فصل بیست و پنجم- 2
خیلی سعی کردم به مغزم فشار بیاورم، اما قدرت نداشتم. بنابراین دست از تلاش کشیدم.
برای بار دوم که هوشیارتر شدم فهمید م در بیمارستان هستم. لوله اکسیژنی که در بینی ام قرار داشت اذیتم می کرد و دستم درد می کرد ومی سوخت، اما دیگر در آن محفظه شیشه ای نبودم. با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد نالیدم :
"کمکم کنید."
پرستار که همان اطراف بود فورا آمد.
" آرام باش. چیزی نیست. بهتره به خودت فشار نیاری. الان دکتر رو خبر میکنم. همین که حالت بهتر شده جای شکرش باقیه."
اشاره کردم که لوه را از بینی ام خارج کند. اما گفت:
"باید یک کم دیگه تحمل کنی. فعلا نمی شه"
و سپس به پرستار دیگری که آنجا بود اشاره کرد دکتر را خبر کند. وقتی دکتر معاینه ام کرد لبخند رضایت بخشی بر لبش نشست و گفت:
" خوشبختانه وضعیت بیمار به حال عادی برگشته و جای نگرانی نیست. اگه به همین شکل پیش بره می تونه فردا به بخش منتقل بشه."
و در حالی که روی صورتم خم شده بود با مهربانی پرسید:
"در قفسه سینه یا سرت دردی احساس نمی کنی؟ یادت هست چه اتفاقی برات افتاده؟"
" نه نه. هیچی یادم نمی آد"
" دست هات چی؟ می تونی اونها رو حرکت بدی؟"
سعی کردم کمی انها را بالا بیاورم، اما سنگین بودند. حتی پاهایم حسی نداشت. دکتر متفکرانه نگاهش را به من دوخت و پس از چند لحظه اهسته با پرستار مشغول گفت و گو شد .نمی دانستم چه بلایی سرم آمده و چرا اعضای بدنم حس نداشت. مدتی بعد با تزریق یک آمپول به خواب عمیقی فرورفتم. در رویای بیمار گونه ام تنها تصویر یک بچه را می دیدم؛ بچه ای که نمی دانستم کیست و با من چه ارتباطی دارد، اما به او احساس دلبستگی می کردم و تا حدی چهره اش برایم آشنا بود و من مشغول شیر دادن به او بودم. وقتی هراسان از خواب پریدم لباسم از شیری که از سینه ام تراوش کرده بود خیس بود. با درماندگی به دور وبرم نگاه کردم. هیچ کس درآن اطراف نبود. به همان وضع اسف بار بود م تا اینکه سر و کله یکی از پرستارها پیدا شد و به او اشاره کردم لباسم را عوض کند. بالاخره پرستار با زحمت فراوان لباس را عوض و بسترم را تمیز کرد. از اینکه تا آن اندازه نا توان شده بودم گریه ام گرفت و در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم گفتم:
" چی شده؟ چرا من اینجا هستم؟!"
پرستار دلسوزانه دست نوازشی بر سرم کشید و با تبسمی گفت:
"ناراحت نباش، خوب می شی. همیشه که اینطوری نمی مونی. ولی واقعا نمی دونی چرا اینجا هستی؟"
"نه نه اصلا. نمیدونم کی هستم. یعنی هیچ چیز رو به خاطر نمی آرم."
" اسمت سیماست. الان هم پدذ و مادرتبیرون منتظرت هستن و می خوان ببیننت"
نگاه غریبانه ام را به او دوختم و با تعجب گفتم:
"پدر و مادرم؟ کدوم پدر و مادر؟"
" مگه می شه آردم پدرو مادرش رو نشناسه؟ بذار اونها رو ببینی اون وقت می شناسیشون"
به مغزم فشار آوردم. شاید چیزی را به خاطر آورم اما فکرم یاری نمی کرد. پرستارلبخند زنان از کنار بسترم دور شد و لحظه ای بعد همراه خانمی که او را مادرم خطاب میک رد وارد شد. آن زن با چشمانی اشک آلود به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و یک بند قربان صدقه ام می رفت و می گفت:
"دختر قشنگم، عزیز دلم. ای کاش می مردم و تو را به این روز نمی دیدم. مادر تو رو خدا حرف بزن. چیزی بگو. چرا اینطوری منو نگاه می کنی؟ من هستم مادرت! یعنی منو نمی شناسی؟"
و من بی تفاوت مثل یک غریبه نگاهش می کردم. به راستی تمام خاطرات زندگیم از ذهنم گریخته و تلاشم برای به یاد آوردن آنها بیهوده بود. او رفت و مرد میانسالی که بسیار شیک و خوش لباس بود وارد شد و از فاصله دوری ایستاد و با چشمان اشکبار نگاهم کرد و سپس با سرعت از آنجا بیرون رفت. وقتی آن دو ملاقات کننده رفتند دو باره به فکر فرو رفتم و در زوایای روحم به جست و جو پرداختم شاید نشانه یا خاطره ای از آنها که خودشان را پدر ومادر معرفی کرده بودند در ذهنم بیاید. اما بی نتیجه بود وفقط سرم درد می گرفت. دلم می خوایت بخوابم تا دوباره تصویر ان کودک زیبا را ببینم. مرتب آمپول به من تزریق میکردند تا هیجان و اضطراب را از من دور کنند. دوباره خوابم برد و دوباره همان رویا این بار با وضوح بیشتری به سراغم امد و طی چند روز بعد که حالم بهتر شده بود هر بار چشمم را می بستم این رویا بارها و بارها تکرار می شد. اکنون خودم را در دنیای جدیدی که برایم ایجاد شده بود رها کردم و تحت حمایت ان مرد و زن مرخص شده وبه خانه شان رفتم. وقتی وارد منزل شدم و به اطراف نگاه کردم حس آشنایی به من دست داد. مثل اینکه همه را در رویاهایم دیده بودم. تا اینکه دختر جوانی در حالی که بچه ای را در بغل داشت به نزدیکم امد و گفت:
" سلام سیما جون. حالت چطوره؟ نمیخوای دختر قشنگت رو ببینی؟ این یک هفته که نبودی خیلی خوب ازش مراقبت کردم.بیا بیا نگاش کن."
با دیدن او ناگهان بند دلم پاره شد. این چهره ی همان بچه ای بود که در رویاهایم دیده بودم. با عشقی فراوان او را در آغوشم گرفتم و به گوشه ای خزیدم و مشغول نگاه کردنش شدم. انگشتش را به دهان برد و مک زد. بی اختیار تحت یک احساس نا شناخته سینه ام را که لبریز از شیر بود بیرون اوردم و در دهانش گذاشتم و او با ولع تمام شروع به خوردن کرد. وقتی کاملا سیر شد به خوابی آرام فرو رفت. به هیچ چیز وهیچ کس توجهی نداشتم مگر ان بچه. تنها دلخوشی ام ان بود که مدام او را در اغوش بگیرم و بر سینه ام بفشارم. احساس خوبی از این کار به من دست می داد . او برایم از هر آشنایی آشناتر بود .لحظه ای از کنارش دور نمی شدم. تمام روز وشبم را در سلولی که اتاق می نامیدمش با ان موجود بی ازار ودوست داشتنی سپری می کردم و کسی هم کاری به کارم نداشت. خوشحال بودم. فقط گاه گاهی ذهنم از دیدن تصاویر ناخوشایندی که به خاطرم می امد به هم می ریخت، اما هر چه سعی میک ردم نمی توانستم آنها را به هم مرتبط کنم و از این موضوع رنج می بردم. تمام افراد آن خانه نهایت لطف و محبتشان را به من و ان بچه ارزانی می داشتند و همین برایم کافی بود تا احساس ارامش کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)