فصل بیست و چهارم-1
نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که از خانم مارتا هیچ خبری نبود. در انتظاری کشنده به سر می بردم و دقایق و ساعتها برایم به کندی می گذشت. حال خوشی نداشتم. انگار تب کرده بودم. وقتی پرستار برایم درجه گذاشت دو درجه تب داشتم. بی اختیار به یاد مادرم و محبتهایش افتادم و ارزو کردم کاش کنارم بود که همان موقع تلفن زنگ زد. گیج و منگ گوشی را برداشتم و در کمال تعجب صدای مهربان مادرم را شنیدم. قربان صدقه ام می رفت و تولد دخترم را تبریک گفت و بعد هم پریسا و میلاد و همسرش یکی پس از دیگری گوشی را گرفتند و تبریک گفتند و احساس خوشحالی کردند.
از اینکه به یادم بودند بسیار خوشحال شدم. اما همه یک طرف و مانی طرف دیگر ! ارزو می کردم در باز می شد و او برای دیدن من ودخترش می امد تا تمام الام مرا تسکین دهد ، اما نیامد و هیچ وقت هم نمی امد. از پدرم هم خبری نبود. حالم لحظه به لحظه بدتر می شد. خدا خدایی می کردم اشنایی از راه برسد . تنهایی و غربت در آن اتاق غم گرفته بیمارستان بیشتر روحیه ام را تضعیف می کرد. فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاده بود و احساس می کردم خیلی زن بدبختی هستم. اشکهایم بند نمی امد و در تبی سوزان می سوختم و هذیان می گفتم. همین که پلکهایم را روی هم گذاشتم دچار کابوس شدم. آن شب طولانی گویی صبحی در پی نداشت و ملتهب و مضطرب در حال جان کندن بودم. پرستار مدام می آمد و می رفت و وضعیت جسمی ام را کنترل می کرد، اما هیچ تغییری در حالم به وجود نیامده بود و همچنان در اتش تب می سوختم.انگار که دارو هم اثر خود را برایم از دست داده بود.
بالاخره شب به پایان رسید ، اما من بی اندازه تحلیل رفته بودم. آن قدر عرق کرده بودم که بستر وتمام موهایم خیس شده بود واحساس سرما می کردم. غمی به اندازه یک کوه روی سینه ام سنگینی می کرد. افسرده بودم، افسرده تر هم شدم. حتی دلم نمی خواست دخترم را ببینم. در این حال و روز اسفناک بودم که پدرم به همراه مانی از در وارد شدند و پرستار به آنها گفت که شب سختی را پشت سر گذاشته ام.
چشمان پدرم پر از اشک شدند و مانی با نگاهی بیگانه و گاه آشنا به من خیره شده بود. آه که چقدر دلم می خواست خود م را در آغوشش بیندازم و بگویم دوستش دارم و بدون او زندگی برایم ممکن نیست، اما قدرت اینکه حتی دستم را بلند کنم نداشتم . نمی دانم پدرم به پرستار چه گفت که او رفت و چند لحظه بعد بچه را آورد و در کنارم گذاشت. باید شیرش می دادم اما ضعف بدنی مانع از این کارمی شد. به پرستار اشاره کردم که نمی توانم و او را ببرد، اما مانی اجازه نداد و آهسته بچه در آغوشش گرفت و برق اشک در چشمانش درخشید. خدایا ممکن بود او با من و فرزندش بر سر مهر بیاید و دست از ستیزه جویی بردارد و از گناه ناکرده ام بگذرد؟ نگاهش به روی دخترم ثابت مانده بود. بوسه ای بر پیشانی اش نشاند و بعد او را به پرستار داد و بدون هیچ کلامی از اتاق خارج شد و دوباره مرا در عالم اندوهبارم تنها رها کرد. نگاه سرزنش آمیز پدرم به رویم دوخته شده بود و سپس کلماتی از میان لب هایش خارج شد :
"متاسفم سیما! خودت کردی و خودکرده را تدبیر نیست."
ناله کنان گفتم:
"خواهش می کنم بابا. اینقدر عذابم ندید. چرا تیشه برداشتید و به ریشه ام می زنید؟ عوض اینکه دردی از دلم بردارید با این حرفها به غم و اندوهم اضافه می کنید؟ مگه من چی کار کردم؟ آدم که نکشتم.ناسلامتی شما پدر من هستید و باید از حق من دفاع کنید ، نه اینکه به مانی بال و پر بدید. خواهش می کنم منو تنها بذارید"
"نمی تونم تنهات بذارم. همین که حالت بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدی با هم بر می گردیم ایران. دیگه موندنت اینجا بی فایده است. شوهرت دیگه تو رو نمی خواد. حق هم داره! من هم اگه جای اون بودم برای همیشه تو رو از زندگیم می نداختم بیرون. به قول معروف مال بد بیخ ریش صاحبش. تنها لطفی که می تون بهت بکنم اینه که اجازه بدم توی خونه ام بمونی تا بیشتر از این آبرو و حیثیت ما رو نبری."
مات و مبهوت به او نگاه کردم از حرفهایش چیز نمی فهمیدم و لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده می شد. حا ضر بودم همه زندگیم را بدهم اما بدانم چه اتفاقی افتاده و به چه جرمی محکوم شده ام.من سزاوار این همه بی رحمی نبودم. او یکریز حرف می زد و من ساکت و آرام نگاهم به نقطه ای متمرکز شده بود .وقتی حرفهایش تمام شد بی خداحافظی مرا ترک کرد و من مثل ادمی که به او شوک سنگینی وارد شده باشد همانطور خشکم زده بود. مات ومبهوت شده بودم و برای هرگونه دفاع از خود به جز ناله های جانسوزم به در گاه خداوند کاری از دستم ساخته نبود.
سه روز بعد ، در حالی که روحیه را کاملا از دست داده بودم، از بیمارستان مرخص شدم. خانم مارتا بی خبر رفته بود. به طور حتم مانی از او خواسته بود تا برود . زن بیچاره به خاطر من اعتبارش را نزد مانی از دست داده بود. باید قبل از رفتنم هر طور بود مانی را می دیدم و از او رفع اتهام می کردم.
پدرم دوباره با من غریبه شده بود و مطلقا حرف نمی زد؛ مگر مواقعی که کاری داشت. من هم در سکوت و خاموشی فرورفته بودم. حرفی نبود تا با او بزنم!
وقتی دوران نقاهت را پشت سر گذاشتم برای برگشتن به ایران آماده شدیم. مدتها بود که مانی را ندیده بودم. دو روز قبل از اینکه برگردیم به بهانه دکتر رفتن ا خانه بیرون امدم و به دفتر مانی رفتم. وقتی تاکسی در مقابل ساختمان ایستاد و می خواستم پیاده شوم زانوانم شروع به لرزیدن کرد. در واقع تمام بدنم می لرزید. چیزی شبیه یک قلوه سنگ راه گلویم را سد کرده بود . راننده منتظر بود تا کرایه اش را بپردازم، اما من اصلا حواسم نبود. بالاخره به خودم امدم و کرایه را پرداختم و بعد با قدم های لرزان به طرف ساختمان راه افتادم . اما فکر اینکه اکنون در دفتر با چه منظره ای روبرو خواهم شد مرا از رفتن باز می داشت. چند بار تصمیم گرفتم از همانجا برگردم ولی دوباره پشیمان شدم . باید او را یک بار دیگر می دیدم. می دانستم که این آخرین دیدار ماست . بالاخره بعداز اینکه کلی با خودم کلنجاررفتم وارد ساختمان شدم و دکمه آسانسور را فشار دادم. به طور وحشتناکی قلبم در سینه می کوبید. آسانسور پایین امد وچند نفری ازآن بیرون آمدند و من وارد شدم و دکمه طبقه هفتم را فشار دادم. همین که در بسته شد و خودم را در اینه اسانسور دیدم متوجه شدم رنگم مثل گچ سفید شده ، اما چهره ام با طراوت به نظر می رسید. مدام به خودم می گفتم: سیما قوی باش و اعتماد به نفست را حفظ کن. در همین حال آسانسور ایستاد و از ان بیرون آمدم. دکمه زنگ را فشار دادم و منتظر ایستادم. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که در به رویم باز شد و چشمم به لنا افتاد که پشت میزش نشسته و سرش پایین بود. همین که مرا دید با تعجب به من خیره شد. نزدیک به یک سال می شد او را ندیده بودم. بدون انکه سلام کنم با لحن سردی گفتم:
" اومدم شوهرم رو ببینم"
با شتاب از پشت میز برخاست و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت:
"لطفا بنشینید. ایشون مشغول صحبت با یکی از موکلینشون هستن"
چاره ای جز نشستن و انتظار کشیدن نداشتم . هیچ یک به هم نگاه نمی کردیم. کمی که گذشت پرسید ایا قهوه میل دارم. تشکر کردم وگفتم نه.
و دوباره در سکوت فرورفتم. با اینکه نگاهش نمی کردم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم. در ان لحظه دلم می خواست می توانستم با دستهای خود م خفه اش کنم ، چون همه فتنه ها زیر سر خودش بود . از حرص دندانهایم را به روی هم می فشردم. بالاخره پس از نیم ساعت انتظار که به اندازه قرنی گذشت موکل شوهرم از اتاق خارج شد . منتظر نشدم تا لنا برایم اجازه ورود بخواهد و بی اعتنا به او وارد اتاق شدم. مانی سرش پایین بود وداشت پرونده روی میزش را جمع می کرد. به خاطر همین فکر کرد لنا وارد شده که گفت:
" برای امروز کسی رو نپذیرید، چون هیچ حوصله ندارم..بگید نیستم"
با صدای لرزانی گفتم:
"خیلی بده که ادم دروغ بگه"
ناگهان با تعجب سرش را بالا گرفت و چشم در چشم هم شدیم. همانطور که نشسته بود انگار وا رفت! چند ثانیه ای حرف نمی زد تا اینکه از چشت میز برخاست و در حالی که به طرفم می امد با لحن سردی پرسید:
"اینجا چی کار می کنی؟"
خود را نباختم و گفتم:
" اومدم قبل از رفتن ببینمت وازت خداحافظی کنم"
"لزومی نداشت به خودت زحمت بدی و بیای اینجا، چون خودم می اومدم تا با پدرت خداحافظی کنم.حال بچه چطوره؟"
طعنه زنان گفتم:
"بچه؟ کدوم بچه؟ اون بچه اسم داره و دختر خودته"
جوبی نداد و سکوت کرد. اما پس از چند لحظه دوباره گفت:
"خیلی خوب بگذریم، حالا کی عازم هستید؟"
"پس فردا. اما قبل از رفتنم لازم دونستم ببینمت و در مورد خانم مارتا باهات صحبت کنم و بگم که اون تو این ماجرا تقصیری نداشته. من وادارش کردم با من همکاری کنه، وگرنه اون موافق نبود. حتی اصرار داشت تا تو رو در جریان بذارم ، ولی من در شرایطی نبودم که بفهمم دارم چی کار میکنم. فقط قصدم این بود تا تو رو از شر خودم خلاص کنم تا سر خونه و زندگیت برگردی. نمیخواستم بیشتر از اون مزاحمت باشم و نفرت رو توی چشمات ببینم ، چون تحملش برام سخت بود"
پشتش را به من کرد و به طرف پنجره رفت. بی اختیار به طرفش رفتم و از پشت دستم را دور کمرش انداختم و گفتم:
" نمی دونستم تا این اندازه از من متنفری"
خواست خودش را از حلقه دستانم بیرون بکشد که نگذاشتم و دوباره گفتم:
"مانی بذار بغلت کنم. بذار خاطره این لحظه رو با خودم ببرم! می خوام بوی وجودت همیشه با من باشه و بهش فکر کنم. می ودنم دوستم نداری، می دونم از من بیزاری، اما من...... من دوستت دارم؛ اونقدر که خودت هم نمی تونی باور کنی و بدون که من بی گناهم."
آن وقت رودررویش قرار گرفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و سخت او را در اغوشم فشردم. در حالی که قطرات اشک از دیدگانم جاری بود گونه اش را بوسیدم واو بی آنکه حتی تکان بخورد فقط مرا نگاه می کرد. مثل یک مجسمه شده بود! انگار با احساسش در مبارزه بود. با چشمان اشک آلود به چشمانش خیره شدم. چه چشمهای قشنگی داشت! اما سرد و بی روح بود. نمی دانستم در آن لحظه چه احساسی دارد ، اما اجازه داده بود تا لمسش کنم و همین برای دل رنج دیده ام کافی بود.دیگر به غرور پایمال شده ام فکر نمیکردم، فقط می خواستم برای اولین و اخرین بار اورا به عنوان مردی که می پرستیدم حس کنم، بعد از آن دیگر نفهمیدم چگونه و چطور از آنجا گریختم . هنگامی به خودم امدم که با شتاب در خیابان می دویدم و سیل اشک از چشمانم سرازیر بود.
وقتی به خانه رسیدم به شدت آشفته بودم....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)