فصل 40
عمه شیرین نهایت سعی اش را می کرد تا به من خوش بگذرد. هر شب به اتفاق آقا اسفندیار، شوهرش، برای شام به بهترین و شیک ترین رستوران های شهر می رفتیم. گرچه به دخترم خوش می گذشت و با عمه شیرین و اقا اسفندیار دوست شده بود، اما من در اوج بهترین لحظات همچنان خود را تنها می دیدم؛ تنهایی و خلائی که رهایی از ان ممکن نبود. تا اینکه یکی از همان شبها که به رستوران لب دریا رفته بودیم آقا اسفندیار با یکی از دوستانش که به اتفاق همسرش پسر جوانش آمده بودند برخورد کرد و از انها دعوت کرد تا سر میز ما بیایند و با هم باشیم. آنها هم بدون هیچ تعارفی پذیرفتند. بعد اقا اسفندیار مرا به انها معرفی کرد. پسرشان که شهاب نام داشت. درست روبروی من نشسته بود و یک لحظه چشم از من برنمی داشت. با انکه خیلی خوش صحبت و بذله گو بود و با گفتن لطیفه های گوناگون همه را می خنداند، اما من از او خوشم نیامده بود و از طرز نگاهش بی اندازه معذب بوودم. در واقع حوصله چنین افرادی را نداشتم و سعی می کردم تا نگاهم به او نیفتد. پس از صرف شام هم خستگی را بهانه کردم و به عمه شیرین گفتم می روم کمی قدم بزنم.
آسمان صاف و پر از ستاره بود. قرص ماه هم کامل هم بود و با نور نقره فامش تلالو خاصی بر سطح آب دریا داشت و گاهی طنین ارام بر سینه ساحل می خورد و سکوت شبانگاهی را درهم می شکست. منظره بدیعی بود که انسان را به تعمق و تفکر فرو می برد. بی احتیار هوس کردم تا کفش هایم را درآورم و پابرهنه روی ماسه ها بدوم. از این کار لذت می بردم. هنوز گرمای افتاب روی ماسه ها احساس می شد. نسیمی که از جانب دریا می وزید ذرات اب را به اطراف می پراکند و رطوبت ان را روی صورتم می نشاند. شب بسیار قشنگی بود و اگر مانی هم در کنارم بود فراموش نشدنی می شد. بنابراین چشم هایم را بستم تا او را احساس کنم و لااقل با خیالش خوش باشم که ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:
" سیما خانم انگار در این عالم نیستید."
هراسان برگشتم و شهاب را پشت سرم دیدم که لبخند زنان نگاهم می کند.
" عذر می خوام، انگار مزاحم عوالم خوش تان شدم؟"
" نه نه، راستش داتشم فکر می کردم."
" همیشه اینقدر متفکرید؟"
" نه زیاد، فقط گاهی وقت ها."
" برای همین این قدر ساکتید؟"
"شاید. راستش من آدمپر حرفی نیستم."
سپس روی زانو نشست و شروع کرد با ساناز بازی کردن و گفت:
" دختر کوچولوی قشنگی دارید؛ درست مثل خودتان."
"شما لطف دارید. ممنونم."
از اینکه مزاحم خلوتم شده بود از دستش عصبانی بودم. بنابراین گفتم:
" اگه اجازه بدید برگردیم پیش بقیه؟"
" البته هر طور میل شماست."
آن وقت شانه به شانه هم راه افتادیم و گفتگو کنان به سر میز رسیدیم. عمه شیرین نگاه موشکافانه ای به من انداخت که از طرز نگاهش اصلا خوشم نیامد. یک لحظه این تصور برایم پیش امد که نکند عمه شیرین از قبل این برنامه را طرح ریزی کرده تا مرا با شهاب روبرو کند و احتمالا اگر مورد پسند هم قرار گرفتیم بیکار ننشیند. او از این کارها زیاد می کرد. در حالی که به شدت عصبانی بودم گفتم:
" عمه شیرین ممکنه برگردیم. چون ساناز خسته شده و خوابش گرفته."
"حالا چه عجله داری عزیزم. هوای به این خوبی و شب به این قشنگی حیف نیست برگردیم خونه؟"
"ممنونم عمه جان اگر شما دوست دارید می تونید بمانید، اما من باید بروم خونه. چون حال خودم هم زیاد خوش نیست و سرم درد می کنه."
آنها دلخور وناراضی از مهمان هایشان خداحافظی کردند و از رستوران بیرون آمدیم. وقتی تنها شدیم عمه شیرین گفت:
" سیما تو با این رفتارت همه را از خودت دور می کنی."
"منظورتان چیه عمه جان؟ چکار کردم؟ توقع داشتید انجا برقصم؟"
" حالا چرا عصبانی می شوی دخترم. منظورم این است که آدم باید اجتماعی باشد. این طرز رفتار برازنده خانمی مثل تو نیست. در ثانی، آقا و خانم کیانی و پسرشان شهاب دوست چندین و چند ساله ما و بسیار آدم های خوب و شریفی هستند."
" خوب به من چه عمه جان. تو را خدا برای من از این تیکه ها نگیرید. من قصد ازدواج مجدد با هیچ کس را ندارم. آنها خوب هستند یا بد به من هیچ ربطی ندارد."
آقا اسفندیار نگاهی به عمه شیرین کرد و گفت:
" شیرین گرچه نیت تو همیشه برای همه خیر بوده، اما نمی شود کسی را مجبور به کاری کرد که دوست ندارد. به نظر من حق با سیما خانم است."
عمه شیرین بلافاصله سگرمه هایش درهم رفت و گفت:
" خوب حالا مگه چی شده؟ زمین که به اسمان نرفته. آنها هم پشت در نایستادند و التماس می کنند. اصلا مگر من کف دستم را بو کرده بودم که انها هم می ایند؟ اینجا یه شهر کوچیکه و این طور برخوردها هم عادیه. در ثانی، در همین برخورد هاست که آدمها با هم اشنا می شوند وچه بسا با پسند هم ازدواج می کنند. مگر این چه عیبی دارد؟ شهاب جوانی خوب و شایسته است. پدر و مادرش هم ادم های خوبی هستند. شهاب چیزی کم ندارد. هم خوشگل است و هم خوش تیپ و هم تحصیلکرده امریکاست. از مال دنیا هم بی نیازند. به قول معروف مرگ می خواهی برو هندوستان!"
" عمه جان انگار شما متوجه حرف من نشدید. نه شهاب بلکه از شهاب بهتر هم نمی تواند جای پدر بچه ام را بگیرد."
" خوب دختر جان چه فایده؟ پدری که بچه اش را ول کرده و رفته دنبال کار خودش و اصلا نمی گوید دختری هم دارد، به انتظار چنین ادمی نشستن حماقت نیست؟ خوب همین چیزها بود که برادر بیچاره ام را به این روز انداخت. از بس غصه زندگی تو را خورد."
" اوه عمه شیرین لطفا شما دیگه به من سرکوفت نزنید. واقعاً تحملش را ندارم. خیلی متاسفم ولی من روی شما حساب دیگری می کردم. اگر وجودم باعث ناراحتی شماست همین فردا برمی گردم تهران."
انگار متوجه رفتارش شد و در صدد رفع و رجوع برآمد و گفت:
" خیلی خوب عصبانی نشو. حالا من یگ چیزی گفتم. کفر که نگفتم. من هم مثل مادرت. بدی تو را که نمی خواهم. برعکس، دلم می خواهد از این سرگردانی و بی هدفی رهایی یابی."
" خیلی از لطفتان ممنونم عمه. اگر اجازه دهید خودم می دانم چکار کنم. بنابراین با این حرفه بیشتر عذابم ندهید."
" اوه سیما جان. تو خیلی حساس شده ای. من معذرت می خواهم. اصلا فراموش کن. تو برادرزاده و عزیز دل من هستی و با بچه های خودم هیچ فرقی نداری، ولی این را بدان وقتی بزرگترها حرف می زنند دلیل بر این نیست که مزاحم و سربار کسی هستی یا خدای ناکرده کسی تو را احمق و نادان فرض کرده باشد عزیزم. هر طور تو دوست داری، اینجا خانه خودت هست. تا هر وقت هم که مایل بودی بمان. قدمت روی تخم چشم های من. بیشتر از اینها دوستت دارم که بخواهی ناراحتی تو را ببینم. حالا اخم هایت را باز کن، و گرنه عمه دلخور می شود."
نگاهش کردم و از اینکه آن قدر زود کنترل خودم را از دست داده بودم خجالت کشیدم. بنابراین، صورت مهربانش را بوسیدم و از او به خاطر رفتارم عذرخواهی کردم و ماجرا با خوبی و خوشی همانجا خاتمه یافت.
پایان فصل 40
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)