فصل بیست و چهارم
قسمت دوم
خوشبختانه دخترم، ساناز، خواب بود ومزاحمتی برای پدرم ایجاد نکرده بود و پدرم در کنار او دراز کشیده بود. خودم را روی مبل انداختم و به فکر برو رفتم. به اینکه تادو روز دیگه باید جایی را ترک میکرم که عشقی پرشکوه در دلم جوانه زده بود و به گل نشسته بود . محبوبم را با تمامی بی رحمی اش با تمام تنفری که از من داشت دوست داشتم. چشم هایم رابسته بودم و به لحظه ای اندیشیدم که مانی را در آغوش گرفته بودم و این تمام دلخوشی و هستی ام شد تا با یادش سفری را آغاز کنم که تازه غربتش آغاز شده بود؛ غربتی بی انتها در کویر داغ تنهایی و سکوت. یکدفعه به یاد حرفش افتادم که گفته بود ، کاری میکنم یک روز عاشقم بشی.
حالا چنان عاشق و دلبسته اش شده بودم که حتی گذشت زمان هم نمیتوانست از شدت آن بکاهد. آن وقت بود که با حسرتی عمیق به خودم گفتم: آه مانی ای کاش فقط یک بار دیگر به من میگفتی که دوستم داری تا همه زندگیم را به پایت بریزم. اما دریغ و درد که چنین آرزویی بر آورده نمیشد!
ساعت رفتن مان نزدیک میشد.ساناز در آغوش پدرم خوابیده بو و من مشغول جمعآوری وسایلم بودم، اماکلافه بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. بعضی که از صبح آن روز در گلویم پیچیده بود به قلبم فشار می اورد. انگار سر بریده ای در دلم انداخته بودند. مانی گفته بود می آید تا با پدرم خداحافظی کند، اما هنوز نیامده بود. دیگر از آمدنش ناامید شده بودم که ناگهان زنگ به صدا در آمد. با آنکه روحم برای دوباره دیدنش پرواز میکرد، اما از این خواسته چشم پوشیدم و خودم را در اتاق مخفی کردم. لای در را باز گذاشتم؛ طوری که ممکن نبود او مرا ببیند. اما من میتوانستم به راحتی او راببینم. میخواستم آزادانه با دخترش وداع کند.وارد شد. مثل همیشه خوش تیپ و بسیار شیک و آراسته بود. با ورودش بوی ادکلن گرانقیمت و خوشبویش در فضای خانه پیچید. خیلی گرم با پدرم خوش و بش کرد و نگاه بی قرارش را به ساناز دوخت که پدرم بلافاصله او را در آغوشش گذاشت.چنان فرزندش را در آغوش گرفته و به خود میفشرد که گویی جدایی از او برای بی اندازه سخت و دردناک است.چندین بار او را بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت وسفارشش را به پدرم کرد که مراقبش باشد. بعد از جیب کتش پاکت سفیدی را بیرون آورد و به پدرم داد و گفت:
" این همان چیزی بود که میخواستید، اما خواهش میکنم در جایی مخفی کنید تا دست کسی نیافتد. اگر احیانا پدر و مادرم درباره ی جدایی من وسیما از شما سوالی کردند لزومی ندارد جوابی بدهید. این را حتما به سیما هم بگویید. من خودم با آنها صحبت میکنم. نمیخواهم هیچ کس بویی از این ماجرا ببرد.این موضوع باید بین من و شما مسکوت بماند. خواهش میکنم مرد ومردانه به من قول بدهید. اگر زمانی مشکلی پیش آمد مرا حتما در جریان بگذارید؛ مخصوصا اگر مربوط به دخترم باشد"
بعد به دور و برش نگاهی انداخت و پرسید:
" انگار سیما خونه نیست."
پدرم به دروغ جواب داد:
" نه، چیزی را فراموش کرده بود برای بچه بگیره فکر میکنم یکی از همین مغازه های اطراف رفته.همین حالا برمیگردد."
"باشه از قول من از او خداحافظی کنید.شما و دخترم را به خدا می سپارم و سفر خوبی برای شما آرزو میکنم"
متشکرم پسرم. تو هم مراقب خودت باش. اگر فرصت داشیت برای عروسی بیا"
" انشاا... فعلا میخواهم مدتی به سفر بروم . نیاز به تنهایی دارم،چون در این مدت تنش های عصبی زیادی داشتم و کارم هم سنگین بود و کمی خسته هستم."
"امیدوارم خوش بگذرد. بابت همه چیز از تو ممنونم. و برای خیلی چیزهای دیگر متاسف و شرمنده"
مانی در حالی که یک بار دیگر ساناز را میبوسید با پدرم دست داد واز آنجا رفت. بعد از رفتن او با صدای بلند شروع به گریه کردم. گریان از مخفیگاه خود خارج شدم که پدرم گفت:
" دیگه کافیه سیما.همه چیزتموم شد. حالا بنشین و برای تمام عمرت گریه کن! تو مردی رو از دست دادی که هرگز نظیرش را پیدا نمیکنی. آماده شو تا زودتر برویم. باید دو ساعت قبل از پرواز در فرودگاه باشیم. تا اونجا هم راه زیادیه"
بیش ازآن نتوانستم خودم را کنترل کنم.فریاد زدم:
" شما هم بس کنید بابا. این قدر مرا سرزنش نکنید. به عوض این حرفها بگویید گناه من چیه؟ تا کی باید تاوان کاری را که نکردم پس بدهم؟ یه قاتل را به جرم قتل و آدم کشی محاکمه میکنند، اما شما و مانی مرا به خاطر جرمی که نکردم در دادگاه افکارتون محاکنه و اعدام کردید. این عادلانه نیست."
"بیخود داد و بیداد نکن.هر وقت موقعش رسید همه چیز را میگویم، اما حالا بهتر ه دست ازگریه کردن برداری. امان از دست شما زن ها. فقط بلدید گریه کنید. گریه هیچ دردی را دوا نمیکند. و فقط ضعف و بیچارگی انسان را میرساند. خوب بود این گریه را وقتی میکردی که راه و چاره داشتی."
حرفهای پدرم مثل پتک مدام بر مغزم کوبیده میشد و دردم را صدها برابر میکرد.آماده رفتن شدیم.دلم خون و اعصابم متشنج و به هم ریخته بود. فکرم کار نمیکرد . گویی روح از بدنم جدا شده بود. رفتار پدرم با من بی اندازه توهین آمیز بود. درست مثل این بود که زنا کرده ام. انگار برای همیشه باید داغ ننگی را بر دوش میکشیدم که هرگز مرتکب نشده بودم. خدا را با دل شکسه به یاری طلبیدم تا شر فتنه انگیزان را به خودشان برگرداند. خود رابه او و تقدیر سپردم و با خودم فکر کردم، سر بیگناه تا پای دار میرود، اما بالای دار نمیرود. فعلا باید میسوختم و می ساختم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)