فصل بیست و پنجم
قسمت 1
سفرم با اندوهی بی پایان همراه بود وهرگز آن روز و آن لحظات دردناک را از یاد نمیبرم. در طول پرواز ساناز آرام بود و برایم دردسری به وجود نیاورد؛ مگر در مواقعی که فشار هوا کم و زیاد میشد و گوشهایش را اذیت میکرد. اینقدر در عالم اندوهبار خود خودم غرق بودم که اصلا آن چند ساعت پرواز را حس نکردم و وقتی به خودم آمد م که هواپیما در باند فرودگاه تهران به زمین نشست. پاهایم حرکت میکرد اما گویی روح از بدنم گریخته بود. تنها کسی که برای استقبال از ما به فرودگاه آمده بود میلاد، برادرم، بود. وقتی مرا با آن حال و روز دید نگران شد و پرسید:
"سیما تو چت شده؟ انگار سفر خیلی خسته کرده! اصلا رمق راه رفتن نداری"
لبخندکم رنگی بر لبم نشست و گفتم:
" دقیقا همین طوره. حالم چندان خوب نیست."
چه میدانست که در وجود ویران شده ام چه میگذرد. از اینکه باید تظاهر به شادی میکردم عذاب می کشیدم. دلم میخواست زودتر به خانه برسم و به خلوتی پناه ببرم. دیدار عزیزانم دیگر خوشحالم نمیکرد، وقتی که دل و جانم را از دست داده بودم.خدا خدا میکردم خانواده مانی در منزل ما نباشند. هیچ آمادگی روبرو شدن با انها و جواب دادن به سوالاتشان را نداشتم. اما همه انجا بودند ومشتاق دیدن نوه شان. با رسیدن به خانه سیمین خانم مادر شوهرم زودتر از همه به پیشوازمان آمد و در حالی که هیجان زده بود ساناز را از بغلم گرفت و برد که همه او را ببینند. تنها مادرم بودکه پیش از بقیه به من اهمیت داد و دلتنگ مرا در آغوش گرفت و بوسه های فراوانی به سرو رویم میزد.بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و پس از مدتها از مهر و محبتش برخوردار شدم.
اکنون بعد از مانی تنها آغوشی که میتوانست به من آرامش دهد آغوش گرم و مهربان مادرم بود. بالاخره پس از تازه شدن دیدارها به علت خستگی ازهمه عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم؛ خلوتگاه مقدسی که مدتهای طولانی از آن دور بودم. میخواستم با آنچه روح و قلبم را به رنج و اندوه کشانده بود تنها باشم. خودم را موجودی از هم گسسته و سرخورده احساس میکردم و با تمام اینها باید از فرزندم مراقبت میکردم؛ در حالی که خود شوق زندگی را از دست داده بودم. مدام سرم گیج میرفت. بدنم سست و متزلزل و روحم افسرده بود.دوست نداشتم کسی را ببینم.وقتی نمیتوانستم آن چیزی باشم که دیگران انتظار داشتند سعی میکردم تا کناره جویی کنم.پس از اینکه همه رفتند مادرم به سراغم آمد و با حالی نگران پرسید:
" سیما جون چت شده مادر؟ نخواستم جلوی خانواده شوهرت حرفی بزنم، ولی فکر نمیکنی این بی توجهی تو به آنها نارحت شان میکند و ممکنه به آنها بر بخورد؟ چه بلایی سرت آمده؟چرا زیر چشم هایت گود افتاده؟ گفتند بچه داری سخته اما نه اینقدر که تو به این روز و حال افتادی! تازه اول راهی. به گمانم تا این بچه هفت هشت ساله بشود زبانم لال تو هفت کفن پوساندی. جه اتفاقی برایت افتاده؟ پدرت هم یک جور غریبی در خودش فرو رفته و هرچه از او میپرسم جواب نمیدهد. مانی کجاست؟ جرا او با شماها نیامد؟"
"مامان خواهش میکنم فعلا چیزی از من نپرسید. اجازه بدهید سر فرصت با هم حرف بزنیم. الان هم خیلی خسته ام،هم حوصله ندارم "
"سیما تو که اخلاق منو میدونی. من تا امشب نفهم چه خبر شده دست بردار نیستم. نکند منو غریبه میدونی یا قابل نمیدونی با مادرت حرف بزنی!"
"نه مامان. شما همه امید من هستید و بی نهایت دوست تان دارم. فقط فعلا آمادگی ندارم.در ثانی، اگر با حرف زدن تمام مشکلات حل میشود حاضر بودم یک شبانه روز یک بزند حرف بزنم"
یکدفعه مادرم عصبانی شد و فریاد زد:
"من که نصف العمر شدم.میگویی چی شده یا نه؟ نا سلامتی مادرت هستم نمیتوانم تو را اینطوری پریشان حال ببینم. رنگ به صورتت نمانده؛ مثل یه مرده شدی. انگار تمام و غم و غصه ها و بدبختی های دنیا را ریختند توی دلت"
"آره مامان حق با شماست، اما چی بگویم که ناگفتنش بهتر از گفتنش است.چی بگویم و از کجا بگویم که شما بتوانید دردی از دردهایم را دوا کنید. فقط بدانید که دخترتان خیلی بیچاره و بدبخته."
آن وقت اشک ریزا سر بر دامانش گذاشتم و آهسته، آهسته همه چیز راگفتم و در آخر اضافه کردم:
"مامان دلم میخواهد شما مرا باور کنید و باور کنید که من شوهرم را دوست دارم. قسم میخورم که به او خیانت نکردم.اگر روزی از غصه مردم بدانید برای چی بوده. بدانید که دیگر تحملش را ندارم.مامان تو را خدا بگویید چکار کنم؟"
حالامادر هم با من اشک میریخت. تا اینکه عاقبت گفت:
"چی بگم مادر. نه از چیزی خبر داشتم و دارم و نه میدونم که شوهرت چرا چنین کاری کرده. حتما برای کارش دلیل محکمه پسندی داره یا مدرکی که گناه تو رو ثابت میکند؛ البته از نظر او. اما مناینقدر میدونم دختری که در دامنم بزرگ کردم چنین وصله هایی به او نمیچسبد. از طرفی، پدرت آدمی نیست که همین طوری حرفی را قبول کنه. "
با این حرف مادرم یک دفعه به یاد آن پاکت سفید افتادم که ماین به پدرم داده بود. یقینا هر چه بود در آن پاکت بود که مانی سفارش کرده بود پدرم از آن باکسی حرف نزند. مادرم گفت:
"من فکر میکنم آن پسر رذل و پست فطرت برایت توطئه چینی کرده. آره کار خودشه. جقدر به تو گفتم که این لقمه باب دهن تو نیست، ولی تو گوش نکردی. حالا فهمیدی که پدر و مادر دشمن بچه هایشان نیستند؟ باید با پدرت صحبت کنم و هر طور شده بفهمم ماجرا از کجا آب میخوره و هدف مانی ازاین کارها چی بوده. شاید از روز اول تو را نمیخواسته و همه ی این حرفها بهانه است برای از سرباز کردن تو. اگر اینطور باشد من میدانم و مانی وپدر و مادرش. من تا امشب از این ماجرا سر در نیارم خواب به چشمانم نمیرود. تو خسته ای، بهتره استراحت کنی. من میروم با پدرت حرف بزنم."
و سپس در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی بود، مصمم از جا بلند شد و رفت.
از شدت فکر و خیال خوابم نمیبرد. خیلی بی قرار بودم.دخترم خوابیده بود اما من آشفته حال در اتاق راه می رفتم و به آن پاکت سفید فکر میکردم. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که ضربه ای آرام به در خورد و پریسا سرش را از لای در تو آورد و گفت:
"سیما بابا احضارت کرده. برو پایین من اینجا پیش ساناز هستم."
متعجب و وحشتزده پرسیدم:
"بابا بامن چکار داره؟"
"نمیدانم اما احساس میکنم که خیلی ناراحت و عصبانیه.چی شده سیما؟ دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ هم تو و هم بابا عجیب و غریب شدید."
جوابی ندادم.با ترس و لرز رفتم تا پدرم را ببینم. دلم شور غریبی داشت و احساس بدی پیدا کرده بودم. انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می آمد. پشت دراتاق رسیدم و در زدم.پدرم گفت:
"بیا تو در را هم ببند."
لحنش تحکم آمیز بود. در همان نگاه اول فهمیدم که اوضاع قمر در عقرب است.مادرم باچهره ای عصبانی اما ساکت گوشه ای ایستاده بود و پدرم بی قرار در حالی که دست هایش را از پشت به هم قلاب کرده بود در اتاق راه میرفت. و گاه خصمانه نگاهم میکرد تا اینکه گفت:
"بگیر بنشین"
چشمی گفتم و ساکت نشستم. پس از چند لحظه گفت:
"سیما فکر میکنم به سنی رسیدی که لازم نباشه توبیخ وتنبیه ات کنم. اما با کاری که کردی مجبورم از حالا به بعد طور دیگری با تو رفتار کنم. حتا خیلی دلت میخواهد بدانی چرا مانی از تو جدا شد. "
با شنیدن این حرف مثل اینکه دنیا را بر سرم خراب کردند. به زور کلمات از دهانم خارج شد:
"چی ؟ مانی از من جدا شد؟ نه نه این امکان ندار...شما...شما دروغ میگویی. باور نمیکنم اوه خدای من این ممکن نیست. یعنی همه چیز تمام شد؟ به همین سادگی؟"
"بله به همین سادگی. این خاکی بود که خودت بر سرخودت ریختی. هر بلایی سر آدم می آید به خاطر جهل و نادانی خودش است. بچه نبودی که بگویم عقلت نمیرسید فکر نمیکردم دختر من تا این اندازه وقیح و بی حیا و کثیف باشد.توکاری کردی که دیگر نمیتوانم به روی مانی و خانواده اش نگاه کنم. یعنی آن پسره آشغال کثافت ارزش این را داشت که تو خودت و خانواده ات را پیش شوهرت بی آبرو کنی؟ تو از خودت خجالت نکشیدی؟ تو همچین دختر بودی و ما نمیدانستیم؟ با این کار من مجبورم از این لحظه به بعد شدیدا کنترلت کنم و نگذارم بدون اجازه من پایت را از در بیرون بگذاری یعنی نه حق داری با تلفن صحبت کنی و نه بدون من یا مادرت جایی بروی، چون دیگر به تو اعتماد ندارم."
گریه کنان فریاد زدم:
"آخه بگویید چی شده. چه مدرکی وجود دارد که نشان میدهد شما را بی آبرو کردم؟"
آن وقت بود که پدرم از کوره در رفت و پاکتی را که مانی به او داده بود به طرفم پرت کرد وفریاد زنان گفت:
"بگیر و خوب نگاهش کن؛ شاید بفهمی چه گندی بالا آوردی و از خودت خجالت بکشی. جدا از داشتن دختری مثل تو شرم میکنم."
با دستانی لرزان پاکت را برداشتم و چند قطعه عکسی را که در آن بود بیرون آوردم. و ناباورانه به آن تصاویر مستهجن و نفرت انگیز خیره شدم.
آن عکس ها که بدن عریان مرا در حالت های مختلف در آغوش فرشاد نشان میداد فقرات پشنم را به لرزه در آورد، نه،این ممکن نبود.این یک تهمت بزرگ بود؛ یک دسیسه بر علیه من وزندگیم بود. مغزم داغ شده بود. تمام وجودم مثل بید میلرزید و قلبم در سینه سنگینی میکرد؛ گویی وزنه ای روی آن گذاشته اند.نفسم بالا نمی آمد. نگاه درمانده ام را ابتدا به پدر و سپس به مادرم دوختم و ناگهان زمین زیر پایم خالی و خالی تر شد و دردی کشنده در قفسه سینه ام پیچید و همه چیز در برابر دیدگانم دور و دورتر شد؛ گویی در فضای لایتنهاهی رها شدم که جز سیاهی هیچ چیز در آن نبود.
هنگامی که چشم باز کردم در یک محفظه شیشه ای قرار داشتم، در حالی که هیچ چیز به خاطر نمی آوردم. دردی که در سرم دنگ دنگ میکرد اجازه نمیداد تا فکر کنم. حسی در بدنم و جود نداشت تا به خودم حرکتی بدهم. در این موقع پرستار جوانی به تختم نزدیک شد.پلک هایم را بیشتر از هم گشودم که ناگهان با خوشحالی گفت:
"خدا را شکر!"
وسپس پزشک معالج را صداکرد.
"آقای دکتر انگار بیمار از کما خارج شده."
بلافاصله دکتر بالای سرم آمد.از حرفهایشان چیزی سر در نمی آوردم، اما شنیدم که پرستار گفت:
"بله انگار حق با شماست.خطر را پشت سر گذاشته. باید به خانواده اش اطلاع بدهیم"
و دوباره پلک هایم سنگینی کرد و به روی هم افتاد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)