فصل بیست و دوم
چند روز بعد دوباره به پدرم تلفن کردم و آدرس جدیدم را دادم. بعد،از پزشکم وقت گرفتم تا به نزدش بروم که در تمام مراحل خانم مارتا پابه پایم بود و لحظه ای تنهایم نمی گذاشت. روز بعد در ملاقات با دکتر از او خواستم تا سزارینم کند؛ ان هم چند روز قبل از تاریخی که تعیین کرده بود. دکتر مانعی در این کار ندید، اما گفت که باید همسرم باشد و پای ورقه را امضا کند. آن وقت بود که متوسل به دروغ شدم و گفتم، متاسفم برای همسرم کاری پیش آمده و به سفر رفته است و من می خواهم قبل از آمدنش او را غافلگیر کنم، ولی برای امضای ورقه پدرم به جای او خواهد آمد. او موافقت کرد. تا اینجا نقشه ام کامل پیش رفته بود.
دو هفته بعد پدرم با کلی سوغات و هدایا وارد شد. درست دو روز به زایمانم مانده بود. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که یکباره تمام دلخوریهای گذشته از دلم بیرون رفت. پدرم تا مرا با ان ریخت و قیافه و شکم برآمده دید به خنده افتاد و باورش شد که دارد صاحب نوه می شود. در حالی که مرا در آغوش گرفته بود و غرق بوسه می کرد با خنده گفت:
" سیما جان قیافه ات خیلی خنده دار شده!"
از خنده اش خنده ام گرفت. با حالت خاصی نگاهم می کرد. انگار تازه مرا شناخته بود. نگاهش لبریز از محبت و احترام بود. وقتی از دیدار یکدیگر فارغ شدیم سراغ مانی را گرفت وپرسید:
"شوهرت کجاست؟ فکر می کردم برای استقبال از پدرزنش می آید فرودگاه!"
"نگران نباشید می آید، راستش گرفتار کارش بود."
"خوب از حال و روز خودت بگو. پول رو برای چه کاری می خواستی و چرا نمی خواستی کسی در این باره چیزی بدونه؟ راستش تواین مدت خیلی نگرانت بودم."
قدری سکوت کردم تا افکارم را متمرکز کنم، اما قبل از اینکه ماجرا را به طور سربسته برای پدرم بگویم از او قول گرفتم هیچ گونه قضاوتی نکند مگر اینکه عادلانه باشد و او هم قول داد. در ابتدا به خاطر رفتار گذشته ام با او، عذرخواهی کردم و گفتم:
"بابا شما بهترین پدر دنیا هستیدو من خیلی دوستتان دارم."
یک لحظه برق اشک را در چشمان مهربانش دیدم و آنگاه ناباورانه گفت:
" اینو جدی می گی سیما؟ یعنی تو از من دلخور نیستی؟ یعنی منو بخشیدی؟"
"این شما هستید که باید منو به خاطر رفتارهای گستاخانه ام ببخشید و هر چی که اتفاق افتاده رو به حساب جوونی و جهالتم بذارید."
" عزیز دلم هیچ پدرو مادری از بچه شون کینه به دل نمی گیرند و من هم نگرفتم. اما خیلی برام عجیبه که تو اینقدر عوض شدی! اصلا اون سیمای گذشته نیستی. خیلی خانم تر و عاقل تر شدی. خیلی خوشحالم دخترم."
"خدا کنه همین طور باشه. من وقتی با مانی ازدواج کردم ازش متنفر بودم ولی حالا..."
و سپس به نقل ماجرا که در آن مدت بر من گذشته بود، پرداختم با این تفاوت که نخواستم شخصیت شوهرم را در نزد پدر بی ارزش کنم. وقتی قصه ام تمام شد پدرم به فکر فرو رفت و بعد از مدتی طولانی گفت:
" من پدر این پسره رو در می آرم. کاری می کنم که از زندگی سیر بشه. چطور جرات کرده از تو اخاذی کنه؟ مرتیکه آشغال بی سروپا."
" بابا نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرین. بذارین همه چیز رو خودم به موقعش درست می کنم. شما فقط منو همراهی کنید و هوام رو داشته باشید. حتی نمیخوام مانی بدونه که شما اینجا هستید. خواهش میکنم برای یه بار هم که شده به من اعتماد کنید. همون طور که خودتون متوجه شدید من دیگه اون ادم سابق نیستم و زندگی رو اون طوری نمی بینم که قبلا می دیدم. و اما در مورد فرشاد باید بگم اون ادم بدبختیه.قبول کنید فقر گاهی ادم ها روبه کارهایی وادار می کنه که در شان انسان و انسانیت نیست و باعث می شه برای رسیدن به آمال و آرزوهاش همه چیز رو زیر پا بذاره و به هر کار ناشایستی دست بزنه. در واقع، این خود من بودم که به چنین موجود پستی بها دادم و ارزشهای خود وخونوادم رو زیر پا گذاشتم و خودم رو گرفتار چنین مخمصه ای کردم.وقتی به شخصیت پوچ و توخالی فرشاد پی بردم تازه فهمیدم مرتکب چه خطای بزرگی شدم. شاید اگه مخالفت شما نبود امروز بدبخت تر از این بودم. من از شما بی نهایت ممنونم که نذاشتید تو منجلابی گرفتار بشم که هرگز نتونم پیش دوست و دشمن سر بلند کنم. حالا مطمئن هستم که پدر ومادر جز خوبی و سعادت بچه هاشون هیچی نمی خوان و باید از تجربیات و اندوخته های اونها درس گرفت. بابا جان من به وچود شما افتخار می کنم و از ته دل دوستتان دارم. امید وارم با قلب مهربونی که دارید منو ببخشید."
پدرم عاشقانه مرا در آغوش کشید و در حالی که آرام به پشتم می زد با بغضی که از شادی در گلویش جمع شده بود گفت:
"دخترم من هم تو رو دوست دارم؛ بیشتر از اونچه که فکر کنی. شماها نور چشم من هستید. معلومه که مادر شدن در تو تغییر زیادی به وجود آورده! هیچ فکر نمی کردم اون دختر یکدنده و لجباز حالا به خانمی فهمیده و منطقی تبدیل شده باشه. جای مادرت خالیه تا ببینه سیما همون دختری شده که همیشه دلم می خواست باشه. خوب از این حرفها گذشته بگو ببینم نقشه ات چیه می خوای چی کار کنی؟"
" بهتره فعلا در باره اش حرف نزنیم همه چیز رو بذاریم برای بعد از زایمانم. در حال حاضر هیچ کاری از دستم ساخته نیست."
"من توی این ماجرا چه نقشی دارم؟"
"نمی دونم بابا، باید دید چی پیش می آد. باید درس خوبی به این منشی خوشگل شوهرم بدم. یا مانی می دونه و خودش رو به اون راه زده ، یا نمی دونه و ناآگاهانه تحت تاثیر فتنه های لنا قرار گرفته که دست از من و زندگیش کشیده.مانی هنور منو نشناخته، وقتی اون روی سگم بالا بیاد دیگه خودم نیستم!"
"دخترم کاری نکن که بیشتر از این پیش شوهرت خراب بشی. اون وقت ممکنه همه چیز به ضرر خودت تموم شه."
"بابا جون یا زنگی زنگ یا رومی روم. من تکلیفم رو باید با اونها یکسره کنم. حالا شما تازه از راه رسیدید و خسته هستید. خانم مارتا اتاقتون رو آماده کرده. فعلا استراحت کنید تا بعد ببینیم چی پیش می آد."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)