صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #51
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل 40


    عمه شیرین نهایت سعی اش را می کرد تا به من خوش بگذرد. هر شب به اتفاق آقا اسفندیار، شوهرش، برای شام به بهترین و شیک ترین رستوران های شهر می رفتیم. گرچه به دخترم خوش می گذشت و با عمه شیرین و اقا اسفندیار دوست شده بود، اما من در اوج بهترین لحظات همچنان خود را تنها می دیدم؛ تنهایی و خلائی که رهایی از ان ممکن نبود. تا اینکه یکی از همان شبها که به رستوران لب دریا رفته بودیم آقا اسفندیار با یکی از دوستانش که به اتفاق همسرش پسر جوانش آمده بودند برخورد کرد و از انها دعوت کرد تا سر میز ما بیایند و با هم باشیم. آنها هم بدون هیچ تعارفی پذیرفتند. بعد اقا اسفندیار مرا به انها معرفی کرد. پسرشان که شهاب نام داشت. درست روبروی من نشسته بود و یک لحظه چشم از من برنمی داشت. با انکه خیلی خوش صحبت و بذله گو بود و با گفتن لطیفه های گوناگون همه را می خنداند، اما من از او خوشم نیامده بود و از طرز نگاهش بی اندازه معذب بوودم. در واقع حوصله چنین افرادی را نداشتم و سعی می کردم تا نگاهم به او نیفتد. پس از صرف شام هم خستگی را بهانه کردم و به عمه شیرین گفتم می روم کمی قدم بزنم.
    آسمان صاف و پر از ستاره بود. قرص ماه هم کامل هم بود و با نور نقره فامش تلالو خاصی بر سطح آب دریا داشت و گاهی طنین ارام بر سینه ساحل می خورد و سکوت شبانگاهی را درهم می شکست. منظره بدیعی بود که انسان را به تعمق و تفکر فرو می برد. بی احتیار هوس کردم تا کفش هایم را درآورم و پابرهنه روی ماسه ها بدوم. از این کار لذت می بردم. هنوز گرمای افتاب روی ماسه ها احساس می شد. نسیمی که از جانب دریا می وزید ذرات اب را به اطراف می پراکند و رطوبت ان را روی صورتم می نشاند. شب بسیار قشنگی بود و اگر مانی هم در کنارم بود فراموش نشدنی می شد. بنابراین چشم هایم را بستم تا او را احساس کنم و لااقل با خیالش خوش باشم که ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:
    " سیما خانم انگار در این عالم نیستید."
    هراسان برگشتم و شهاب را پشت سرم دیدم که لبخند زنان نگاهم می کند.
    " عذر می خوام، انگار مزاحم عوالم خوش تان شدم؟"
    " نه نه، راستش داتشم فکر می کردم."
    " همیشه اینقدر متفکرید؟"
    " نه زیاد، فقط گاهی وقت ها."
    " برای همین این قدر ساکتید؟"
    "شاید. راستش من آدمپر حرفی نیستم."
    سپس روی زانو نشست و شروع کرد با ساناز بازی کردن و گفت:
    " دختر کوچولوی قشنگی دارید؛ درست مثل خودتان."
    "شما لطف دارید. ممنونم."
    از اینکه مزاحم خلوتم شده بود از دستش عصبانی بودم. بنابراین گفتم:
    " اگه اجازه بدید برگردیم پیش بقیه؟"
    " البته هر طور میل شماست."
    آن وقت شانه به شانه هم راه افتادیم و گفتگو کنان به سر میز رسیدیم. عمه شیرین نگاه موشکافانه ای به من انداخت که از طرز نگاهش اصلا خوشم نیامد. یک لحظه این تصور برایم پیش امد که نکند عمه شیرین از قبل این برنامه را طرح ریزی کرده تا مرا با شهاب روبرو کند و احتمالا اگر مورد پسند هم قرار گرفتیم بیکار ننشیند. او از این کارها زیاد می کرد. در حالی که به شدت عصبانی بودم گفتم:
    " عمه شیرین ممکنه برگردیم. چون ساناز خسته شده و خوابش گرفته."
    "حالا چه عجله داری عزیزم. هوای به این خوبی و شب به این قشنگی حیف نیست برگردیم خونه؟"
    "ممنونم عمه جان اگر شما دوست دارید می تونید بمانید، اما من باید بروم خونه. چون حال خودم هم زیاد خوش نیست و سرم درد می کنه."
    آنها دلخور وناراضی از مهمان هایشان خداحافظی کردند و از رستوران بیرون آمدیم. وقتی تنها شدیم عمه شیرین گفت:
    " سیما تو با این رفتارت همه را از خودت دور می کنی."
    "منظورتان چیه عمه جان؟ چکار کردم؟ توقع داشتید انجا برقصم؟"
    " حالا چرا عصبانی می شوی دخترم. منظورم این است که آدم باید اجتماعی باشد. این طرز رفتار برازنده خانمی مثل تو نیست. در ثانی، آقا و خانم کیانی و پسرشان شهاب دوست چندین و چند ساله ما و بسیار آدم های خوب و شریفی هستند."
    " خوب به من چه عمه جان. تو را خدا برای من از این تیکه ها نگیرید. من قصد ازدواج مجدد با هیچ کس را ندارم. آنها خوب هستند یا بد به من هیچ ربطی ندارد."
    آقا اسفندیار نگاهی به عمه شیرین کرد و گفت:
    " شیرین گرچه نیت تو همیشه برای همه خیر بوده، اما نمی شود کسی را مجبور به کاری کرد که دوست ندارد. به نظر من حق با سیما خانم است."
    عمه شیرین بلافاصله سگرمه هایش درهم رفت و گفت:
    " خوب حالا مگه چی شده؟ زمین که به اسمان نرفته. آنها هم پشت در نایستادند و التماس می کنند. اصلا مگر من کف دستم را بو کرده بودم که انها هم می ایند؟ اینجا یه شهر کوچیکه و این طور برخوردها هم عادیه. در ثانی، در همین برخورد هاست که آدمها با هم اشنا می شوند وچه بسا با پسند هم ازدواج می کنند. مگر این چه عیبی دارد؟ شهاب جوانی خوب و شایسته است. پدر و مادرش هم ادم های خوبی هستند. شهاب چیزی کم ندارد. هم خوشگل است و هم خوش تیپ و هم تحصیلکرده امریکاست. از مال دنیا هم بی نیازند. به قول معروف مرگ می خواهی برو هندوستان!"
    " عمه جان انگار شما متوجه حرف من نشدید. نه شهاب بلکه از شهاب بهتر هم نمی تواند جای پدر بچه ام را بگیرد."
    " خوب دختر جان چه فایده؟ پدری که بچه اش را ول کرده و رفته دنبال کار خودش و اصلا نمی گوید دختری هم دارد، به انتظار چنین ادمی نشستن حماقت نیست؟ خوب همین چیزها بود که برادر بیچاره ام را به این روز انداخت. از بس غصه زندگی تو را خورد."
    " اوه عمه شیرین لطفا شما دیگه به من سرکوفت نزنید. واقعاً تحملش را ندارم. خیلی متاسفم ولی من روی شما حساب دیگری می کردم. اگر وجودم باعث ناراحتی شماست همین فردا برمی گردم تهران."
    انگار متوجه رفتارش شد و در صدد رفع و رجوع برآمد و گفت:
    " خیلی خوب عصبانی نشو. حالا من یگ چیزی گفتم. کفر که نگفتم. من هم مثل مادرت. بدی تو را که نمی خواهم. برعکس، دلم می خواهد از این سرگردانی و بی هدفی رهایی یابی."
    " خیلی از لطفتان ممنونم عمه. اگر اجازه دهید خودم می دانم چکار کنم. بنابراین با این حرفه بیشتر عذابم ندهید."
    " اوه سیما جان. تو خیلی حساس شده ای. من معذرت می خواهم. اصلا فراموش کن. تو برادرزاده و عزیز دل من هستی و با بچه های خودم هیچ فرقی نداری، ولی این را بدان وقتی بزرگترها حرف می زنند دلیل بر این نیست که مزاحم و سربار کسی هستی یا خدای ناکرده کسی تو را احمق و نادان فرض کرده باشد عزیزم. هر طور تو دوست داری، اینجا خانه خودت هست. تا هر وقت هم که مایل بودی بمان. قدمت روی تخم چشم های من. بیشتر از اینها دوستت دارم که بخواهی ناراحتی تو را ببینم. حالا اخم هایت را باز کن، و گرنه عمه دلخور می شود."
    نگاهش کردم و از اینکه آن قدر زود کنترل خودم را از دست داده بودم خجالت کشیدم. بنابراین، صورت مهربانش را بوسیدم و از او به خاطر رفتارم عذرخواهی کردم و ماجرا با خوبی و خوشی همانجا خاتمه یافت.


    پایان فصل 40
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #52
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل 41


    اکنون سه هفته از امدنم نزد عمه شیرین می گذشت، ولی در تمام مدت فکرم پیش پدرم بود که او در چه حال و روزی است. گرچه هر روز عمه شیرین تلفنی با مادرم صحبت می کرد و از حال پدر جویا می شد، اما شنیدن کی بود مانند دیدن. از طرفی فکر مانی و این که او را در بین راه دیده بودم لحظه ای از فکرم خارج نمی شد. هنوز فکر می کردم شاید اشتباهی او را دیده بودم لحظه ای ا زذهنم خارج نمی شد. هنوز فکر می کردم شاید اشتباهی او را دیده ام یا از بس به فکرش بوده ام وهم و خیال برم داشته است. در این باره به عمه شیرین چیزی نگفته بودم تا اینکه یک روز عمه شیرین به اتفاق اقا اسفندیار برای خرید به بازار رفته بودند که وقتی برگشتند عمه شیرین هیجانزده و سراسیمه آمد و گفت:
    " سیما اگر بگویم توی بازار کی را دیدم ممکنه باور نکنی و از تعجب شاخ دربیاری."
    بیدرنگ فهمیدم که باید مانی را دیده باشد. ان وقت بود که فهمیدم دیدن او وهم و خیال نبوده. عمه شیرین ادامه داد:
    " تا دیدمش با عجله دویدم جلو تا باهاش حرف بزنم که یکدفعه بین جمعیت غیبش زد. خیلی دنبالش گشتم، اما انگار یک قطره اب شد و فرو رفت به زمین."
    بی اختیار خندیدم و گفتم:
    "عمه جان با این همه تعاریف نگفتید چه کسی را دیدید؟"
    " آخ عجب حواس پرتی دارم! خوب مانی شوهرت را دیدم!"
    آقا اسفندیار به طعنه گفت:
    "شیرین جان حالا مطمئنی اشتباه نکردی؟"
    آن وقت بود که گفتم:
    " نه اقا اسفندیار عمه شیرین درست دیده، چون خود من هم او را درجاده دیدم، اما او متوجه ما نشد. با دوست هاش بود. برای همین وقتی عمه شیرین گفت زیاد تعجب نکردم. باید به پریسا تلفن کنم و از او بپرسم."
    همان موقع با پریسا تماس گرفتم و پس از اینکه قدری گله گذاری کرد پرسیدم ایا مانی به تهران امده یا نه؟ او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که اگر آمده بود همه می فهمیدیم و مثل همیشه که همه مرا در اشتباه می دانستند، گفت که خیالاتی شده ام، اما من زیاد اهمیت ندادم چون گوشم از این حرفها پر شده بود. بنابراین از حال پدر پرسیدم که جواب داد:
    " کمی بهتر شده، اما هنوز در صحبت کردن مشکل دارد. سیما نمی خواهی برگردی؟"
    " فعلاً چند مدت دیگه اینجا هستم، چون قرار است آرمین و آتوسا بیایند. فکر می کنم این طوری برای همه ما بهتر باشد."
    به او نگفته بودم که مادرمان محترمانه مرا از خانه بیرون انداخته است. شاید هم می دانست اما به روی خودش نمی آود. ولی دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. اکنون که اعتبار و ارزش خود را در خانواده از دست داده بودم چه فرقی می کرد کجا هستم و چه می کنم. آنگاه پس از یک خداحافظی کوتاه ارتباط را قطع کردم. عمه شیرین پرسید:
    " خوب پریسا چی گفت؟"
    " چی می خواستید بگوید؟ گفت که من اشتباه می کنم و خیال کرده ام به هر حال مانی اینجاست، ولی چرا نخواسته کسی بفهمه عقلم به جایی نمی رسد. به هر حال ماه زیر ابر نمی ماند."
    " خوب اگر دوباره به او برخوردی می خواهی چیکار کنی؟"
    " نمی دانم عمه جان در این باره فکر نکردم. اینقدر می دانم اگر تمایلی به دیدن ما داشتحتما برگشتنش را به همه اطلاع می داد."
    عمه شیرین پوزخندی زد و گفت:
    " آن وق تو برای یک چنین مردی نشسته ای و غصه می خوری. در حالی که بهترین روزهای عمرت دارد تند و تند می گذرد. دخترم برای کسی بمیر که برایت تب کند. من اگر جای تو بودم با یک مرد خوب دیگر ازدواج می کردم."
    " نه عمه جان زندگی من در زندگی دخترم خلاصه شده و بس."
    "سما جان امروز سانی کوچیکه و به وجود تو نیاز دارد، اما وقتی بزرگ و بالغ شد دیگر تو را نمی خواهد، زمانی این واقعیت را می فهمی که چیزی ازت باقی نمانده، جز حسرت برای عمری که به پای بچه سوخت و هدر رفت. بهتر نیست بیشتر به فکر خودت باشی؟ هر چیزی به جای خود. نمی گویم دست از بچه ات بکش، اما می ترسم وقتی بفهمی با زندگیت چه کردی که تمام موهایت سفید شده و گرد پیری روی صورتت نشسته. درسته که پدر و مادرها در مقابل بچه هایمان مسوولیم اما نه انقدر که خودمان را فراموش کنیم. مردی که بدون هیچ دلیل محکمه پسندی، فقط به بهانه عدم تفاهم، غیابی طلاقت داده آن وقت تو منتظر ان روز نشستی که بیاید و به دست و پایت بیفتد؟ سیما به این نمی گویند وفاداری در عشق، می گویند حماقت محض. می دانم از حرفهایم ناراحت می شوی، اما به خودت بیا و یک کمی جرف گوش کن. باور کن دوستت دارم که اینها را می گویم. حالا خود دانی."
    می دانستم عمه شیرین بی منظور این حرفها را می گوید. شاید هم درست می گفت. اما نه برای من که تمام مردها متنفر بودم. برای اینکه اب پاکی را روی دستش بریزم و خودم را از این نصایح خلاص کنم گفتم:
    " عمه جان همه اینها رو که گفتید خودم فوت ابم. ای قدر شعورم می رسد که این چیزها را بفهمم و بدانم چه اینده ای انتظارم را می کشد، اما چه کنم که دست خودم نیست. اصلا بگذارید راستش را به شما بگویم، تا زمانی که مانی ازدواج نکرده من هم ازدواج نمی کنم."
    " از کجا معلوم که تا حالا این کار را نکرده باشه؟"
    " نمی دانم اگر هم چنین چیزی باشد هنوز علنی نشده تا من هم تکلیف خودم را بدانم."
    عمه شیرین دوباره از همان خنده ها کرد و گفت:
    " دلم برایت می سوزد سیما، خیلی ساده ای دختر. این مردهایی که من می شناسم یک روده صاف در شکم شان نیست. اگر بخواهند پنهانی کار کنند صد سال هم بگذرد هیچ کس نمی فهمد، چه برسد به مانی که اونور دنیاست و هر غلطی بکند هیچ کس خبردار نمی شود."
    بله به ظاهر حق با عمه شیرین بود، اما من نمی توانستم همه اسرار دلم را بازگو کنم. حرفم را باور نمی کرد هیچ، ته مانده اعتبار خودم را هم نزد بقیه فامیل از دست می دادم. بنابراین گذاشتم تا هر طور دوست دارد فکر کند.


    پایان فصل 41
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #53
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و دوم

    روزهای یکنواخت و خسته کننده به طور معمول می گذشت بدون آنکه اتفاق تازه ای بیفتد. هر روز با پریسا تلفنی صحبت می کردم و حال پدر را می پرسیدم. او تحت درمان بود و هرروز فیزیوتراپی می شد و این طور که پریسا می گفت خیلی بهتر شده بود. از این بابت احساس آسودگی می کردم و منتظر بودم تا دختر و پسر عمه ام بیایند که خبر دادند آمدنشان دو هفته به تعویق افتاده است. دیگر حسابی خسته شده بودم و هوای شرجی آنجا هم آزارم می داد. اما چاره ای نداشتم آنجا تعبیدگاهم بود و باید تحمل می کردم. همه ی این مسائل روی اعصابم تاثیر گذاشته بود و مجبور شده بودم قرصهای اعصابم را بیشتر کنم. گاهی اوقات برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم و هوایی بخورم سانی را بر می داشتم و با اتومبیل به کنار ساحل می رفتیم تا هم او قدری در آب بازی کند و هم خودم آرامشم را به دست بیاورم . از آنجایی که همیشه غروب دریارا دوست داشتم و برایم از ابهت خاصی برخوردار بود می نشستم و به دور دستها خیره می شدم و به افق سرخ رنگ غروب نگاه می کردم. صدای امواج توام با نوای مرغان دریایی همچون موسیقی روحم را نوازش می داد و به من لذت عمیقی می بخشید و مرا به رویاهای شیرینی فرو می برد که خالی از هر گونه دغدغه ی زندگی بود تا احساس کنم که خداوند سبحان هیچ چیز را در عظمت خلقتش از قلم نینداخته و همه چیز را در اوج خود آفریده است. انقدر در آنجا می ماندم تا هنگامی که ستاره ها در آسمان پدیدار شوند. ان وقت راهم را می گرفتم و به خانه بر می گشتم، ولی همچنان احساس سردرگمی می کردم. تنها امیدم این بود که با تمام شدن تعطیلات تابستان به سر کارم بر می گردم.
    با اینکه هنوز از دست مادرم ناراحت بودم، اما دلم برای او و پدرم خیلی تنگ شده بود. شاید هم به همین خاطر آرام و قرار از من سلب شده بود. هنگامی که به خانه رسیدم عمه شیرین گفت:
    "سیما بیا برامون مهمون اومده"
    خواستم بپرسم کیست که میثاق در آستانه در ظاهر شد.
    "سلام سیما.حالت چطوره؟ معلومه اینجا خیلی بهت خوش گذشته"
    از دیدنش متعجب شدم و گفتم:
    " میثاق اینجا چی کار میکنی؟ پریسا هم اومده؟"
    " نه نیومد. چون حالش برای سفر زیاد مناسب نبود."
    " اوه..نکنه.."
    "بله درست حدس زدی. شما به زودی خاله خانوم می شی. خوب خاله سیما خودتو خوب برنزه کردی.اتفاقا چقدر این رنگ پوست بهت می آد."
    خندیدم و گفتم:
    " مگه کار دیگه ای هم ازم ساخته بود؟"
    اون وقت با اشتیاق ساناز را در آغوش گرفت و در حالی که بر سر و رویش بوسه می زد گفت:
    "ماشاا... چه تپل مپل شده.مادر و دختر خودتون رو چه خوب ساختین. مثل اینکه اینجا زیاد هم بد نگذشته!"
    " چرا بد بگذره؟ کنار عمه شیرین و مهمون نوازی و محبتهاش به همه خوش می گذره. خوب بگو ببینم اوضاع خونه چطوره؟ چی شده تو اینجا اومدی؟"
    "وا.. چه عرض کنم. اوضاع بر وفق مراده. یعنی همه چیز خوبه خوبترم می شه. راستی سیما تصمیم نداری برگردی؟ نکنه اومدی اینجا وردل عمت بمونی؟"
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    "آه میثاق دست به دلم نذار. چی بگم و از کجا برات بگم؟"
    " بهتره هیچی نگی و دلخوریها رو فراموش کنی"
    "ای کاش می شد خیلی حرفها رو فراموش کرد. ای کاش می شد رفتار آدمها رو از یاد برد. ای کاش می شد چشم ها رو ببندی و باز کنی و ببینی همه چی مثل روز اول شده. اما افسوس که نمی شه. کجا برگردم میثاق؟ به خونه ای که وجودم اونجا زیادیه؟ نه.اگه هم برگردم می رم یه اپارتمان می گیرم و تنها زندگی میکنم. باید خیلی وقت پیش این کارو می کردم. تا حالا احترامم حفظ می شد."
    " دیگه نداشتیم ها خانم استاد! کی گفته به وجود شما نیازی نیست؟ شما سرور و تاج سر ما هستی و همه بی نهایت دوستت داریم.من به شخصه احترام زیادی برات قائلم. خودت می دونی که هرگز نمی تونم محبت هات رو فراموش کنم. بنابراین همه دلمون می خواد برگردی. پدر حالش خیلی خیلی بهتر شده. حالا می تونه با عصا راه بره. تازه صحبت کردنش هم خیلی بهتر شده، اما دکترا گفتن که به مرور زمان خوب می شه.تازگیها خیلی بهونه ی تو و سانی رو می گیره و مدام می پرسه سیما چرا برنمی گرده؟"
    "جدی می گی میثاق یا برای دلخوشی من این حرفها رو می زنی؟"
    "چرا باید این کارو بکنم؟ خودت می دونی من ادم دروغگویی نیستم. یه بحثی بین تو و مادرت پیش اومده، دلیل نمی شه اون رو کنار بذاری و کینه به دل بگیری. تو اون موقع جساس نمی فهمید چی می گه و چی کار میکنه. به تنها چیزی که فکر میکرد سلامتی پدر بود.اگه حرفی زده از روی عصبانیت بوده، وگرنه هیچ مادری با بچه اش خصومت نداره."
    "خوب پس چرا تو این مدت حتی یکبار هم نخواست با من صحبت کنه؟"
    "منصف باش سیما و بهش حق بده. با اون وصعی که تو خونه رو ترک کردی می خواستی چی کار کنه؟ شاید اگه تو هم جای اون بودی و دخترت باهات این رفتارو می کرد ازش دلگیر می شدی. به هر حال من کوچیکتر از اون هستم که بخوام نصیحتت کنم.اما کاری که تو کردی و بی خبر رفتی درست نبود. قبول کن که اشتباه کردی. بنابراین برای آشتی با مادرت ، تو باید پیشقدم بشی. اون دوستت داره، غصه ات رو می خوره. اگه خدای ناکرده اتفاقی برای تو و سانی می افتاد کی جوابگو بود؟ جز اینکه رنج و عذاب بی اندازه ای رو برای اونها باقی می ذاشتی . راستش وقتی فهمیدم از تو تعجب کردم.در واقع تو رو عاقلتر از این حرفها می دونستم.بالاخره هر مشکلی راه حلی داره. خواهش می کنم از حرفهای من ناراحت نشو."
    " نه نارحت نمی شم. حالا می گی چی کار کنم؟ تلفن بزنم و از مامان عذرخواهی کنم، در حالی که خودش اینطور خواسته بود؟ خودت رو بذار جای من. چی کار می کردی؟ یعنی واکنشت چی بود؟"
    "هیچی سعی می کردم وضع اونو تو اون حالت بحرانی درک کنم. من همه چیز رو درباره ی جدایی تو از مانی می دونم. یعنی پریسا برام گفته. مطمئنم که وضعیت زندگی تو در بیماری پدر بی تاثیر نبوده."
    با شنیدن این حرف شرمنده سر به زیر انداختم و در دل پریسا را لعنت کردم که میثاق جواب داد:
    " من تو رو باور می کنم، چون تو رو بهتر از خودت می شناسم . می دونم که مظلوم واقع شدی. خیلی هم عذاب کشیدی. وقتی پریسا ماجرا رو به من گفت خیلی ناراحت شدم، چون خودم این درد رو تجربه کردم و می دونم متهم شدن به گناهی که نکردی چه رنجی داره؛ اون هم وقتی آدم طرفش رو خیلی دوست داشته باشه و بخواد حقیقت رو بهش بفهمونه.اما اون نخواد که بفهمه. خیلی سخته می دونم. اما بالاخره یه روزی همه چیز روشن می شه و تو نتیجه ی این همه صبرت رو می گیری. بهت قول می دم سیما."
    حرفهای میثاق و قضاوتش به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد، به طوری که نتوانستم از ریزش اشکهایم جلو گیری کنم . میثاق گفت:
    " تو باید مثل کوه مقاوم و قوی باشی. به قول معروف طلا که پاکه چه منتش به خاکه. هیچ حقیقتی پنهون نمی مونه سیما. مطمئن باش روزی این مساله به مانی ثابت می شه سیما. نه به اون، بلکه به همه. اون روز تو می تونی سرت رو بالا بگیری و به این همه صبری که کردی افتخار کنی. افتخار به ایثاری که تو عشق داشتی،به اینکه مادر خوبی برای فرزندش بودی و خیلی چیزهای دیگه که تو رو سربلند می کنه. حالا گریه نکن. دوست ندارم اشکهای خواهرم رو ببینم"
    نگاهش کردم و در چشمهای مهربانش خیره شدم.خدایا چقدر او فهمیده و با شعور بود؛ چقدر انسان و وارسته بود. دلم میخواست مانند برادری دست در گردنش انداخته و او را به خاطر آن همه محبت ببوسم. اما افسوس که به من محرم نبود. با کلماتی که اوج محبتم را می رساند گفتم:
    " میثاق تو واقعا منو درک میکنی و این برام خیلی مهمه. می دونی تو این چندسال هیچ کدوم از افراد خونوادم چنین حرفهایی رو بهم نزده بودند و این طور با اطمینا بی گناهی منو باور نکرده بودند؟ اما تو... به تمام معنی با دیگران فرق داری. تو چقدر خوب و نازنینی. چقدر پریسا پیش خدا ارج و منزلت داشته که همسری مثل تو نصیبش شده. همیشه فکر میکردم اگه تو جریان زندگی منو بفهمی راجع به من چطور فکر میکنی. اما تو اونقدر فهمیده هستی که خودم رو در برابرت شرمنده می بینم."
    "وجود تو برای من عزیز و قابل احترامه و روی این اصل اومدم تا برت گردونم. چون خونه بدون تو و سانی صفا نداره. حالا برو وسایلت رو جمع کن تا با هم برگردیم. در ضمن می دونم از شنیدن این خبر خوشحال می شی، آره مانی برگشته و تهرانه. یه بار هم به دیدن پدرت اومده."
    با تعجب پرسیدم:
    "کی برگشته؟"
    "نمی دونم ولی انگار چند روزی بیشتر نیست."
    حرفی از دیدن مانی به او نزدم اما مطمئن بودم نه چند روز بلکه ماهاست که برگشته است. گفتم:
    "پس چرا پریسا حرفی به من نزد؟"
    "چون هیچکدوم از ما نمی دونستیم. البته من هنوز افتخار آشنایی باهاش رو پیدا نکردم.مردی که تو رو شیفته خودش کرده تا به خاطرش اینهمه صبر کنی کیه؟...خوب حالا چه میکنی؟ با من بر می گردی یا نه؟"
    "دلم می خواد اما.."
    "اما بی اما. خواهرت دستور اکید داده که بدون سیما بر نگرد. وگرنه خونه رات نمی دم! تو که نمی خوای من دوباره دربدر کوچه و خیابون بشم."
    خندیدم و گفتم:
    " یعنی اینقدر مهم شدم و خودم خبر ندارم؟"
    " از اول مهم بودی"
    عمه شیرین مداخله کرد و گفت:
    " بچه ها بهتر نیست امشب رو بمونید و فردا صبح که هوا خنکه راه بیفتید؟"
    من و میثاق نگاهی به هم کردیم و میثاق جواب داد:
    "بله این هم فکر خوبیه.با شه می مونیم. به هر حال باید این خانم رو کت بسته تحویل خونوادش بدم، وگرنه تیکه بزرگم گوشمه."
    به راستی میثاق نمونه یک انسان کامل بود. یعنی نمی شد روی او عیبی گذاشت.حالا بیشتر از گذشته دوستش داشتم . رفتم و وسایلم را جمع کردم تا صبح اول وقت حرکت کنیم، اما هنوز برای رفتن تردید داشتم. با اینکه محیط آنجا برایم یکنواخت و خسته کننده شده بود ، اما از روبرو شدن با مادرم واهمه داشتم. به طور حتم باید خودم رااماده هر مجازاتی می کردم. چون مادرم آدمی نبود که به همین سادگیها از تقصیرم بگذرد. به هر حال تا ابد هم نمی توانستم مزاحم عمه ام باشم. با این افکار مشغول جمع آوری وسایلم شدم.در عین حال به مانی فکر می کردم. به اینکه آیا دوباره او را خواهم دید و این بار هم مانند دفعات قبل بی تفاوت از کنارم خواهد گذشت؟ هیچ نمیدانستم و زیاد هم به مرحمت او امیدوار نبودم، ولی ته دلم خوشحال بودم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #54
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و سوم
    قسمت 1

    گاهی انسان در زندگی به مرحله ای میرسد که با کوچکترین اشاره ای میخواهد بذر امید را در دلش بارور کند تا در پناه شاخ و برگ آن آسوده بیاساید ،حتی اگر واقعیت آن نباشد که فکر میکند. من برای به دست آوردن دوباره همسرم تاوان گزافی پرداخته بودم، اما هنوز دستم از همه جا کوتاه بود و همچنان در دنیای اندوهبار خود رها بودم. هر بار که او به ایران برمیگشت به خودم نوید میدادم که اینبار آمده است ما را باخود ببرد ،اما دریغ و درد که چنین نبود.
    روز بعد با یک دنیا شادی و امید برای دیدن عزیزانم همراه بهترین دوست و برادرم میثاق به طرف تهران حرکت کردیم. حالا دیگر میثاق همه چیز را در مورد زندگیم میدانست و من با خیال آسوده تری میتوانستم با او راز دل بگویم ،زیرا او با محبت های بی شائبه اش این اعتماد و اطمینان را در من به وجود آورده بود که او را یک دوست واقعی بدانم.
    بالاخره راه طولانی سفر به پایان رسید. نزدیکی های خانه بودیم که میثاق چند لحظه کناری توقف کرد و گفت:
    "سیما میخواهم قبل از اینکه به خانه برسیم قولی به من بدهی."
    "چه قولی؟ چی شده؟"
    "اینکه هر برخوردی از مادرت دیدی نه به روی خودت بیاوری و نه به دل بگیری؛ حتی اگر با یک سیلی از تو استقبال کرد و اگرچه حق با تو باشد."
    "با ایتکه تحمل اینگونه رفتارخیلی سخت است، اما به خاطر تو باشد."
    آنوقت در نهایت صمیمت و صداقت گفت:
    "سیما میخواهم حقیقت دیگری را هم به تو بگویم که تا حالا نگفته بودم. با اینکه من و پریسا همدیگر را خیلی دوست داریم و از چشمم بدی دیدم از خانواده تان ندیدم، اما وقتی تو آنجا نیستی خیلی احساس غریبی میکنم. نمیدانم چرا، ولی حضور تو باعث میوشد که بین خانواده ات احساس غربت نکنم. نمیدانم منظورم را میفهمی؟"
    بی اختیاز اشک در چشمانم حلقه بست و گفتم:
    "بله خوب هم میفهمم. درست مثل بچه ای که مادرش همراهش نیست."
    خندید و با خجالت گفت:
    "ای تقریبا یه همچین احساسی."
    در حالی که اشکم سرازیر شده بود گفتم:
    میثاق تو مرا حیرت زده میکنی.نمیدانم چه بگویم. انگار به خاطر تو هم که شده باید رفتار دیگران را با خودم ندیده بگیرم. باور کن من هم نسبت به تو همین احساس را دارم. با اینکه چند سالی از تو بزرگتر نیستم، ولی اگر بودم میگفتم تو را مثل پسر خودم میدانم و دوستت دارم. ولی انگار باید به همان خواهر بودن اکتفا کنم و مواظب برادر خوب ومهربانم باشم."
    "متشکرم سیما. در واقع تو به من اعتماد به نفس میدهی تا خودم را گم نکنم. خلاصه خیلی برای من عزیزی."
    "تو هم برای من همینطور."
    سپس اتومبیل را روشن کرده و راه افتادیم.
    وقتی که پشت در رسیدیم اضطراب و هیجان زیادی داشتم. پاهایم میلرزید. خیلی احمقانه بود که من در آن سن و سال حالت بچه ها را داشتم. احساس غریبی بود؛ همه چیز غریب به نظر می آمد. عباسعلی با شادی فراوان به استقبال مان آمد.از دیدنش خوشحال شدم.سانی با خوشحالی روی سنگفرش ها به طرف ساختمان دوید. انگارفهمیده بود به خانه بازگشتیم. لحظه ای ایستادم تا تمرکز خود را به دست اوردم که میثاق گفت:
    "بیا بریم بیخود نگرانی.تا منو داری غصه نخور."
    "اوه میثاق دل تو دلم نیست.انگار برای اولین بار است که به این خانه پا میگذارم. و میخواهم با آدم های غریبه آشنا بشوم. به نظر تو خنده دار نیست؟"
    "به نظر من خیلی طبیعیه. معمولا وقتی بین دو نفر کدورتی پیش می آید و از هم فاصله میگیرند وقتی میخواهند دوباره با هم روبرو شوند دچار چنین حالتی میشوند."
    به ناچار پشت سر میثاق راه افتادم. همین که به در ساختمان رسیدیم پریسا در را باز کرد و با دیدن ما از خوشحالی جیغی کشید.
    "وای سیما چه بی سر و صدا آمدید. سلام حالت چطوره؟"
    و مرا در آغوش گرفت و بوسید و سپس رو به میثاق کرد و در حالی که نگاه لبریز از محبتش را به او دوخته بود گفت:
    "میثاق جان، ممنونم. هیچ فکر نمیکردم موفق شوی و این خواهر لجباز مرا با خودت بیاری."
    "اوه پریسا دست بردار من کجا لجبازم."
    "آره، کم نه."
    بعد ساناز را در بغل گرفت و تند وتند بوسید و قربان صدقه اش رفت. ایستادم و برای لحظاتی به دور وبرم نگاه کردم. گویی سال ها از آنجا دور بوده ام. اندکی بعد صدای مادرم مرا به خود آورد.
    "حالت چطوره؟"
    "سلام مامان. من...من..."
    "حالا بیا تو پدرت منتظرت است."
    نمیدانم چرا نتوانستم جلو بروم و او را ببوسم؛ در حالی که تمام وجودم برای در اغوش کشیدنش می لرزید. انگار او هم متقابلا احساس مرا داشت، چون برای بوسیدنم هیچ رغبتی از خود نشان نداد. حتی رفتارو برخوردش سرد هم بود، به طوری که یک لحظه از برگشتنم پشیمان شدم، اما یکدفعه نگاهم به نگاه میثاق افتاد که با اشاره به من فهماند دلخور نشوم. بنابراین من هم به دل نگرفتم و یکراست به سراغ پدرم رفتم. آهسته چند ضربه به دراتاقش زدم و وارد شدم. کنار پنجره نشسته بود و مشغول تماشای باغ بود وقتی که وارد شدم پرسید:
    "تا حالا کجا بودی؟"
    به سختی حرف میزد. با شتاب به طرفش رفتم و از پشت سر بغلش کردم. در حاالی که گریه امانم نمیداد، گفتم:
    "بابا مرا ببخشید. دوست تان دارم و خیلی دلم برایتان تنگ شده بود."
    "برای همین گذاشتی رفتی؟"
    "نه، من رفتم تا باعث عذاب تان نباشم."
    "عذاب من یا عذاب خودت؟"
    روبرویش قرار گرفتم و اشک ریزان نالیدم:
    "هر دو باا. من دختر خوبی برای شمانبودم.این وضعی که برای شما پیشآمده تقصیر منه. مگه نه؟ این من بودم که با دردسرهای زندگیم موجب ناراحتی و غصه شما شدم. به خدا اصلا دلم نمیخواست شما را در این وضع ببینم."
    نگاه بیمار و مهربانش را به چشمان اشک آلودم دوخت و گفت:
    "چه میشود کرد؟ اتفاقیه که افتاده، ولی ای کاش همه چیز درست میشد و تو سر خانه و زندگیت برمیگشتی. ان وقت من هم با خیال راحت از این دنیا میرفتم. آدم هر چی میکشد از دست شما بچه هاست. غم و غصه هایتان پدر و مادر را داغون میکند. مدت ها بود از این آن طعنه و کنایه میشنیدم، حرفهایی که هضمش برایم خیلی سنگین بود. به شماها نمیگفتم. هر چی بود میرفتم توی دلم و دم نمیزدم. تا آن روز که آن پسره رذل و پست فطرت آمد و تیشه برداشت و به ریشه ام زد و از هستی ساقطم کرد. دلم میخواهد هر چه زودتر برم. دیگر زندگی با این وضع اسفبار برایم قابل تحمل نیست. من آدمی نبودم که لحظه ای بیکار بنشینم، ولی حالا مدت هاست از پر و پا افتاده ام و در گوشه ی خانه ثانیه ها و دقیقه ها را میشمارم. هرگز دوست نداشتم به روزی بیافتم که وجودم باعث زحمت اطرافیانم خصوصا مادرت بشود، اما درست برخلاف آن شد که میخواستم. تو سیما هنوز فکر میکنی بچه هستی؟چرا بی خبر گذاشتی و رفتی؟ تاکی میخواهی به این کارهایت ادامه بدهی؟ ماردت کم دردسر داشته و دارد؟ اگر اتفاقی می افتاد ما چکار میکردیم؟ پدر و مادر اگر حرفی نمیزنند، حتی اگر سرزنش باشد به صلاح بچه است که گوش بدهد. تو با این کار میخواستی چه چیزی را ثابت کنی؟ درسته که شیرین خواهرمه و برام خیلی عزیزه، اما نمیشه که همه سیر تا پیاز زندگی آدم رو بدونند. یه کمی عقل ، یه کمی سیاست تو زندگی لازمه. تو با این حرکتت هم مادرت را سکه یه پول کردی ،هم اعتبار و شخصیت خودت را زیر سوال بردی. به فرض که مادرت تو را از خونه بیرون کرده، باید شیپور برداری و دار دار کنی؟ چرا باید با آن وضع میرفتی؟ فکر نکردی من و مادرت پیش آنها آبرو داریم؟ وقتی از مادرت میپرسه دلیل جدایی مانی وسیما چی بوده و چرا از خونه بیرونش کردید ،مادر بیچاره ات چی میتونه بگه جز اینکه سر افکنده و خجالت زده بشه؟ پریسا چند سال از تو کوچکتره اما اندازه یک شصت ساله عقل و شعور داره. همه اش ندونم کاری، همه اش اشتباه. تو حتی اینقدر سیاست نداشتی تا شوهر و زندگیت را حفظ کنی. صداقت و سادگی خوبه ،اما به شرطی که به حماقت تبدیل نشه که به زندگی آدم صدمه بزنه. اما از من که گذشت و آفتاب لب بومم، اما تو باید زندگی کنی. مانی آمده بود اینجا؛ وقتی ماجرای عکس ها را عنوان کردم منکر شد و گفت که چنین چیزی حقیقت نداره. منم زیاد پاپی نشدم. نخواستم حرمت چندین و چند ساله خانوادگی مان از میان بره. بهتر دیدم جایی برای چون و چرا باقی بگذارم. به نظر میرسید خیلی عوض شده. چه بسا بخواهد دوباره زندگی کنه؛ به شرطی که تو رفتاری شایسته شخصیتت پیش بگیری. خوشبختی و بدبختی انسان دست خودشه.حالا خود دانی."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #55
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و سوم
    قسمت 2

    پدر عین مسلسل یکریز حرف میزد و من ساکت ایستاده بودم و فقط گوش میکردم.قدرت دفاع نداشتم، چون ملاحظه حالش را میکردم. از اینکه دیگران درباره ام چنین قضاوتی داشتند خون خونم را میخورد و رنج میبردم، اما مثل اینکه مهر محکومیت برایهمیشه بر پیشانی ام حک شده بود. وقتی نصایح پدرم تمام شد بدون هیچ جوابی از اتاق بیرون رفتم.
    حالاباید منتظر میشدم تا یک سری هم از مادرم بشنوم. در آشپزخانه بود و پشت به من داشت. به طرفش رفتم و همانطور که ایستاده بود بغلش کردم و از او عذرخواهی کردم که ناگهان برگشت و سیلی محکمی توی صورتم خواباند. تا مغز استخوانم تیر کشید، اما سرم را پایین انداختم.به سختی توانستم اشکهایم را که در حال فرو ریختن بود مهار کنم که گفت:
    "این سیلی را زدم تا دیگر از این غلط ها نکتی . چه با من که مادرتم و چه با دیگران"
    سپس بغلم کرد و مرا بوسدی. گرچه سیلی اش درد را به جانم ریخته بود، اما مرا از خواب بیدار کرد.این سیلی را خوردم تا سیلی روزگار ویرانم نکند. بدون آنکه احساس ناراحتی کنم او را بوسدیم و دوباره عذرخواهی کردم .حرفی نزد، اما احساس میکردم خیلی پشیمان است. هرگز به یاد نداشتم تلنگری به ما بچه ها زده باشد. چه بسا اگر قبلا میثاق ندا را نداده بود به شدت ناراحت میشدم و واکنش نشان میدادم. اکنون میفهمیدم که مادرم آنقدر دلشکسته بود که چنین کارری کرد.
    از آن لحظه به بعد همه چیز تغییر کرد و دوباره جای خودم را خانواده پیدا کردم و شدم دختر مهربان مادرم او مدام سعی میکرد به طریقی ازمن دلجویی کند. حالش را میفهمیدم و بیشتر از همیشه دوستش داشتم تا فکر نکند از او رنجیده خاطر شده ام. بیشتر از سابق دور و برش میپلکیدم و محبتش را میکردم و میکوشیدم تا حتی الامکان کدورت گذشته را برطرف کنم.
    با برگشت ما به خانه حال و هوای پدرم هم عوض شده بود. لحظه ای از او غافل نمیشدم و میخواستم که تمام وجودم را وقف او کنم. از هیچ کاری که او را خوشحال میکردم دریغ نمیکردم و همه اینها در بهبودیش اثر مستقیم داشت. تقریبا سه هفته ازآمدنم گذشته بود. تازه دخترم را حمام کرده و مشغول پوشاندن لباس هایش بود که صدای زنگ در را شنیدم و چند لحظه بعد صدای آشنای مانی به گوشم خورد. بی اختیار تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد و ضربان قلبم شدت گرفت. به چنان هیجانی دچار شده بودم که گفتنی نبود. هنگامی که خودم را در آینه نگاه گردم گونه هایم کاملا گل انداخته بود. با عجله سانی را آماده کردم و موهایم را که خیس بود با سرعت سشوار کشیدم. بعد بلوز و شلوار قشنگی پوشیدم و منتظر نشستم تا کسی صدایم کند.
    اما هیچ خبری نشد. دقایقی بعد با ضربه ای به در از جا پرسیدم.ابتدا فکر کردم مادرم به دنبالم آمده که گفتم:
    "مامان بیاید تو."
    در باز شد و من با تعجب مانی را دیدم که در آستانه در ایستاده است. نمیتوانم حالم را در آن لحظه بیان کنم. برای مدتی او ایستاده و به من زل زده بود و من هم مات و مبهوت به او خیره شده بودم تا اینکه سلام کرد و گفت:
    "حالت چطوره سیما؟ انگار بد موقعی مزاحم شدم."
    تته پته کنان جواب دادم:
    "نه نه، خواهش میکنم.داشتم آماده میشدم بیایم پایین."
    حالا دیگر چشم از او برداشته بودم و سعی میکردم نگاهم به او نیفتد. نمیخواستم بفهمد از دیدنش چقدر هیجان زده شده ام.نمیدانم شاید همان غرور لعنتی ام نمیگذاشت تا احساس واقعی ام را بروز بدهم. فقط میدانستم که این بار نباید بیگدار به آب بزنم. تقریبا دو سال و اندی میشد که او را ندیده بودم.سانی با بیگانگی نگاهش میکرد و قدری هم ترسیده بود که مانی در برابرش زانو زد و برای در آغوش کشیدنش بازوانش را از هم گشود. سانی قدمی به عقب برداشت و خودش را پشت من پنهان کرد. آن وقت من هم زانو زدم و در حالی که نوازشش میکردم گفتم:
    "سانی جان نمیخواهی پاپا را ببوسی؟"
    اخم های قشنگش را در هم کشید و لب هایش را غنچه کرد و به حالت قهر سرش را بالا انداخت که مانی عروسک کوچک و قشنگی از جیب کتش بیرون آورد و به طرفش گرفت و با لحنی لبریز از عشق و محبت به او گفت:
    "بیا عزیزم این مال توئه."
    سانی با تردید نگاهی به او و نگاهی به عروسک انداخت که دوباره دوباره لبخند زنان او را بوسیدم و گفتم:
    "اوه نگاه کن چه عروسک خوشگلی. درست شکل خودته.میتونی اونو از پاپا بگیری. "
    آنوقت دستش را با احتیاط جلو برد و با نگاهی به من عروسک را از پدرش گرفت و مانی از فرصت استفاده کرد و او را بوسید. انگا سانی از این حرکت خوشش نیامد که دوباره اخم هایش را در هم کشید. گفتم:
    "تقصیری ندراه خیلی وقته که تورا ندیده. باید به او فرصت بدهی...
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #56
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و سه
    قسمت 3


    او فقط یک بچه است"
    " بله می فهمم. حق با شماست. خیلی متاسفم."
    دلم می خواست به او بگویم باید هم متاسف باشد. پدر که فقط دوبار فرزندش را دیده باشد باید هم برایش حکم غریبه را پیدا کند. مگر غیر از این انتظاری هم می رود؟ او دیگر سعی نکرد سانی را در اغوش بگیرد و فقط با حسرت نگاهش می کرد. انگار تازه فهمیده بود برای به دست آوردن محبت دخترش باید خیلی بیشتر از یک عروسک مایه بگذارد؛ حتی برای لحظه لحظه هایی که از او دور بوده. سانی سرگرم با بازی عروسک شده بود که مانی گفت:
    " آمده ام با تو حرف بزنم البته بدون حضور سانی."
    خوشبختانه همان موقع مامان با سینی چای و شیرینی وارد اتاق شد که مانی با شرمندگی تشکر کرد و من هماز مادر خواهش کردم سانی را با خودش ببرد.
    هنگامی که تنها شدیم سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود. فقط صدای نفسس هایمان شنیده می شد ضربان قلبم که بی اندازه تند می زد. بالاخره او سکوت را شکست و پرسید:
    " چرا با فرشاد ازدواج نکردی؟ مگر دوستش نداشتی؟ او که خیلی برای تو سر و دست می شکست! پس کجا رفت این عاشق سینه چاک و دل خسته؟"
    با کلام طعنه امیزش انگار تیری بر قلبم رها کرده بود که سوزش ان را تا عمق وجودم احساس کردم و نگاهم را به زمین دوختم. او دوباره سوالش را تکرار کرد. این بار نتوانستم خاموش بمانم. سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش زل زدم و جواب دادم:
    " این به خودم مربوطه. در ثانی دوستش نداشتم."
    به تمسخر گفت:
    " واقعاً؟ یعنی عشقی که مرا به خاطر ان کنار گذاشتی اینقدر تهی و بی محتوا بود؟"
    " اشتباه نکن مانی این تو بودی که مرا به خاطر چند تا عکس مبتذل و ساختگی کنار گذاشتی. در حالی که فرشاد عین همان عکس ها را از تو و ان دختر به من داد. اما من هرگز انها را به کسی نشان ندادم؛ حتی به خودت."
    " داری بلوف می زنی و می خواهی با این حرف ها خودت را تبرئه کنی."
    " نه این طور نیست. اتفاقاً انها را نگه داشتم برای روز مبادا. مثل حالا که به تو ثابت کنم من هم می توانستم کوس رسوایی تو را همه جا بزنم، اما این کار را نکردم. نمی خواستم مستمسک دست کسی بدهم و ارزش تو را پیش دیگران پایین بیارم. اما تو چیکار کردی؟ فرصت هیچ دفاعی به من ندادی و تنها به قاضی رفتی و راضی برگشتی."
    " می توانم ان عکس ها را ببینم؟"
    در کمرم را باز کردم و پاکت عکس ها را در آوردن و در مقابلش گذاشتم. انگار هنوز باورش نمی شد. با تردید عکس ها را از پاکت بیرون آورد و یکی یکی از نظر گذراند. با دیدن هر کدام از انها خطوط چهره اش را درهم می کشید. در اخر با عصبانیت انها را پاره کرد و گفت:
    " این امکان ندارد. من بعد از ازدواجم با لنا هیچ رابطه ای نداشتم. این عکس ها متعلق به زمانی است که با تو ازدواج نکرده بودم. این کار همان پسر احمقه."
    " شاید هم خود لنا و شاید هم با هم همدست شدند."
    " نه نه، چنین چیزی ممکن نیست. لنا هرگز چنین کار احمقانه ای را نمی کند. من او را می شناسم."
    " متاسفانه خوب نشناختیش. مگر قرار نبود با هم ازدواج کنید؟ خوب این موضوع می توانست بهانه ای باشد برای انتقام گرفتن از تو، البته به هدفش هم رسید. فقط این تو بودی که نخواستی حقایق را همان طور که هست ببینی."
    " اتفاقاً بر خلاف تصور تو چشمم را باز کردم و واقعیتی را دیدم که برایم بی اندازه مشمئز کننده و رنج آور بود. ان هم رابطه مخفیانه تو و فرشاد بود! واقعیتی از این ملموس تر؟ اگر تو واقعا او را دوست نداشتی و می دیدی مزاحم زندگیته، خوب بود موضوع را با من در میان می گذاشتی تا کاری کنم که هرگز اسمی از تو نیاره. اما تو چکار کردی؟ با او قرار گذاشتی و به دیدنش رفتی. حتی به او پول دادی. چرا چون هنوز هم دوستش داشتی. نگو نه که باور نمی کنم. سیما من از دروغ و دروغ گویی متنفرم. اگر یادت باشه این را همان اول اشنایی با تو هم گفته بودم. ولی انگار حرف و عقیده من برای تو مهم نبوده و راه خودت را رفتی. مخصوصا با ان شرایط که برای من تعیین کرده بودی. چطور ممکن بود به زندگی با تو ادامه بدهم وقتی که در قلبت جایی نداشتم؟ من چی بودم جز یک مزاحم و یک ساده لوح احمق؟ بنابراین تصمیم گرفتم خودم را از سر راهت کنار بکشم و آزادت بگذارم و به تو فرصت انتخاب بدهم؛ یعنی فرصتی که به قول خودت پدرت ازت گرفته بود. سیما تو از اول با من یکرنگ نبودی و زندگی که بنیادش با دروغ باشد نمی تواند دوام پیدا کند. بنابراین همان کاری را کردم که لازم بود؛ آزاد کردن تو از بند خودم."
    " آه بله. می دانم. جنابعالی این از خود گذشتگی را کردید تا بتوانید آزادانه به روابطت با لنا ادامه دهی. بگو که توهم با من روراست نبودی."
    " نه من انگار نمی کنم که با او رابطه داشتم، اما بعد از جدایی از تو. در تمام مدتی که تو همسرم بودی با تمام نیازهایی که داشتم هرگز نه به سراغ لنا و نه سراغ هیچ زن دیگری نرفتم. می خواهی باور کن، می خواهی باور نکن. برایم مهم نیست. مهم این است که در صداقت گفتار خودم شک ندارم."
    " بله هیچ کس نمی گوید ماست من ترشه. اگر تو حرف خودت را قبول داشته باشی من باید داشته باشم؟"
    " این دیگه مشکل خودته سیما. به هر حال گذشته ها گذشته و صحبت در این مورد جز اتلاف وقت چیزی نیست. من آمدم اینجا تا در مورد دخترم و نحوه زندگیش حرف بزنم. یک روز تو با من شرط و شروط کردی، حاالا نوبت من است که با تو شرط وشروط کنم. البته این هم بستگی به خودت داره. نمی خواهم ئقتی دخترم بزرگ شد من را پدر بی فکری بداند که فقط او را به وجود آورده ام و بعد هم به حال خودش رهایش کردم و رفتم، چون دوستش دارم و همه زندگیم متعلق به او است. بنابراین تصمیم گرفتم او را با خود ببرم و برای رسیدن به مقصود هر کاری می کنم. اگر دوست داری مادر فرزندت باشی و با اون زندگی کنی؛ یعنی با من و اون بسم ا... بفرما. با این تفاوت که هیچ انتظاری از من به عنوان شوهر نداشته باشی و مثل دو تا دوست زندگی کنیم. در غیر این صورت خودت می دانی. این گذشت را هم به خاطر دخترم می کنم که احساس کند از کانون گرم خانواده برخوردار است. در غیر اینصورت ناچارم از طریق قانون عمل کنم. در ضمن، نسبت به پدرت که دوستی دیرینه با پدرم داشته احساس وظیفه می کنم، چون برایش احترام زیادی قائلم و این موضع باید بین من و تو مخفی بماند،دلی در ظاهر وانمود می کنیم که با هم اشتی کردیم و زندگی سعادت مندی داریم. پدرت مرد خوبی است و می دانم که جدایی ما باعث عذابش است. می خواهم از این بابت خیالش را اسوده کنم. حالا دیگر تصمیم با خود شماست."
    با اینکه خیلی دوستش داشتماز شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. به طوری که هر ان ممکن بود سرش داد بزنم. اما با تمام توانم کوشیدم تا خونسردی خود را حفظ کرده و واکنش تندی نشان ندهم. اما چرا؟ چرا مرا زیر تازیانه نفرتش گرفته بود و می خواست تنها امید و دلبستگی مرا از من بگیرد؟ مگر ممکن بود بدون سانی لحظه ای زنده بمانم؟ اما زندگی او که تصویرش را در برابرم گسترده بود رنج مضاعفی بود که محکوم به قبولیش بودم. آن هم به خاطر یگانه فرزندم. نگاهش کردم و اندیشیدم آیا این همان مرد مهربان و با گذشتی است که شناختم و این همه دوستش داشتم؟ نه او نبود. او غریبه ای بود که برای نابودی روح و جانم از راه رسیده بود تا مابقی ذره های وجودم را از من بستاند. خداوندا چی کار باید می کردم؟ چگونه ان همه خفت را به جان می خریدم و شاهد بی مهری مردی می شدم که بند بند وجودم او را فریاد می کرد؟ چرا نمی خواست این را بفهمد؟ چه نقشه ای در سر داشت؟ آیا می خواست به جبران گذشته از من انتقام بگیرد و یا غرور جریحه دار شده اش را با در هم کوبیدن من ترمیم کند یا حقیقاً برای عشق به فرزندش بود که از خرد کردن من ابایی نداشت؟ نه این عادلانه نبود. آخر به کدام گناه؟ چگونه می توانتسم نظاره گر بی محبتی هایش باشم؟ بی اختیار قطرات اشک از دیدگان خونبارم جاری شد و با نگاهی عاجزانه و ملتمس نالیدم:
    " چرا مانی؟ چرا این کار رو با من می کنی؟ در حالی که همیشه دوستت داشتم."
    با تمسخر خندید و گفت:
    " دوستم داشتی؟ اوه نه سیمت. تو هنوز هم دروغ میگی. اما من دیگر حرفهای تو را باور نمی کنم. نه تو بلکه حرف هیچ زنی را باور نمی کنم. همه زنها از یک قماشند. هر وقت ایجاب می کند می شوید فرشته، در حالی که با ابلیس پیمان بستید! بهتر است برای من نقش بازی نکنی. خیلی وق است که دستت برای من رو شده. فکرهایت را بکن و زودتر به من جواب بده. من باید هرچه زودتر برگردم. یا با شرایط من موافقی یا مخالف. به هر حال من امده ام تا سانی را با خوردم ببرم."
    فریاد زدم:
    " اما من به تو اجازه نمی دهم. تو خیلی ادم خودخواه و مغروری هستی."
    " نه به اندازه تو. اگر تومادرش هستی و دخترت را دوست داری، من هم پدرش هستم. آن بچه از رگ و ریشه من است و دوستش دارم. می توانی انکار کنی؟"
    در حالی که زار می زدم روی دو زانو افتادم.
    " نه مانی تو حق نداری تنها ارتباط من را با زندگی قطع کنی. من بدون او می میرم."
    " سیما حقیقت را قبول کن و فقط حرف خودت را نزن. تا حالا هم خیلی اهمال کردم. درست است که خانواده تو سانی را خیلی دوست دارند و از هیچگونه توجه و محبتی در حقش دریغ نمی کنند، اما برای او کانون خانواده یعنی داشتن پدر و مادر و اینکه چگونه تربیت و پروش پیدا کند خیلی مهمه. برای من هم مهمه. هر محبتی در جای خودش با ارزش است. بنابراین خودم را در قبال او مسول می دانم و باید که در مقام پدر به وظایفم عمل کنم. نمی خواهم وقتی به سن رشد رسید احساس ناامنی کند و فکر کنه از داشتن خانواده محروم بوده و خیلی مسائل دیگر که می تواند در اینده برای او و حتی برای خود ما مشکل ساز بشود. ما او را به وجود آوردیم و باید هم به خاطر او خودمان را فراموش کنیم. امیدوارم که عاقلانه تصمیم بگیری. منتظر جوابت هستم."
    سپس سرد و بی تفاوت به طبقه پایین رفت.
    او رفت و مرا با دنیایی از افکار پریشان باقی گذاشت. به راستی نمی دانستم چه کنم. نه پای رفتن داشتم و نه پای ماندن. دوری از دخترم به منزله مرگی بود که ذره ذره جانم را می ستاند. در حالی که حق طبیعی و قانونی او بود که دخترش را بخواهد. از طرفی، بیش از ان نمی خواستم موجب رنج و اندوه خانواده ام باشم. به اندازه کافی و شاید هم بیشتر از توانشان مشکلات من و زندگیم را بر خود هموار کرده بودند. انصاف نبود ب غم و ناراحتی شان اضافه کنم. همان طور که مانی خواسته بود نباید خانواده ام بویی از این ماجرا می بردند. ولی در این مورد باید با کسی حرف می زدم؛ کسی که بتواند کمکم کند تا در اینباره تصمیم درستی بگیرم. بنابراین به میثاق تلفن کردم و از او خواستم همان روز یکدیگر را ببینیم و سپس به طبقه پایین رفتم. وسط پلکان رسیده بودم که ایستادم و او را از پشت سر نگاه کردم که ناگاه برگشت و با نگاهی عجیب به من خیره شد؛ نگاهی که برایم خیلی اشنا بود. اما بیش از چند لحظه نپایید و دوباره همان احساس تردید مثل همیشه بر جانم سایه افکند. سانی مشغول جست و خیز و بازی بود. تا چشمش به من افتاد به طرفم دوید تا بغلش کنم. آه کهحالا بیشتر و بیشتر به او احساس وابستگی می کردم. او را چنان در اغوش فشردم که انگار همین حالا می خواهند او را از من بگیرند. دوباره اشک در چشمانم دوید و چشمانم را بستم. هنگامی انها را گشودم که صدای تق تق عصای پدر آمد. مانی در نشستن کمکش کرد. پدرم از دیدن مانی خوشحال به نظر می رسید. به طرف انها رفتم و سانی را د راغوش پدر گذاشتم. دیگر غریبی نمی کرد، بلکه با حرکات شیرینی که با عروسکش انجام می داد سعی داشت توجه انها را به خود جلب کند و مانی با عشقی فراوان نگاهش می کرد. آنگاه بوسه ای از گونه اش گرفت و قربان صدقه اش رفت. پدرم از جوی که به وجود خیلی خوشحال بود. گرچه مانی بیش از یک ساعت انجا نماند، اما قول داد که روز بعد به دیدن پدرم بیاید.
    با رفتن او پدر گفت:
    " سیما هیچ متوجه شدی که مانی خیلی تغییر کرده؟"
    " بله بابا درست."
    " به نظرم این دفعه به قصد اشتی امده. یعنی ممکن است من ان روز را ببینم که زندگی شما دوتا دوباره سر گرفته؟"
    " تا خدا چی بخواهد بابا. غصه هیچ چیز را نخورید."
    پدرم دوباره اهی کشید و گفت:
    " از بابت میلاد و پریسا هیچ دل نگرانی ندارم و می دانم که انها خوشبخت هستند، فقط می ماند تو و این بچه که باید سایه پدر بالای سرش باشد. دا لعنت کند فرشاد را که این روزگار را برای ما درست کرد."
    در این میان مادرم مداخله کرد و گفت:
    " جلال تو بهتره به فکر سلامتی خودت باشی. این طور که من احساس می کنم مانی یک تصمیم هایی دارد. بالاخره معلوم می شود."
    بله حق با انها بود. اما نمی دانستند مهره ای که مانی می خواست جابه جا کند مات کردن من در صحنه زندگی و فاتح شدن خودش بود. دیگر اب از سرم گذشته بود و نه تنها به خاطر دخترم بلکه به خاطر ارامش خانواده ام مجبور بودم هر خفتی را به جان بخرم. دیگر به خودم فکر نمی کردم.
    راس ساعت چهار بود که خود را مقابل شرکت رساندم و به انتظار میثاق نشستم. ربع ساعتی بعد امد و با دیدن حال اشفته ام پرسید:
    " چی شده سیما؟ چرا اینجا قرار گذاشتی؟ خوب می آمدی خونه."
    " نه ترجیح می دهم پریسا چیزی نفهمد، چون ممکن است به مامان و دیگران بگوید. برای همین گفتم اینجا می بینمت. البته زیاد وقتت را نمی گیرم. راستش باید با کسی حرف می زدم. ان هم کسی جز تو نبود."
    "خوب حالا بگو ببینم چی شده؟"
    ماجرا را به طور مفصل برایش تعریف کردم و او با شنیدن حرفهایم در فکر فرو رفت و پس از دقایقی طولانی گفت:
    " سیما از این که من را قابل دانستی خیلی از تو ممنونم. راستش اگر نظر مرا بخواهی باید بگویم شناختی از مانی ندارم، چون هنوز ندیدمش و نمی دانم هدف از این کار چیست. اما در مورد دخترش تقریبا حق با اوست که به فکر اینده بچه اش باشد. درواقع، خواسته او خواسته بی ربطی نیست و تو باید در این باره جدی فکر کنی. با بزرگ شدن سانی مشکلات هم بزرگتر می شود. ان وقت تو نمی توانی به تنهایی جوابگو باشی؛ مخصوصا در مورد پدرش. نه تو و نه هیچ کس این حق را ندارد تا دخترش را از او جدا کند. سانی همان قدر که نیاز به مادر داره به پدر هم دارد. این حق دخترت است. الان تمام بچه هایی که قربانی طلاق هستند، آدم های نرمالی نیستند، چون عقده و کمبود هایی که در اثر نبود یکی از طرفین در انها ایجاد می شود جبران ناپذیر است. امروز که کوچک است می توانی فریبش بدهی، اما وقتی یک روز مقابلت ایستاد و گفت پدرم کجاست و چرا از هم جدا شدید می خواهی چه جوابی بدهی؟ ممکن است دلایل تو منطقی و قابل قبول باشد، اما نه برای دخترت که کمبود محبت پدر ذهن او را نسبت به مردی که پدرش بوده خراب کرده. نه تو و نه هیچ کس حق ندارد فقط به خاطر خودش یک زندگی طبیعی را از او دریغ کند. خودت بهتر از من می دانی که انسان وقتی صاحب فرزند شد دیگر متعلق به خودش نیست. بنابراین تو وطیفه داری اول به فکر سعادت دخترت باشی. اگر می خواهی او را به ثمر برسانی خوب چه عیبی دارد که پدرش هم سهمی از این مسولیت را به عهده بگیرد تا دخترتان در کنار هر دوی شما احساس امنیت کند. در ثانی، من فکر می کنم مانی احتمالاً به ساختگی بودن این عکس ها پی برده و می خواهد به بهانه طلب کردن دخترش با تو اشتی کند. فقط می خواهد به غرورش برنخورد. اگر نظر مرا بخواهی من می گویم حالا که چنین فرصتی پیش امده ان را از دست نده. چه بسا بعد از مدتی همه چیز مثل سابق شده و تو بالاخره بتوانی عشق و محبت همسرت را به دست بیاریو از تمام اینها گذشته تو هنوز هم عاشق مانی هستی، پس بهتر نیست کنارش باشی؟ این طوری هم سر خونه و زندگی خودت برگشتی و هم با عشق و محبت می توانی این اطمینان را در او بوجود بیاری که واقعاً دوستش داری و عاشقش هستی. آن وقت است که دست از عناد با تو و خودش برمی دارد. به عقیده من اکر به پیشنهاد مانی جواب مثبت بدی ممکن است سودی عایدت نشود، اما ضرر هم نمی کنی. اتفاقا من به این مساله خوش بین هستم. گرچه رفتن تو و سانی همه ما رو غصه دار می کنه، اما من یکی دوست دارمتو را خوشحال و خوشبخت ببینم، چون این حق تو است. بنابراین هیچ تردیدی به خودت راه نده. به قول معروف از محبت خارها گل می شود. مطمئنم هرچه بذر عشق و محبت بکاری نتیجه بهتری خواهی گرفت. هر چقدر هم با تو غریبه بود تو قوی باش و گذشت کن. من هم از این موضوع با هیچ کس صحبت نمی کنم. ولی تماست را با من قطع نکن. هر کجا به هر مشکلی برخوردی یادت نره که من هستم. پس روی من حساب کن."
    " آه میثاق تو چه پسر خوبی هیتی. درک و فهمت بیشتر از سن و سالت است. تو بار سنگینی را از روی دوشم برداشتی. واقعا نمی دونستم چکار کنم. اما حالا احساس می کنم بعد از سالها آرامشی را که می خواستم به دست آوردم. حالا بیشتر از هر وقت دیگر به تو احترام می گذرام."
    خندید و گفت:
    " متشکرم خانم استاد، اما ما قابل این حرف ها نیستیم. من مخلص و خاک پای خواهر زن عزیزم هستم و در خدمت گذاری به جناب استاد اماده ام. شما فقط اشاره کنید تا ما جون بدهیم."
    " جانت سلامت. الهی که همیشه زنده و موفق باشی. تو نه تنها یک شوهر خواهر خوب هستی، بلکه دوست نازنینی برای من هستی و مطمئنم که پدر فوق العاده ای برای بچه ات خواهی بود."
    " نه بابا این خبرها نیست. من هم مثل تمام ادمهای دیگر، با این تفاوت که رنگ و وارنگ های زیادی دیدم. سیما قسم نمی خورم، ولی باور کن همیشه در این فکرم که چطور می تونم محبت های تو رو جبران کنم."
    " اوه بس کن میثاق. اگر یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی حسابی ازت دلخور میشم. چی از این بهتر که کمکم کردی راه درست را انتخاب کنم؟ سعی می کنم از این لحظه به بعد برداشتم از زندگی را عوض کنم. واقعا تو با حرف هایت من را متحول کردی. حالا احساس خیلی خوبی دارم. به این انرژی مثبت واقعاً نیاز داشتم."
    " امیدوارم همین طور باشد/ وقتی رفتی زیاد فکر اینجا رو نکن؛ مخصوصا پدر و مادرت. خاطرت اسوده باشد من و پریسا مواظب شان هستیم و نمی گذاریم کمبود وجود شما را احساس کنند. محبت های عمیق و پاک را باید خالصانه جوابگو بود. من اگر کسی یک قدم برایم بردارد هزار تا قدم برایش می روم. خوشبختی و شادی دیگران شادی من است؛ به خصوص کسانی که برایم عزیز هستند. برایت دعا می کنم سیما و منتظر روزی هستم که به من بگویی عشق دوباره همسرت را به دست آورده اس و ان روز خیلی دور نیست. فقط بستگی به صبر و تحمل خودت دارد. از همه بالاتر باید غرورت را کنار بگذاریو غرور برای کسی که دوستش داری یک افت است. البته بعضی مواقع لازمه که ادم غرور و شخصیتش را حفظ کنه، اما نه برای کسی که از جان و دل دوستش دارد. حتی اگر با این دوتا چشم هایت خطایی از شوهرت دیدی انگار ندیدی. ان وقت موفقیت از ان تو خواهد بد. خوب خانم استاد عوض اینکه شما سخنرانی کنید من زیاد وراجی کردم. خودم هم خبر نداشتم معلم اخلاق شدم."
    بعد خندید و در حالی که از ماشین پیاده می شد با تمام وجودم از او تشکر کردم و با حالی متفاوت به طرف خانه راه افتادم. و در میان راه قرص هایم را از داروخانه گرفتم تا دروغگو در نیایم. شاید هم دیگر نیازی به انها پیدا نمی کردم، چرا که مانی حالا به هر دلیلی به غیر از وجود دخترمان بار دیگر مرا به حریم زندگیش خوانده بود. مهم این بود که در کنارش باشم، حتی در مقام یک دوست. همین به من امید می بخشید تا به روزهای بهتری فکر کنم.

    پایان فصل چهل و سه
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #57
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و پنجم

    یک هفته با سرعت گذشت و اماده بودیم تا صبح فردا به همراه مانی و دخترم به المان بر گردیم.فقط خدا می داند چه حالی داشتم. انگار گذشت سالها احساس و عواطفم را نسبت به خانواده ام عمیقتر کرده بود . پای رفتن نداشتم. هنگامی که مشغول خداحافظی با تک تک عزیزانم بودم چشمم به چهره ی غم زده ی میثاق افتاد. با احساسی که به من داشت می دانستم در آن لحظه چقدر غصه دار است .بنابراین به او گفتم:
    " میثاق دوست دارم گاهگداری به ما زنگ بزنی. من هم اگه تونستم به تو و پریسا تلفن می کنم. ولی یادت باشه که اینجا همه دوستت دارن.مخصوصا مامان و بابا. هیچ وقت با اونها احساس بیگانگی نکن و بدون که جایگاه خاصی تو قلب بابا داری. قول بده مراقب مامان و بابا و پریسا باشی تا من هم اونجا خیالم راحت باشه."
    در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:
    " قول می دم سیما، اما جای تو و سانی اینجا خیلی خالی می شه. خودت می دونی که شماها رو چقدر دوست دارم."
    "غصه نخور میثاق. چند وقت دیگه بچه خودت به دنیا می آد.اون وقت من و سانی رو فراموش میکنی."
    "نه نه.هرکس چای خودش رو تو قلبم داره. به هر حال خوشبختی تو برام بیشتر از اینها ارزش داره.مراقب خودت و سانی باش."
    از او به خاطر محبتها و راهنماییهایش فروان تشکر کردم و به خواهرم بیشتر سفارش میثاق را کردم.سپس به سراغ پدرم رفتم که با چشمانی مملو از اشک در صندلی اش نشسته بود و با حسرتی عمیق من و ساناز را نگاه می کرد.خودم را در آغوشش انداختم و دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آه که چقدر برایم عزیز و دوست داشتنی بود. با دردو اندوه از خود می پرسیدم، آیا دوباره او را خواهم دید؟ در حالی که از او برای تمام ناراحتی هایی که برایش فراهم آورده بودم عذرخواهی می کردم .او را بوسیدم ودر آغوشم فشردم. بعد نوبت مادرم بود که سعی می کرد گریه نکند، اما مطمئن بودم بعد از رفتنم غصه خواهد خورد .دیگه چاره ای نبود و باید می رفتم. جداشدن از کسانی که دوستشان داشتم همیشه سخت بوده و حالا برایم سخت تر شده بود. لحظه ی وداع را هرگز دوست نداشتم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #58
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و ششم
    قسمت 1

    در طول پرواز ساکت بودم. حالا دیگر سانی و پدرش لحظه ای از هم جدا نمیشدند. مرتب از سر و کول پدرش بالا میرفت و مانی سعی میکردم به جبران زمانی که با او نبوده تمام عشق و محبتش را نثار او کند. ساناز دخترک ملوس و قشنگی بود و توجه تمام مسافران را به خود جلب کرده بود. مخصوصا وقتی صحبت میکرد خیلی شیرین و با نمک حرف میزد.دختر شیطان و سرزنده ای بود. هر بار که مهماندارها می آمدند و میرفتند کلی سر به سرش میگذاشتند و او را میبوسیدند و مانی از داشتن چنان دختری غرق لذت شده بود. خییلی خوشحال بودم که آنقدر زود با پدرش مهربان شده بود. از حق نباشد گذشت مانی پدر بسیار خوب و مهربانی بود. حالا دیگر ما یک خانواده شده بودیم؛ چیزی که فرزندم به آن نیاز داشت تا خود را کامل ببیند.
    بالاخره سفر چند ساعته ما به پایان رسید و هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمنی نشست و خاطرات گذشته با تلخی بیشتری برایم تکرار شد؛ با این تفاوت که حالا سن ام بالاتر رفته و بر تجربیاتم افزوده شده بود. خیلی عجیب بودکه دوباره آقای مشفق برای بردن مان به فرودگاه آمده بود. تا چشمش به من افتاد خندید و گفت:
    "سیما خانم هیچ فکر نمیکردم شما را اینطور ببینم.مرور زمان هیچ تغییری در چهره تان ایجاد نکرده و حتی زیباتر از قبل شده اید!"
    آنگاه نگاهی به مانی کردو چشمکی زد. متوجه این حرکتش نشدم اما وقتی به چهره مانی نگاه کردم هیچ تغییری در چهره او ندیدم. آن وقت بود که برایم مسجل شد حقیقتا از من متنفر است. این احساس بیش از پیش به رنج درونم دامن زد، اما چاره ای جز تحمل نداشتم، زیرا هر واکنشی نشان میدادم به ضرر خودم تمام میشد. حالا دیگر این مانی بود که قدرت را به دست گرفته بود، وگرنه همه چیز مثل سابق بود. حتی به منزلی برگشتیم که قبلا زندگی زناشویی مان را در آنجا آغاز کرده بودیم و اتاقی که یادآور دوران سخت تنهایی و بارداری ام بود. با تمام اینها ته دلم خوشحال بودم که در کنار مانی خواهم بود و فرزندم را از عشق ومبحت پدرش سیراب خواهم کرد.
    هم از لحاظ روحی و هم جسمی به شدت خسته وکسل بودم.فقط توانستم دخترم را حمام کنم و خودم هم دوش بگیرم و بخوابم. مانی با گفتن یک شب بخیر و بوسیدن سانی به اتاقش رفت تا به کارهای عقب افتاده اش برسد.
    هنگامی که سرم را روی بالش گذاشتم بی اختیار اشکم سرازیر شد؛اینقدرکه با چشمان گریان خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم. وقتی چشمانم را گشودم و به ساعت نگاه کردم شش و نیم صبح بود و چون از شب گذشته چیزی نخورده بود از گرسنگی دلم ضعف میرفت. بنابراین به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم وقتی از جلوی اتاق مانی میگذشتم لحظه ای ایستادم و از لای در او را که خواب بود نگاه کردم. طاقباز خوابیده بودودو دوستش را روی سرش گذاشته بود و به آرامی نفس میکشید. یک لحظه وسوسه شدم تا بروم و او را در خواب ببوسم ، اما جراتش را در خود ندیدم. آهسته در اتاق را بستم و برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم و پس از درست کردن چای و چیدن میز نشستم به فکر کردن.به اینکه چه تقدیری داشتم و چرا باید زندگیم به اینجا میرسید. نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم و فکر میکردم که به نظرم آمد ساناز بیدار شده. همین که از پشت میز برخاستم تا به اتاق بروم ناگهان سینه به سینه مانی برخورد کردم. برای چند لحظه نگاهم در نگاهش گره خورد و بی اختایر رخوتی خاص وجودم را در برگرفت.بالافاصله چشم هایم را بستم و به سرعت از کنارش گذشتم. ساناز بیدار شده بود. بچه خوش اخلاقی بود . در حالی که لبخند میزد پرسید:
    "مامی پاپا کجاست؟"
    که مانی در آستانه در ظاهر شد و گفت:
    "من اینجا هستم عزیزم. بیا بغل پاپا."
    سانی هم از خداخواسته دست های کوچکش را دور گردن پدرش حلقه کردو سرش را روی شانه اش گذاشت. مانی او را از اتاق بیرون برد و من هم به دنبالشان راه افتادم. او را روی زانوانش نشاند و قربان صدقه اش رفت و گفت که خودش صبحانه اش را میدهد.هیچ ممانعتی نکردم. این اولین صبحانه ای بود که ساناز با پدرش صرف میکرد و از این کار لذت فراوانی میبرد؛ به طوری که وقتی من برایش لقمه گرفتم از دستم نگرفت و خواست که پدرش این کار را بکند و این شروع اولین روز زندگی ماپس از چهار سال بود. احساس میکردم از آن پس باید قلبم مثل سنگ باشد و مثل سنگ باشد و مثل کوه مقاوم ومثل دریا آرام و عمیق باشم. به قول معروف دیگر متاعم پیش او خریدار نداشت و برای او حکم پرستار بچه اش را داشتم. نه بیش از آن. بعد از رفتن او تلفن زنگ زد. همین که گوشی را برداشتم، صدای میثاق را شنیدم. بینهایت خوشحال شده بودم . از لحن صدایش معلوم بود بغض در گلو دارد. از حال من و سانی پرسید و همچنین از سفرم به او گفتم که همه چیز امن وامان است؛ درست همانطورکه حدس میزدم، دوباره مرا تشویق به صبرکرد. خلاصه پس از قدری گفتگو و احوال پرسی تک تک خانواده خداحافظی کردیم. وقتی گوشی را گذاشتم احساس کردم برای تمام شان دلم تنگ شده. در همین افکار بودم که مانی دوباره برگشت و با لحن مشکوکی گفت:
    "انگار مشغول صحبت با تلفن بودی!"
    "آره میثاق زنگ زده بود تا حال ما را بپرسد. خیلی هم به تو سلام رساند."
    زیر لب تشکر کرد و با خود گفت:
    "نمیدانم گوشی ام را کجا گذاشتم . وسط راه متوجه شدم همراهم نیست."
    "حتما توی اتاقته."
    "شاید ممکنه خواهش کنم برام بیاری؟"
    "بله، البته."
    بلافاصله به اتاقش رفتم و آن را از روی میز کنار تختش برداشتم و آوردم تا به او بدهم که پرسید:
    "کسی به من تلفن نزده؟"
    "نه تلفنت زنگ نزد."
    با حالت غریبی نگاهم کرد و از خانه بیرون رفت.
    با رفتن او مشغول رسیدگی به کارهای خانه و جابجا کردن وسایلم شدم تا به طریقی سرم را گرم کنم. سانی هم برای خودش مشغول بازی شد و بالاخره آن روز وروزهای پس از آن خیلی آرام و بدون آنکه اتفاق خاصی بیفتد گذشت. هر چه بیشتر میگذشت روابط پدر و دختر صمیمانه و عمیق تر میشد. کافی بود تا ساناز آخ بگوید، آن وقت انگار که دنیا برای مانی تمام شده است. معلوم بود که او را بی نهایت دوست دارد. وقتی به خانه بازمیگشت و تازمانی که بیدا ربود تمام مدت با او به بازی و خنده میپرداخت؛ به طوری که وجود من دیگر به حساب نمی آمد. گاهی وقت ها از خودم میپرسیدم من آنجا چه میکنم در حاالی که برای او غریبه ای بیش نیستم؟ در اینگونه مواقع به شدت دلم میگرفت و افسرده میشدم که دوباره قرص هایشم را بیشتر میکردم تا در چنبره این بیماری گرفتار نشوم.
    مدتی بودکه از خانواده ام خبری نداشتم و بی اندازه دلتنگ آنها بودم.بنابراین یک روز به آنها تلفن کردم، اما انگار هیچ کس در خانه نبود.نگران شدم و به شرکت زنگ زدم که خوشبختانه میثاق گوشی را برداشت و همین که صدایم را شنید گفت:
    "حلال زاده بودی سیما. همین الان میخواستم به تو تلفن کنم. حالت چطوره؟ اوضاع و احوال روبراهه؟"
    من هم احوالپرسید کردم و گفتم:
    "ای بدک نیستو. معمولی میگذره."
    حال پدرم را پرسیدم.گفت که آنها خوبند و همراه مامان نزد عمه شیرین رفته اند. از شنیدن این موضوع خوشحال شدم وبالاخره با جویا شدن از احوال تک تک خانواده خداحافظی کردیم و داشتم گوشی را میگذاشتم که مانی زودتر از همیشه به خانه برگشت. گوشی را گذاشتم و از جا بلند شدم که نگاه مظنونی به من انداخت و پرسید:
    "با کی حرف میزدی؟ چرا تا من آمدم تلفن را قطع کردی؟ لزومی به پنهان کاری نیست. از هفت دولت آزادی با هر کس دوست داری حرف بزنی! "
    سکوت کردم و در دل هم از برداشت او خنده ام گرفته بود و هم عصبانی شده بودم و سعی میکردم در برابرش قیافه جدی بگیرم و این بار با لحن تندتری گفت:
    "چیه جوابی نداری بدهی؟"
    "مانی منظورت از این حرفها چیه؟ من هیچ ترس و واهمه ای از تو ندارم که بخواهم به تو جواب پرس بدهم.در ثانی، به میثاق زنگ بده بودم تا حال خانواده ام را بپرسم، وقتی تو از راه رسیدی صحبت مان تمام شده بود."
    ناگهان به طرفم براق شد و در حالی که شانه هایم را در دست های قوی و مردانه اش گرفته بود و به شدت تکان میداد خشمگین فریاد زد:
    "بله حق با جنابعالیه چرا باید جواب پس بدهی؟ اصلا من چه خری هستم که بخواهم در کار تو دخالت کنم.مگر نه؟ "
    چشمانش برق عجیبی پیدا کرده بود که در آن زل زده بودم. گرمای نفسش به صورتم میخورد که گفتم:
    "چیه حسودیت میشه؟ مگر خودت اینطور نخواستی؟ ما هیچ تعهدی به هم نداریم، بنابراین هیچ لزومی نمیبینم جوابگوی اراجیف تو باشم."
    که ناگهان مرا رها کرد و به عقب هل داد، به طوری که به دیوار خوردم و درد در پشتم پیچید. ناله را در گلویم خفه کردم تا صدایم در نیاید که خونسردانه گفت:
    "من و حسادت؟ چرا باید حسودیم بشه؟ حسادت در مورد کسی صدق میکنه که طرفش را دوست داشته باشد، در حالی که من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم. حالا روشن شد."
    این کلام را چنان قاطعانه و با سردی و نفرت بیان کرد که قدرت هر گونه واکنشی را از من گرفت. مثل اینکه آب سرد رویم ریخته باشند یکدفعه تمام بدنم سست شد، اما نباید در برابرش کم می آوردم؛ بنابراین یک دستی زدم و گفتم:
    "دروغ میگویی، حرف دلت با نگاهت یکی نیست. مطمئن هستم که داری رل بازی میکنی. بهتره خودت را فریب ندهی و وانمود نکنی که دوستم نداری."
    بی تفاوت تر از قبل جواب داد:
    "دلم به حالت میسوزد سیما. من چه احساسی میتوانم به تو داشته باشم جز نفرت؟ من تو را فقظ به چشم مادر بچه ام میبینم و نه بیشتر. در ثانی، این تو هستی که همیشه رل باز کردی. حالا هم همینطور."
    به طرفش رفتم و رو در رویش قرار گرفتم. در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم:
    "به من نگاه کن."
    صاف و مستقیم نگاهم کرد. بدون آنکه مژه بزند. نگاهی شبیه نگاه یک مرده سرد و بی روح. اما احساس کردم تظاهر میکند، چون عضلات صورتش مثل کسی که به خودش فشار می آورد تا چیزی باشد که نیست، منقبض شده بود.به طوری که مرا در تردید و دودلی فرو برد تا بدون هیچ سختی از کنارش بگذرم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #59
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و ششم
    قسمت 2

    به اتاقم رفتم. اما باور نفرت او تا این اندازه برایم ممکن نبود. آشفته حال سرم را که مثل یک کوه سنگین شده بود میان دست هایم گرفتم و به فکر فرو رفتم. آیا با چنان وضعی میشد ادامه داد؟ آیا به همان زودی باید دست از مبارزه میکشیدم؟ در حالی که میان عشق و نفرت او مردد بودم بی اختیار به یاد حرفهای میثاق افتادم: به هیچ طریقی دست از مبارزه برندار. زمانی موفق خواهش شد که سماجت کنی.
    بله همینطور بود. خودم را مثل جسم بی جانی روی تخت انداختم و به اشک هایم اجازه دادم تا رها شوند. به راستی در هم شکسته بودم و شکسته تر شدم و قلبم مالامال از اندوهی عمیق و بی پایان بود. در همان حال خوابم برد و هنگامی از خواب بیدار شدم که تاریکی بر همه جا حکمفرما شده بود و از سرما تنم مورمور میشد. با وحشت به اطرافم نگاه کردم. برای چند لحظه زمان و مکان را از یاد بردم تا اینکه چشمم به جای خالی دخترم افتاد که با شنیدن صدای او از بیرون فهمیدم که مشغول بازی با پدرش است. بی رمق از جا برخاستم و به بیرون رفتم که سانی با دیدنم به طرفم دوید. او را بوسیدم و نوازشش کردم که مانی گفت:
    "اگر ممکنه برو لباست را عوض کن. قرار است تعدادی از دوستانم بیایند اینجا. فکر میکنم تا یک ساعت دیگر سر و کله شان پیدا شود."
    خیلی سرد جواب دادم:
    "آنها دوست های تو هستند. هیچ نیازی نمیبینم در جمع شما حضور داشته باشم."
    "ولی باید باشی، چون آنها از زندگی خصوصی من چیزی نمیدانند؛ حتی مشفق. بنابراین باید حفظ ظاهر کنیم."
    بله حق با او بود. باید حفظ ظاهر میکردیم تا همه فکر کنند ما زن و شوهر خوشبختی هستیم. به راستی که خیلی احمقانه بود. اما انگار چاره ای نداشتم. نمیخواستم بهانه دستش بدهم.دوباره به اتاقم برگشتم تا خودم را آماده پذیرایی از آنها بکنم. با بی میلی لباسی انتخاب کردم و پوشیدم و دستی هم به سر و صورتم بردم.موهایم را که اغلب میبستم باز کرده و به دور شانه هایم ریختم و تا آمدن مهمانان از اتاق خارج نشدم. احساس میکردم هنوز شروع نکرده تمام شده ام. حال غریب و پریشانی داشتم؛ مثل دونده ای که در نیمه راه ناگهان احساس میکند هر چقدر هم تلاش کند هرگز برنده نخواهد شد، زیرا برای ادامه بازی رمقی ندارد. با شنیدن صدای زنگ از جا پریدم.
    با دیدن آقای مشفق که همیشه ارادت خاصی به من داشت خوشحال شدم. انگار پناهی پیدا کرده بودم. آقای مشفق بسیار بانزاکت ، آداب دان و همیشه برخوردش توام با لبخندی از سر مهر و محبت بود.در حالی که به طرفش میرفتم، خوشامد گفتم که دسته گل بسیار زیبایی به طرفم دراز کرد و گفت:
    "سیما خانم این برای شماست."
    از او تشکر کردم و گفتم:
    "آقای مشفق خیلی لطف کردید . شما واقعا به من محبت دارید و این را بدانید که ما هم شما را دوست داریم و بهترین و عزیزترین دوست خودمان میدانیم."
    "متقابلا همین طور. دوستی من و مانی قدمت زیادی دارد و سال هاست که همدیگر را میشناسیم. من او را مثل برادر خودم میدانم و هر کسی را او دوست داشته باشد من هم دوستش دارم."
    نگاهی به مانی کردم و به او گفتم:
    "واقعا؟"
    "چطور مگه سیما خانم؟ نکنه در علاقه مانی به خودتان شک دارید؟"
    "اوه نه، چرا باید شک داشته باشم؟ مانی میداند که من هم خیلی دوستش دارم."
    دستم را در بازویش حلقه کردم و لبخند زنان گفتم:
    "مگه نه عزیزم؟"
    "بله همینطوره."
    و این اولین بار بود که دستش را لمس کرده بودم. با آنکه تظاهر میکردم، اما عمیقا از اینکه آنقدر به او نزدیک شده بودم حال خوشی به من دست داده بود. تا اینکه با ورود مهمان دیگری به سرعت دستش را از دستم بیرون کشید.اهمیتی ندادم. فکر میکردم مهمانانش همان چهار نفر هستند یعنی آقای مشفق و سه تن دیگر، اما نیم ساعت بعد لنا به اتفاق پسر جوانی به جمع مهمانان پیوست و او را برادرش معرفی کرد که به تازگی به گروهشان ملحق شده بود. با دیدن او حالم دگرگون شد.در حالی که برای دست دادم دستش را پیش آورده بود سلام کرد و گفت:
    "خوشحالم که دوباره شما را میبینم."
    هیچ رغبی برای دست دادن با او نداشتم. او همچنان دستش در هوا بود تا اینکه دستش را عقب کشید.اما در نگاهش حالتی وجود داشت که مرا میترساند. خوشبختانه هیچ کس جز مانی متوجه برخورد ما نشد. برای همین مرا به کناری کشید و گفت:
    "سیما لااقل رعایت ادب رابکن. این چه طرز رفتار و برخورده؟"
    با غیظ گفتم:
    "من از او متنفرم. برای چی آمده اینجا؟ حتما تو دعوتش کردی."
    "خوب بله من دعوتش کردم.باید از تو اجازه میگرفتم؟"
    "نه ولی..."
    "ولی چی؟ مگر خودت نگفتی ما هیچ تعهدی به هم نداریم . بنابراین هیچ ادعایی هم نمیتونی بکنی. ما فقط دور هم جمع شدیم تا قدری به دور از مشغله کاری تفریح کنیم. اشکالی داره؟ بهتر است خودت را به این برنامه ها عادت بدهی."
    سپس پشتش را به من کرد و به طرف مهمانانش از جمله لنا رفت که با لبخند فاتحانه ای به من نگاه میکرد. حالم بد بود، بدتر هم شد. دلم میخواست فریادم را بر سر همه آنها بلند کنم و بگویم بروید گم شودی ،اما مثل همیشه صدا را در گلویم خفه کردم. بغض مثل یک قلوه سنگ در گلویم گیر کرده بود. سانی در خانه این طرف و آن طرف میدوید و شیرین کاری هایش مورد توجه همه قرار گرفته بود؛ به غیر از لنا که با حسادت نگاهش میکرد. کوشیدم تا حتی الامکان خودم و رفتارم را کنترل کنم و سپس به پذیرایی از مهمانان شوهرم پرداختم، اما زیر چشمی مراقب مانی و لنا بودم. اینطور که ظاهر امر نشان میداد مانی هیچ تمایلی برای نزدیک نداشت، اما لنا هر از گاهی به او نزدیک میشد و آهسته چیزی به او میگفت. از شدت خشم و عصبانیت مثل مار به خودم میپیچیدم. برای اینکه بیشتر از آن شاهد دلربایی لنا نباشم گوشه ای خزیدم و درلاک خود فرو رفتم که اندکی بعد آقای مشفق به کنارم آمد و گفت:
    "سیما خانم امشب خیلی ساکت شدید؛ بر عکس بار اول که تو جشن ازدواج تان حسابی مجلس را قبضه کرده بودید."
    "متاسفانه حوصله آن وقت ها را ندارم آقای مشفق. راستش مراقبت از ساناز حسابی انرژیم را گرفته. آدم اخلاق و روحیاتش تغییر میکند، ولی شما مثل هما ن وثت ها روحیه شادتان را حفظ کردید."
    آنوقت نگاهم به دست چپش افتاد که حلقه ای در آن بود. بی اختیار پرسیدم:
    "آقای مشفق انگار نامزد کردید، همین طوره؟"
    خندید و گفت:
    "ا؟ مگه مانی به شما نگفت؟"
    "نمیدانم شاید هم گفته اما من حواسم نبوده، تبریک میگویم. هموطنه یا خارجی؟"
    "معلومه که هم وطنه . میدانید که زن های خارجی زبان ما را نمیفهمند و ما هم زبان آنها را. بنابراین صلاح دیدم که با هموطن خودم ازدواج کنم."
    چند بار به زبانم آمد تا از او درباره ی لنا و مانی بپرسم، اما جرات نکردم.درضمن، مانی قبلا گفته بود که مشفق هیچ چیز درباره ی زندگی خصوصی او نمیدانند. در این افکار بودم که آقای مشفق دوباره پرسید:
    "راستی موندن تان در تهران خیلی طولانی شد. دیگر داشتم فکر میکردم نکنه شماها از هم جدا شدید. البته مانی گفته بود که شما به خاطر حال پدرتان مجبور شدید در ایران بمانید."
    سرم را به علامت تایید تکان دادم.
    "بله همینطوره. خدا را شکر با بهبودی پدرم دیگر لزومی ندیدم بمانم."
    "کار خوبی کردید برگشتید، چون مانی واقعا تنها بود و لازم بود که شما و دخترتان کنارش باشید."
    از حرفهای آقای مشفق بینهایت تعجب کردم. این خیلی مسخره بود. یعنی او واقعا نمیدانست مانی و لنا سالهاست با هم رابطه دارند؟ حتما میدانست و وانمود میکرد که چیزی نمیداند. در واقع خودش را به نفهمی میزد که جانب دوستش را بگیرد. خوب حق هم داست. شاید اگر من هم جای او بودم همین کار را میکردم. با طعنه گفتم:
    "آقای مشفق شاید من زن ساده ای باشم، اما ابله نیستم. با بودن چنین لعبتی(اشاره به لنا کردم)مانی واقعا تنها بوده؟"
    با نگاهی متعجب پرسید:
    "سیما خانم میتوانم بپرسم از این کنایه چه منظوری داشتید؟ بارو کنید این وصله ها به مانی نمیچسبه. شما جدا اشتباه میکنید."
    "واقعا؟ نمیدانم شاید هم بهتر است فراموش کنید. من چی گفتم و یا چی فکر میکنم."
    در همین حال مانی به طرف ما آمد و با لحنی که هم جدی بود و هم شوخی گفت:
    "تو گوش زن من چی میگویی؟ نکند از راه به درش کنی. بلند شو بیا پیش بقیه همین روزها خودت هم عیالوار میشوی و طوق لعنت برگردنت می افتد. آنوقت میفهمی زن و بچه داشتن یعنی چه."
    نگاهی عاقل اندر سفیه به او کردم.کله اش حسابی گرم بود و چرت و پرت میگفت.بنابراین ؟آنها را تنها گذاشتم تا ساناز را که خسته شده بود باری خواب آماده کنم و در ضمن بیش از آن شاهد عشوه گری های لنا نباشم که مدام دور و بر مانی میپلکید و سعی داشت با هر ترفندی توجه او را به خود جلب کند . باور نمیشد یک زن آنقدر وقیح باشد که جلوی چشم همسر طرف چنان رفتار زشتی از خود نشان دهد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #60
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و شش
    قسمت 3


    پس از خواباندن ساناز بالاجبار از اتاق بیرون آمدم که چشمم به انها افتاد. مانی روی مبل لم داده بود و لنا سرش را روی شانه اش گذاشته بود. همین که مرا دید فورا خودش را جمع و جور کرد، ولی مانی در خامی که نگاه . لبخندش حالت خاصی داشت، به همان حالت ماند. طوری که مشخص بود می خواهد مرا ازار دهد، رفتار می کرد. بند بند وجودم به لرزه در آمده بود، به طوری که قاقدر نبودم از جایم تکان بخورم. خداوندا مانی با این کارها چه چیزی را می خواست به من بفهماند؟ به سختی توانتسم خودم را سرپا نگه دارم تا پس نیافتم. بنابراین دوباره به اتاق برگشتم و در را از داخل قفل کردمو از خودش و از تمام دوستانش متنفر شده بودم. مانی دیگر ان مردی نبود که قبلا می شناختم. او تا پست ترین درجه تنزل کرده بود. تمام وجودم مثل بید می لرزید. به جای یک قرص چندین قرص را با هم خوردم. گویی رمق از جانم رفته بود. سردم شده بود. خودم را زیر لحاف کشیدم و نیم ساع بعد در اثر رخوت قرص ها با تمام سر و صداهای بیرون به خواب عمیقی فرو رفتم.
    هنگامی بیدار شدم که سانی مشغول بازی با موهایم بود. او را بوسیدم و کنار خودم خواباندم و او با خنده های شیرین و کودکانه اش مرا وادار ساخت تا روزی دیگر را با عشق اغاز کنم. لباس پوشیدم و به اتفاق برای اماده کردن صبحانه از اتاق بیرون رفتیم که متوجه شدم مانی مشغول اماده کردن صبحانه است و بدون انکه نگاهش کنم زیر لب سلام کردم و او هم زیر لبی جواب سلامم را داد و سپس سانی را بغل کرد و با او مشغول بازی شد و صبحانه اش را داد. من هم برای خودم چای ریختم که با لحن تحکم آمیزی گفت:
    " نمی تونستی دیشب دوام بیاری؟ فکر نکردی من پیش دوستاهم ابرو دارم؟"
    جوابی ندادم و سکوت کردم. نمی دانم ان همه رو از کجا آورده بود که این بار صدایش را بلندتر کرد:
    " با دیوار حرف نمی زنم"
    خیلی عادی جواب دادم:
    " برای تو با دیوار فرقی نمی کنم. لزومی ندیدم بمونم و حرکات چندش آور شماها را ببینم. نکند تماشاچی می خواستی تا شیرین کاری هایت را ببیند. متاسفم من اهلش نیستم. یعنی اینقدر دیدم که دیگر حالم از این شاهکارهای جنابعالی به هم می خورد."
    فاتحانه لبخندی گوشه ابش نشست :
    " که اینطور. پس من باید چی بگم که خلنا! سند شاهکارهای جنابعالی را رویت کردم؟"
    خونسرد جواب دادم:
    " این بستگی به عقل و منطق خودت دارد. دیگر سعی نمی کنم بی گناهی ام را ثابت کنم. یعنی خسته شدم. وقتی چشکی برای دیدن واقعیت ها نیست تلاش من بیهوده است!"
    انگار حرفهایم خیلی برایش گران امد، چون بلافاصله از پشت میز برخاست که ناگهان دستش به فنجان چای خورد و روی پاهایم ریخت. انگار که اتش به جانم انداخته بوبدند. از سوزش ان ها نعره جانخراشی کشیدم و بالا و پایین می پریدم که وحشت زده به طرف قفسه ها دوید و پماد سوختگی را آورد و روی پاهایم مالید. مرتب عذرخواهی می کرد ومی گفت باور کننفهمیدم. در این میان ساناز از سرو صدا و ضجه های من به گریه افتاده بود. مانی کاملا کلافه شده بود و نمی دانست به کدام یک از ما برسد. خوشبختانه پماد خیلی سریع اثر کرد و از سئزش پایم اندکی کاسته شدو اما روی رانم متورم و قرمز بود. خدا خدا می کردم تاول نزند، وگرنه کارم به درازا می کشید. مانی پیشنهاد کرد که مرا به بیمارستان ببرد، اما قبول نکردم. سوختگی تقریبا سطحی بود و نیاز به بیمارستان نبود. اما با این اتفاق به حقیقت شیرینی پی بردم؛ این که او علی رغم رفتار و برخوردش دوستم داردو این سبب می شد تا سوختن را هرچند جانفرسا باشد با جان و دل تحمل کنم و منتظر روزی باشم که خودش پیشقدم شده و ابراز عشق کند. از ان لحظه به بعد ستاره امید در دلم به سوسو نشست.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/