوصا درخت بید مجنون با جوانه های کوچک و سرسبزش که بر شاخه های عریان روئیده بود خبر از زندگی دوباره میدا. به راستی که فصل بهار پیام آور زیبایی های زندگی است و اگر کسی عاشق یاشد سرمستی اش را بیشتر احساس میکند.ساناز با علاقه مفرطی که به پدرم داشت شادی کنان به طرف آلاچیق دوید. پدرم با شنیدن صدای او از عالم خود جدا شد و با شوقی فراوان آغوشش را برای گشود. به نظر خسته وتکیده می آمد. انگار در آن یک سال واندی بیشتر و سریعتر پیشر شده بود. بی اختیار اندوهی عمیق و اشکی گرم بر چشم و دلم نشست که اگر روزی او نباشد چه خواهم کرد. به راستی فقدان چنان پدری را چگونه میشد تحمل کرد.قدم زنان به طرفشان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه کردم و سرش را که موهای سپیدش اندکی ریخته بود بوسیدم. برگشت و نگاهم کرد که گفتم:
    "بابا خیلی دوستتان دارم؛ اینقدر که هرگز نمیتوانید تصور کنید."
    برای اینکه چشمان پر اشکش را نبینم خود را مشغول بازی با ساناز کردو تبسم کنان گفت:
    "من هم دوستت دارم دخترم. شماها ثمره ی جان و عمر من هستید. نمیخواهم خار به پای هیچ کدام تان برود. خیلی نگرانت هستم سیما. در این سال ها با اینکه چیزی نمیگفتی با درد و اندوه شاهد تحلیل رفتنت بودم. مرا ببخش دخترم . من در حق تو کم گذاشتم. گاهی وقت ها فکر میکنم اگر گذاشته بودم تو با فرشاد ازدواج کنی شاید امروز خوشبخت بودی و این همه غصه ات را نمیخوردم و خودت هم این همه صدمه نمیدید. راستی که نمیشود با سرنوشت جنگید. به قول قدیمی ها هر چه نصیب است همان میدهند، گر نستانی به ستم میدهند."
    قربان صدقه اش رفتم و گفتم:
    "بابا جون این حرفها را نزنید . چرا خودتان را سرزنش میکنید؟ این قسمت و تقدیر من بوده. چه بسا ازدواج با فرشاد هر جور دیگری موجب رنج و عذابم میشد. به هر حال روزگارم باید به این شکل میگذتش. یعنی سهم من از زندگی بیشتر از این نبوده. ولی مطمئن هستم یک روزی به آرامش میرسم. خدا خیلی مهربانتر از این حرفهاست."
    "بله دخترم در این که شکی نیست ، ولی هیچ میدانی خیلی صبور و آرام شدی؟ هیچ وقت فکر نمیکردم آن دختر پر سر و صدا و شلوغ یک روزی اینقدر افتاده و ساکت بشود. میبینی گذر زندگی اناسن را چه آب دیده میکند؟"
    "بله بابا. گاهی وقت ها خیلی احساس پیری میکنم.احساس اینکه سال ها زیادی از عمرم رفته و به شدت خسته هستم."
    "حق داری دخترم . تو هم مثل مادرت خیلی خودداری، ولی نباش. سعی کن هر چی دلت را به درد می آره. بیرون بریزی، وگرنه از درون داغون میشوی."
    بله در واقع شده بودم.مدت ها بود که چنین احساسی داشتم، ولی برای اینکه به ناراحتی پدرم دامن نزنم دوباره او را بوسیدم و لبخندزنان گفتم:
    "این طور نیست بابا جون. من مشکل آنچنانی نداشتم تا به خاطرش صدمه ببینم. جز ماجرای همان عکس ها که موجب از هم پاشیدگی زندگیم شد.ولی خدا را شکر که مانی بالاخره فهمید."
    "دخترم چرا دروغ میگویی؟ از رفتار و برخورد شوهرت پیدا بود که هنوز باور نکرده تو بیگناهی."
    "مهم نیست بابا جون. اینقدر این مساله را برای خودتان بزرگ نکنید. مشکل من و مانی چیزی نیست که شما فکر میکنید .مشکل من تنهایی و دور بودند از مانی بود که آن هم با آمدنش به ایران حل میشود."
    پدرم آهی کشیدو گفت:
    "با اینکه میدانم حقیقت را نمیگویی، اما خدا کند که مشکل فقط همین باشد. "
    ساعتی بعد مازیار با یک بسته بزرگ شاد وخندان وارد شد. ساناز با خوشحالی به طرفش دوید و مازیار او را در آغوش گرفت وچرخ زنان گفت:
    "حال خانم کوچولو چطوره؟ بیا ببین چی برات اوردم."
    ساناز در حالی که از هیجان و شادی چشمانش برق میزد بسته را گرفت و کاغذ دور آن را باز کرد. خرس پشمالوی سفید و قشنگی را که به اندازه قد و بالای خودش بود بیرون آورد و در بغل گرفت و شروع کرد به غلت روی چمن ها . معلوم بود که هدیه عمویش شگفت زده اش کرده است.او را به حال خود گذاشتیم و مازیار برای سلام و عرض ادب به طرف پدرم رفت و منهم رفتم تا برای پذیرایی از او جای و شیرینی بیاورم. از دیدن او اسحسا سرور خاصی به من دست داده بود.به راستی او جوان زنده دل و خوش مشربی بود؛ برخلاف مانی که اغلب ساکت وجدی بود. وقتی به نزدشان برگشتم اورا سخت مشغول گفتگو و خنده با پدرم دیدم.منهم کنارشان نشستم.تا اینکه پدرم پس از صرف چایش از جا برخاست و گفت:
    "مزاحم تان نمیشوم. به اندازه کافی از نور آفتاب استفاده کردم."
    با رفتن پدرم من و مازیار تنها شدیم . ساناز هم با خرسش مشغول بازی بود.داشتم نگاهش میکردم که مازیار گفت:
    "سیما به نظر می آید حالت چندان خوب نیست."
    "آره اگر تو جای من بودی الان چه حالی داشتی؟"
    "بله به تو حق میدهم.به خاطر شب گذشته و رفتار برادرم من از تو عذرخواهی مکینم. خیلی مایلم اصلا ماجرا را بدانم.مطمئنم هر چی هست زیر سر آن دختره است.به من بگو سیما، بگو شاید بتوانم کمکت کنم."
    "نه مازیار کار از این حرفها گذشته. نه تو و نه هیچ کس دیگر نمیتواند کمک کند، مگر خود مانی که انهم شک دارم."
    "سیما من یک حدس هایی زدم.اتفاقا دیشب بعد از رفتن شما، مامان وبابا هر دو از دست مانی به شدت عصبانی شدند و او را به خاطر رفتارش با تو سرزنش کردمد.مانی هم بدون هیچ دفاعی از خودش ساکت بود؛ مثل کسی که خطای خودش را پذیرفته باشد. من فکر میکنم رفتار مانی به خاطر همین مساله بوده.ولی این را بدان که همه ی ما تورا دوستداریم و همیشه مدافعت هستیم."
    "از همه شما ممنونیم؛ مخصوصا از تو که اینقدر به من لطف داری . ولی متاسفم که نمیتونم حرفی بزنم. من برخلاف آنچه مانی فکر میکند هنوز هم دوستش دارم، اما ادامه زندگی با او دیگر برایم ممکن نیست. یعنی تا وقتی که..."
    "که چی سیما؟ چرا چیزی نمیگی؟ باور کن من میخواهم کمکت کنم.خواهش میکنم بگو."
    "نه نه، نمیتونم."
    "اوه سیما تو آدم را کلافه میکنی. در حالی که حرف مانی یک چیز دیگر است."
    کنجکاو شدم تا بدانم مانی به آنها چه گفته که مازیار ادامه داد:
    "او میگوید تو هیچ وقت دوستش نداشتی و از سر اجبار به خاطر حفظ دوستی دو خانواده این ازدواج را قبول کرده ای."
    "مازیار واقعا تو این مزخرفات را باور کردی؟ دوستی پدر های ما یک دوستی قدیمی و پایداره. چرا باید من به خاطر دیگران زندگی کنم؟ او برای توجیه کارهای خودش چنین موضوع مسخره ای را عنوان کرده. اگر اینطور بود پسر چرا غیابی طلاقم داد و چرا دوباره ازدواج کرد؟ نه مازیار موضوع چیز دیگری است. من صبرم زیاده. در حال حاضر تنها چیزی که به خاطرش نگرانم و ناراحتم میکند این است که ساناز دوست دارد برگردیم پیش پدرش او خیلی باهوشه و بیشتر از سنش میفهمه، اما نه آنقدر که بتواند وضعیت موجود را درک کند. واقعا نمیدانم چکا رکنم."
    یکدفعه لحن مازیار جدی شدو گفت:
    "سیما به من نگاه کن.لنا...؟ نمیدانم چطوری بگم...لنا از مانی باردار شده؟ مشکل همینه؟"
    ناگهان رنگ از رویم پرید و نگاهم را به زمین دوختم و سکوت کردم. مازیار گفت:
    "حالا فهمیدم.پس موضوع ایمه. بالاخره این زنیکه کار خودشو کرد.عجب حرومزاده ایه."
    "نه مازیار مقصر تنها او نیست. حتما مانی خودش خواسته.ولی خواهش میکنم از این ماجرا با کسی حرف نزن."
    "چرا صحه روی کار زشتش میگذاری؟ فکر نمیکنی به ضرر خودت ودخترت تمام بشود؟ اما توچطوری فهمیدی؟ شاید دروغ گفته."
    "نه ورقه آزمایشش را نشان داد. البته در آن لحظه من هیچی نفهمیدم، چون از هوش رفتم و بعد هم دوهفته تو بیمارستان بین مرگ و زندگی دستو پای میزدم. ازاین احساس که هیچ وقت برای شوهرم مطرح نبودم و هرگز مرا دوست نداشته رنج میبردم. گرچه اول ازدواج مان من هیچ علاقه ای به برادر تو نداشتم، اما رفته رفته به او علاقه مندبشدم تا این که روزی فهمیدم که سخت عاشقش هستم، اما انگار دیر به این موضوع پی بردم. در این سالها هم خیلی چیزها را تحمل کردم و دم بر نیاوردم.اما با این اتفاقی که افتاد دیگر زندگی مشترک ما ممکن نیست، مگراینکه عکس این موضوع به من ثابت بشود."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #68
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و یکم- 3

    نیاورده بودم. به هرحال چیزی که موجب غم و اندوه و تالمات روحی انسان میشود نامش بدبختی و درماندگی است ومن درمانده از هرگونه تصمیمی برای زندگی زناشویی ام بودم. نمی دانستم در مقابل مردی که خیانت کرده بود چگونه عمل کنم. آیا باید چشمانم را به روی حقایق ملموسی که موجب تحلیل رفتن روح و روانم شده بود می بستم یا این رشته را برای همیشه از هم میگسسستم؟ در آن صورت دخترم را چه میکردم که با وجود پدرش کامل می شد؟ به راستی در سر درگمی عجیبی قرار گرفته بودم.
    از آن روز به بعد به انتظار نشستم، انتظاری کشنده و رنج آور شاید که خبری از مانی بشود و این انتظار به طول انجامید. مایل نبودم به هیچ طریقی برای آشتی خود قدم پیش گذاشته و بیش از آن مورد توهین و تحقیر قرار بگیرم.در این آشفتگی روحی به سر می بردم که یکباره دخترم بیمار شد. نزدیکی های صبح بود که با صدای ناله های او هراسان از خواب پریدم. ساناز به سختی نفس میکشید و از شدت تب هذیان میگفت. وحشت زده او را در آغوش گرفتم و در حالی که بی اختیار گریه میکردم فریادزنان مادرم را به کمک طلبیدم.همین که امد و بچه را با آن حال و روز دید پریشانتر از من شیون کنان بر سر و رویش کوبید.هر دو دستپاچه شده بودیم و نمی دانستیم چکار کنیم.دخترم داشت از دست می رفت و لحظه به لحظه حالش وخیمتر می شد. باید کاری می کردم. نشستن و گریه کردن دردی را دوا نمی کرد. بنابراین با سر و پایی برهنه او را بغل کردم و نفهمیدم چطور به بیمارستان رساندم.اتومبیل را به همان حال وسط پارکینگ بیمارستان رها کردم و در حالی که بدن سوزان دخترکم را به سینه می فشردم سراسیمه وارد بیمارستان شدم.مادرم هم به جای آنکه در آن لحظات بحرانی به من آرامش دهد یکسره گریه می کرد و به سر و صورت خودش چنگ می کشید.
    با ورودم به بیمارستان پرستاری جلو دوید و ساناز را که در حال مرگ بود از من گرفت ودر حالی که مرا به آرامش دعوت می کرد.فورا برای معاینه به اتاقی برد. من هم با همان حال به دنبالش می دویدم.تا دکتر بالای سرش حاضر شد بلافاصله دستور داد او را به اتاق ویژه انتقال دهند. وقتی او را بردند سرم را به دیوار کوبیدم و زار زدم. چه بلایی سر نازنین دلم امده بود.چرا؟ در آن دقایق و لحظات سخت گویی خود در حال جان کندن بودم.
    نفسم بالا نمی امد که ناگهان پرده ای در برابر چشمانم قرار گرفت و از هوش رفتم.وقتی به هوش امدم روی تخت خوابیده بودم و پرستاری بالای سرم بود .با دیدن او ملتمسانه گفتم:
    " خانم پرستار دخترم..دخترم مرده؟ اون مرده؟ تو رو خدا به من بگین"
    بیچاره مادرم با حال زاری که داشت میکوشید به من آرامش دهد. به طور حتم دخترم مرده بود که مادرم انطور بی تابانه گریه میکرد.بی اختیار شانه هایش را گرفتم و فریاد زدم:
    "مامان مامان چه بلایی سر سانی اومده؟ چرا هیچی نمی گین؟ آره آره اون مرده.وگرنه شما اینطور اشک نمی ریختین.اما اون نباید بمیره.اون زندگی منه. من بدون اون می میرم."
    مثل دیوونه ها خودمو به تخت میکوبیدم و فریاد می زدم. به طوری که پرستار مجبور شد با تزریق آرامبخشی منو ساکت کنه. دوباره مانند مرده ای بی حال روی تخت افتادم و در حالتی میون خواب و بیداری فرو رفتم.نمی دونم چه مدت و یا چند ساعت تو اون بی خبری غوطه ور بودم که ناگاه دستی گرم پیشانی ام را لمس کرد و بوسه ای بر آن نشاند و همراه با اشکی که روی صورتم میچکید کنار گوشم زمزمه کرد:
    "اخه تا کی باید تو عذاب بکشی و من شاهد این همه رنج تو باشم و غصه ات رو بخورم؟"
    با سستی پلکهایم را از هم گشودم و چهره ی خسته و دردمند پدرم رو دیدم که به رویم خم شده بود.چشمم که به او افتاد انگار دوباره داغ دلم تازه شد. ناله ای جانسوز از سینه ام بیرون خزید و همه چیز به یادم آمد. مرگ فرزندک مصیبت جانسوزی بود که برای باورش دیگر توانی درمن نمانده بود.دوباره سیل اشک از دیدگان خونبارم سرازیر شد و بی طاقت تر از قبل مویه کنان پرسیدم:
    " بابا سانی من کجاست؟ دختر قشنگم، امید زندگیم کجاست؟ به این زودی منو تنها گذاشت؟ آخه چرا؟"
    پدرم با حالی منقلب و پریشان جواب داد:"
    سیما بابا چرا اینطوری میکنی؟ کی گفته اون مرده؟ زبونت رو گاز بگیر. خدانکنه بمیره. اگه مرده بود من هم دیگه اینجا نبودم. می دونی که جونم به جونش بستست.اون حالش خوب میشه بابا. این تویی که شمع وجودت داره خاموش می شه. به خداوندی خدا دیگه بیشتر از این طاقت ندارم تا هر روز نظاره گر فنای تو باشم. اگه تو مادری ، من هم پدرم. غصه ی تو یکی دلم رو خون کرد."
    ناباورانه نگاه گریانم را به اودوختم و گفتم:
    "اه بابا چرا به من دروغ میگین؟"
    "چه دروغی دخترم؟ خدا رو شکر به موقع به دادش رسیدی.اگه دیرتر جنبیده بودی حالا دیگه وجود نازنینش در بین ما نبود."
    مادرم با چشمانی لبریز از اشک به کنارم امد و درحالی که نوازشم می کرد گفت:
    "خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت، اما نمی دونم با تو و این حال و روزت چه کنم؟ اه سیما تو نه تنها خودت رو نابود میکنی، مارو هم باخودت نابودکردی. اخه نمی دونی اگه تو نباشب بچه ی بدون مادر رو چه کنم؟ هربار با این حال و روز میافتی منو پدرت رو نصف العمر میکنی"
    نفسی به آسودگی کشیدم و پلکهایم رو بستم و در دل خداوند رو به خاطر لطف بزرگی که به من کرده بود سپاس گفتم. همین جا حالم قدری بهتر شد به سراغ دخترم رفتم.با دیدن اون زیر چادر اکسیژن احساس کردم بند بند وجودم در حال از هم گسستن بود. مثل فرشته ای در بستر آرمیده بود و به آهستگی نفس میکشید. به سختی توانستم صدایم را درگلوخفه کنم. کنار تختش زانو زدم و با چشمانی اشکبار به او خیره شدم. به راستی بدون او از زندگی تهی میشدم و مرگ را به هرچه در دنیا بود ترجیح میدادم. بازگشت دوباره ی او به زندگی بازگشت من بود، زیرا نفس من به نفس او بسته بود.
    به دستور پرستار اجبارا او راتنها گذاشتم و پشت در اتاق به انتظار نشستم.طاقت نداشتم لحظه ای از او دور باشم. مادر و پدرم با نگرانی از من خواستند تا حالم بدتر نشده همراه آنها به خانه بازگردم، اما مگر میشد لحظه ای از پاره ی جگرم دور باشم؟ با انکه سر و وصع مناسبی نداشتم و بیشتر شبیه دیوانه ها شده بودم، اما ترجیح می دادم به همان حال ساعتها آنجا بنشینم. به ناچار انها رفتند. اکنون در مقام یک مادر رنج فراوان والدینم را حس میکردم ومیدانستم همانقدر که من از حال فرزندم غصه میخورم انها دو صد چندان غم هر دو ما را میخورند.
    در حال رفتن بودند که از پشت سر نگاهشان کردم. پدرم با آن قامت بلندش که اکنون قدری خمیده تر شده بود عصا زنان در کنار مادرم قدم بر میداشت.یک آن اندیشه رفتن او به ذهنم امد و بی اختیار قلبم در هم فشرده شد و آشفته حال به دنبالش دویدم و فریاد زدم:
    "بابا"
    وحشت زده ایستاد و روی پاشنه پا به طرفم چرخید . هنوز نم اشک در چشمان مهربانش دیده می شد. یکدفعه دست در گردن او و مادرم انداختم و انها را فراوان بوسیدم و از زحماتشان تشکر کردم. در ان لحظه احساس غریبی داشتم که خودم هم از آن سر در نمی اوردم.این قدر می دانستم که ان موجودات عزیز بی نظیرترین پدر و مادرها هستند. پدرم تبسم کنان دست نوازشی برسرم کشید و پرسید:
    "چی شد دخترم؟"
    "هیچی بابا می خواستم بگم خیلی دوستتون دارم و نمی خوام یک مو از سرشماها کم بشه. خواهش میکنم بیشتر از این غصه منو نخورین.همه چیز درست می شه."
    مادرم پوزخندی زد و گفت:
    " هوم تو که لالایی بلدی چرا برای خودت نمی خونی مادر جون؟ عزیز من یادت نره که همیشه و در همه حال یکی مراقب ماست و دلسوزانه غم بنده هاش رو میخوره که توکل همه باید به اون باشه."
    " می دونم فقط من بنده ی کم طاقتی هستم. چه کنم این هم از بخت بد منه. هرگز چنین لحظه های تلخی رو تجربه نکرده بودم، جز زمانی که بابا حالش بد بود. میدونم که تو زندگی برای شما به جز دردسر چیزی نداشتم، به خاطر همین از شما طلب عفو و بخشش میکنم"
    پدرم پیشانی ام را بوسید و مرا در آغوش فشرد و گفت:
    " این طور نیست عزیز دلم. زندگی تا بوده همین بوده. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. خدارو شکر که به خیر گذشت. اینها همش امتحان خداست. اگه توانش رو داشتم پیشت می موندم. انشاا.. اگه عمری باقی بود فردا می بینمت."
    " نه بابا دیگه زحمت نکشید. شاید تا فردا حال مانی خوب بشه و برگردیم خونه."
    " با همه ی اینها من باید هرروز نوه ام رو ببینم.میدونی که اگه یه روز نبینمش اون روز برام روز نیست."
    انگاه کادرم زیر بازویش را گرفت و با هم رفتند. پس از رفتن آنها می اندیشیدم که آنها در طول عمرشان با هم چه زوج خوشبختی بوده اند و چه خوب در کنار هم تلخی ها و شیرینی های زندگی را لمس کرده و به زندگیشان دوام بخشیده بودند. در دل از خدا خواستم تا عمرشان را طولانی و سلامت بدارد.
    داشتم به طرف اتاق دخترم می رفتم که از پشت سر و صدای مازیار رو شنیدم. وقتی برگشتم اونو به مراه پدر و مادر شوهرم دیدم. اما مانی همراه اونها نبود. مازیار با وحشت نگاهم کرد و با لحنی ناباورانه پرسید:
    " سیما چی به روزت اومده؟ سانی چی شده؟"
    با اون حال اسفناک ماجرارو برای اونها گفتم. سیمین خانم گریان منو در اغوش گرفت و ابراز همدردی کرد و پدر مانی در حالی که سر به زیر انداخته بود تا اشکهایش را نبینم زیر لب گفت:
    "سیما جان ما شرمنده ی روی تو هستیم. تو رو به خدا هر کاری لازمه بگو تا انجام بدیم. این طور که معلومه خودت بیشتر از دست رفتی.رنگ به صورتت نمونده."
    از اونها تشکر کردم که مازیار گفت:
    " سانی که حالش خوب بود، چرا یه دفعه این اتفاق افتاد؟ حالا خطر برطرف شده یا نه؟"
    به طور خلاصه براشون تعریف کردم که سانی دیفتری گرفته و خدا رو شکر از مرگ نجات پیدا کرده و بی اختیار پرسیدم:
    " پس مانی کجاست؟ یعنی براش مهم نبوده که بچش تو چه حاله؟!"
    هر سه سرشان را پایین انداختند و در سکوت چشم به زمین دوختند تا اینکه مازیار به زبون اومده و گفت:
    :" متاسفانه اینجا نبود. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که از اونجا تلفن زدند هر چه زودتر خودش رو برسونه. یعنی آقای مشفق تلفن کرد. همین دیشب رفت. ولی برمیگرده. چون نصف وسایلش ر ونبرده."
    با حالتی بی تفاوت گفتم:
    " دیگه مهم نیست چکار میکند. به محضی که سانی خوب بشه این بار خودم تقاضای طلاق میکنم. دیگه خسته شدم. تا حالا هم زیادی نجابت نشون دادم. مانی دیگه شورش ر ودراورده."
    عصبانی پشت به انها کردم که آقای افتخاری گفت:
    " صبر کن سیما جان.درسته که مانی درمورد تو و دخترش خیلی کوتاهی کرده، اما دخترم زود قضاوت نکن. این طورها هم که تو فکر میکنی مانی نسبت به تو و بچش بی تفاوت نیست."
    " آه بس کنین آقای افتخاری. بیشتر از این صحه روی کارهای پسرتون نذارین. اون اگه واقعا علاقه ای به بچش داشت مدتی که اینجا بود لا اقل به دیدنش می اومد.حالا من هیچی. نه، دیگه مطمئن شدم که مانی حتی دختر خودش رو هم دوست نداره. به هر حال من تصمیمم رو گرفتم"
    این بار مازیار بود که گفت:
    " سیما بهتره عجولانه تصمیم نگیری. قعلا نمیتونم حرفی بزنم. صبر میکنیم تا مانی برگرده. تو باید حرفهای اونو هم بشنوی. اگه موافق نبودی اون وقت تقاضای طلاق کن، ابته اگه آینده ی دخترت برات مهم نیست."
    عصبانی فریاد زدم:
    "معلومه که مهمه، اما نه با این راهی که مانی در پیش گرفته."
    "آه سیما اروم باش. الان تو وضعیتی نیستی که بخوای اعصابت رو خورد کنی. ما اومدیم سانی رو ببینیم.اجازه ملاقات داره؟"
    "متاسفانه خیر. به خودم هم اجازه ندادند توی اتاقش بمونم. ولی اگه تافردا حالش بهتر شد می ارنش بخش کودکان."
    سیمین خناوم پیشنهاد کرد پیشم بماند که تقاضایش را رد کردم و خیلی سرسنگسن گفتم که لزومی به ماندن هیچ یک از انها نیست. بنابراین انها دست خالی برگشتند اما مازیار پیشم ماند. با انکه حوصله ی هیچکدامشان را نداشتم اما بودن او تا اندازه ای به من تسکین می داد. مخصوصا اینکه سانی عمویش را خیلی دوست داشت و ممکن بود با دیدن اوزودتر خوب شود. پس از رفتن پدر و مادرشوهرم مازیار گفت:
    "سیما میدونم که از دست همه ناراحتی اما مامان و بابا گناهی ندارن. اونها همیشه مدافع تو بودن و تو و سانی رو خیلی دوست دارند. درست نبود با اونها اینطور سرد برخورد کنی."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #69
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و یک
    قسمت 4

    " مازیار من از دیشب تا حالا لحظات دردناکی را پشت سر گذاشتم. هنوز هم مطمئن نیستم که سانی حالش خوب می شود یا نه. نتوانتسم خودم را کنترل کنم. بعداً از اونها عذرخواهی می کنم."
    " بله می فهمم. معلومه که حالت زیاد خوش نیست. می دانم که حالا وقت صحبت کردن نیست، اما باید بگویم من با مانی زیاد حرف زدم و در ضمن گفتگو فهمیدم که او هم دلایلی برای خودش داره. ولی روی هم رفته امیدوار بود این سوتفاهمی که بین شما به وجود آمده به زودی برطرف می شود."
    نگاه بی تفاوتم را به او دوختم و گفتم:
    " ولی مازیار من دیگه نمی خواهم برادرت را ببینم. به اندازه کافی، شاید هم خیلی بیشتر، عذاب کشیدم. نوشدارو بعد از مرگ سهراب به درد نمی خورد."
    " یعنی می گویی دوسش نداری؟"
    " ان هم نمی دانم. من حتی خودم را دوست ندارم. تنها چیزی که فعلا برایم مهم است سلامتیه سانیه. مانی برای من وجه خودش را از دست داده. مخصوصا با این رفتار اخیرش به من خیلی چیزها فهماند."
    " تو اشتباه می کنی سیما. اتفاقا خلاف ان چیزی است که فکر می کنی."
    " این تصوری است که تو داری، ولی بگذار اب پاکی رو روی دستت بریزم. من هیچ علاقه ای به زندگی با برادرت ندارم. او یک ادم خودخواه و متکبر که فقط حرف و منطق خودش را قبول دارد. صبر و تحمل هم حدی دارد. اصلا نمی خواهم ریختش را ببینم. اگر شده با چنگ و دندان تلاش می کنم تا نگهداری از دخترم را خودم به عهده بگیرم، هرگز او را به پدرش نمی دهم."
    " سیما. سیما اینقدر خودت را ازار نده. همه این حرف ها از روی عصبانیت است، ولی حرف این دلت نیست. من مطمئن هستم که این طور نیست. تو علی رغم چیزی که می گویی و نشان می دهی هنوز عاشق مانی هستی. خود نفرت هم از عشق سرچشمه می گیرد. بنابراین بیخود تلاش نکن این طور وانمود کنی."
    " متاسفم مازیار. باید بگویم در این چند سال اخیر نه تنها اعصاب و روان خودم داغون شده، بلکه لطمه جبران ناپذیری به سلامتی پدرم خورده. این چیزهایی نیست که بشود ساده از کنارش گذشت. من به خاطر همه رنج هایی که خودم و خانواده ام کشیدیم هرگز او را نمی بخشم. امروز من یک ادم عاصی و درهم شکسته هستم. هیچی از من باقی نمونده. می خواهم ان تنها باقی مانده وجودم را به خاطر دخترم حفظ کنم. او هم برود هر غلطی که می خواهد بکند. حتی نمی خواهم کلامی درموردش بشنوم. تا وقتی اینجا هستی هر زمان مایل بودی می توانی برای دیدن سانی بیایی، ولی به من بگو دیگر جلوی چشمم ظاهر نشود. حالا هم برو و مرا تنها بگذار، چون خیلی خسته ام؛ خسته از شمارش روزها و لحظه های بیهوده برای ادمی که هیچ ارزشی دوست داشتن را نداشت. خداحافظ مازیار."
    مازیار با تواضع سر فرود آورد و در حالی که لحن گفتارش مهربان تر شده بود گفت:
    " کاملا مشخصه که خیلی خسته ای. ولی من تنهایت نمی گذارم، لااقل تا وقتی که احساس کنم ارامشت را به دست آوردی. هر چقدر دلت می خواهد گریه کن بگذار غصه های دلت خالی بشود. می دانم هر چی بگویی حق داری. برای این همه صبر و تحمل به تو تبریک می گویم. می توانی به جای مانی مرا مورد حمله قرار بدهی. من هیچ ناراحت نمی شوم، چون حالت را درک می کنم."
    وقتی عصبانیتم فروکش کرد، از رفتاری که با او داشتم عذرخواهی کردم. او پیش من ماند. حالا هر دو انتظار می کشیدیم. می دانستم که سعی می کند جای خالی برادرش ا در ان لحظات بحرانی پر کند، در حالی که نمی دانتس هر گلی بوی خود را دارد. بنابراین گفتم:
    " مازیار بهتر برگردی خونه و استراحت کنی. هر وقت دکتر اجازه ملاقات داد خبرت می کنم."
    کخالفت کرد و گفت:
    " اینقدر اینجا می مانم تا سانی را ببینم و در ضمن تو هم تنها نباشی. این جور مواقع تنهایی بیشتر از همیشه ادم را ناراحت می کند. اگر خوابم گرفت همین جا نشسته یه چرتی می زنم. فعلا که طوری نیست. بهتر است تو هم کمی استراحت کنی."
    آهی کشیدم و با درد و اندوه گفتم:
    " خواب و بیداری من هر دو بلاست. وای از خواب من و وای از بیداری من. چه خوابی؟ مگر غم و غصه می گذارد خواب به چشمم بیاید؟"
    همان طور که به در اتاق خیره شده بودم رستار بیرون امد. با عجله از جا برخاستم و به طرفش رفتم و نگران پرسیدم:
    " خانم پرستار حال دخترم چطوره؟"
    تبسمی کرد و جواب داد:
    " لحظه به لحظه بهتر می شود. اگر به همین شکل پیش برود انشاا... فردا چادر اکسیژن را از رویش برمی داریم و شما می توانید کنارش باشید. اما فعلا بهتر است از دیدنش خودداری کنید. چون هرگونه هیجان به تارهای صوتی اش فشتر می آورد."
    به ناچار قبول کردم و سر جایم برگشتم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #70
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و دو


    شب طولانی رو به پایان و سپیده در حال دمیدن بود. بیست و چهار ساعت می شد که چشمم روی هم نرفته بود. حتی نتوانسته بودم چیزی بخورم به غیر از اب. مازیار روی نیمکت نشسته و همان طور که سرش را به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود. من پت پنجره ایستاده بودم و تماشاگر آغاز روزی دیگر بودم؛ روزی مانند تمام روزها همراه با خوشی و ناخوشی ها. اغلب درختان از ان حالت شادابی و سرسبزی درآمده و برگ های شان به زردی گراییده بود. اسمان را تکه ای ابر پوشانده بود و بادی ملایم می وزید. در محوطه بیرون بیمارستان عده ای مشغول رفت و آمد بودند. گاهی امبولانس آژیر کشان وارد می شد و من با خودم می گفتم اکنون کدام بیماری است که همراهش مانند من برای بهبود او دل به رحمت خدا بسته و یا کدام عزیزی است که اطرافیانش را در رفتن خود از این دار فانی سوگوار و عزادار ساخته است. آه که زندگی چه حکایت غریبی است. خدواند فرزندم را مورد عنایت قرار داده و او را به من بازگردانده بود و باید که شکر نعمتش را به جای می آورم. ناخود آگاه به یاد سال های گذشته افتادم. زانی که هیچ قید و بندی نبود که من را اسیر کند. سرشار از شور زندگی و جوانی بودم، بدون انکه نگران فردایی باشم که نمی دانستم چه در استین خود دارد. هرگز در تصورم نمی گنجید سرنوشتم چنین باشد. با آنکه وجود دخترم مرا به ادامه زندگی وادار می کرد، اما همیشه احساس تنهایی می کردم؛ خلائی که همیشه در ان دست و پا می زدم. به رغم انچه به مازیار گفته بودم هنوز در گوشه قلبم عشق مانی وجود داشت. چرا نمی توانتسم فراموشش کنم و با ان همه بی مهری و بی وفایی همچنان به او عشق می ورزیدم؟ با انکه خاطره خوشی از زندگی با او نداشتم، مدام به او می اندیشیدم و وجودم همچون تشنه ای در طلبش بود. اما غرور جریحه دار شده ام را چه می کردم؟ هرگاه یاد اخرین برخوردش می افتادم قلبم از درد به هم فشرده می شد. انگار که آتشی گذاخته ان را می سوازند. در این افکار غوطه ور بودم که صدای مازیار مرا به خود اورد.
    " سیما خیلی تو فکری. چرا نخوابیدی؟ این طور از پا درمی آیی ها."
    برگشتم و چشمان خسته و بی فروغ ام را به او دوختم و گفتم:
    " اما تو خوب خوابیدی. توی خواب شکل بچه ها شده بودی."
    خندید و گفت:
    " چه خوب. ولی ای کاش توی همان عوالم بچگی هم می ماندیم. آخر دنیای بچه ها خیلی پاک و بی غل و غشه. کاش ادم هیچ وقت بزرگ نمی شد. هر چند که بچه ها هم توی دنیای خودشان مشکلاتی دارند اما نه به اندازه ی وقتی که بزرگ می شوند. حتما داشتی به زندگی ات فکر می کردی."
    " از کجا فهمیدی. مگر علم غیب داری؟"
    " نه اما مشخصه. آخه خیلی ارومتر از دیروز شدی. دیروز توپت خیلی پر بود."
    " هنوز هم هست."
    " نه نیست. آنجا را نگاه کن. دکتر و پرستار دارند می روند به اتاق سانی. بیا باید او را ببینیم."
    در اتاق باز و دکتر مشغول معاینه دخترم بود. همانجا در استانه در ایستادم. دختر قشنگم چشمانش را باز کرده بود. دکتر با او به نرمی صحبت می کرد و گاهی هم نوازشش می کرد. آنگاه رو به پرستار کرد و گفت:
    " حالش خیلی بهتر شده و دیگر نیازی به چادر اکسیژن نیست."
    وارد اتاق شدم که یاناز چشمش به من و مازیار افتاد. دست هایش را به طرف ما دراز کرد. زیرا صدایش در نمی آمد تا به راحتی صحبت کنم. از دور برایش بوسه فرستاد و اشاره کردم که ساکت باشد. آن وقت دکتر گفت:
    " خانم اگر به سلامتی بیمارتان اهمیت می دهید خواهش می کنم با او زیاد صحبت نکنید. به جز شما هیچ ملاقات کننده ای نباید داشته باشه و تا دو روز دیگر هم باید در بیمارستان بماند و تحت نظر باشد. تا اینجا که به درمان خوب پاسخ داده. انشاا... در روزهای بعد بهتر هم می شود."
    ازدکتر تشکر کردم و پس از خارج شدن او از اتاق کنار سانی نشستم و دست های کوچکش را در دست گرفتم و بوسیدم و گفتم:
    " عزیز دلم. دختر خوب و قشنگم تو اصلا نباید حرف بزنی. من اینجا کنار تو می مانم. عمو مازیار هم آمده که پیش تو باشد."
    چهره قشنگش به تبسم گشوده شد. اما نای تکان خوردن نداشت. پرستار دوباره به اتاق برگشت و تاکید کرد که او را خسته نکنیم، چون هرچه کمتر با او صحبت کنیم حالش زودتر خوب می شود.
    مازیار در حالی که پرده ای از اشک چهره اش را پوشانده بود نگاهش می کرد و قربان صدقه اش می رفت. انگاه خم شد و بر دست هایش بوسه زد که ساناز با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد از او پرسید:
    " عمو مازیار پس پاپا کجاست؟ او نیامده؟"
    مازیار نگاه مستاصلش را به من دوخت و من به جای او جواب دادم:
    " چرا عزیزم. اتفاقا دیشب تا صبح اینجا بود، اما چون خسته بود رفت خونه تا کمی استراحت کند. می دانی که پاپا تو رو خیلی دوست داره."
    و او فقط لبخند زد و بالاخره پس از چند لحظه گویی خسته شده باشد چشمانش را بست که پرستار گفت:
    " هیچ نگران دخترتان نباشید. آنتی بیوتیک ها خیلی ضعیف اش کرده. بنابراین هرچه بیشتر استراحت کند برای خودش بهتره."
    به ناچار از کنارش برخاستم. اکنون قلبم آرام گرفت بود. در این حال مازیار گفت:
    " سیما حالا که خیالت راحت شده بهتره برگردی خونه و دوش بگیری و به سر و وضعت سر و سامان بدهی. خیلی به هم ریخته شدی. پای چشمهات حسابی گود افتاده و طوقه بسته. من اینجا هستم تا تو برگردی"
    حق با مازیار بود. بنابراین پیشنهادش را پذیرفتم و به خانه برگشتم و به پدر و مادرم که اماده رفتن به بیمارستان بودند گفتم که رفتن شان بی فایده است و هنوز دکتر اجازه ملاقات نداده، اما حال او رو به بهبود است. وقتی تا اندازه ای خیال شان آسوده شد مادرم گفت:
    " سیما برایت خبری دارم. مانی تلفن زده بود. به او گفتم که ساناز حالش خوب نیست و در بیمارستان بستری شده. خیلی ناراحت شد. تا چند دقیقه ای حرف نمی زد. انگار می خواست با تو حرف بزنه. به نظر می آمد که حال خودش هم چندان خوب نیست. یعنی لحن صدایش یک جوری بود؛ مثل کسی که زیاد گریه کرده."
    " برایم مهم نیست که در چه حالیه. بود و نبودش به حال ما فرقی نمی کنه. "
    " این چه حرفیه دخترم. او هنوز شوهر تو و پدر بچه ات هست."
    " بود، اما دیگر نیست. اصلا نمی خوام راجع به اون چیزی بشنوم."
    پدرم مداخله کرد:
    " چه شوهری؟ چه پدری؟ که اسمی از زن و بچه اش نیاورده. مگر اینکه نبینمش. تا حالا خیلی دندون روی جیگر گذاشتم و دم بر نیاوردم. آنهم فقط به خاطر سیما."
    برای نخستین بار بود که پدرم حمایتی از مانی نمی کرد و برعکس خیلی هم عصبانی بود. هنگامی که به زیر دوش رفتم با خودم گفتم:
    سیما فکر کن که مردی به نام مانی افتخاری اصلا توی زندگیت وجود نداشتهو
    با ریزش اب و گرمای مطبوع ان احساس ارامش کردم و اندیشیدم اگر عشقی هم به او داشته باشم تنها برای دل خودم خواهد بود و نه بیش از ان.


    پایان فصل پنجاه و دو
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/