فصل بیست و یکم
مانی دوباره قهرکرده و رفته بود. دیگر نمی دانستم با او چگونه رفتار کنم تا اعتمادش را بار دیگر بدست اورم. خودم را مانند غریقی می دیدم که بیهوده برای نجاتش از دریای طوفانی دست و پا می زند، اما لحظه به لحظه به غرق شدن نردیکتر می سود. تنها دالخوشی ام این شده بود که مدام به آن یک هفته رویایی که مانی تمام مدت در کنارم بود و حضورش به من آرامش می بخشید فکر کنم. خداوندا چطور عشق فرشاد عقلم را بوده بود که نتوانسته بودم احساس مردی را که تمام وجودش عشق و محبت بود درک کنم؟ من با نادانی او را از خودم رانده و گذاشته بودم بنای زندگی ام متزلزل شود و حالا بر ویرانه هایش ناله می کردم. یاد ضرب المثلی افتادم که مادرم همیشه می گفت: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. بله مقصر اصلی خودم بودم که با غرور بیجا و احساسی نابخردانه مانی را به طرف لنا سوق داده و گذاشته بودم آزادانه با او رابطه داشته باشد. در حالی که نمی دانستم روزی معبود قلبم خواهد شد.
به راستی رمز زندگی و زندگی کردن در چه بود و حقایق حول چه محوری می چرخید؟ دست بازیگر سرنوشت چگونه مهره های تقدیر را جا به جا می کرد تا مکان خود را بازیابند؟ دل و جان من کجا آرامش پیدا می کرد؟ ای کاش می شد همه چیز را به عقب باز گرداند و با عقل و درایت از نو شروع کرد. خود را مانند کودکی می دیدم که فاقد عقل و شعور است و با رفتارهای ناهنجار خوشبختی را از خود رانده است. حق با مانی بود. تنها کاری که بلد بودم گریه کردن بود.
چرا اینقدر ضعیف و بیچاره شده بودم؟ از هر چه در اطرافم بود متنفر شده بودم؛ حتی از موجودی که در شکم داشتم. با رفتن مانی آشفتگی و پریشانی ام بیشتر شده بود ، اما هنوز غرور لعنتی ام اجازه نمی داد به او تلفن کنم و بخواهم دوباره به نزدم برگردد و مرا از این نابسامانی نجات دهد.روزهای کسالت آور و خسته کننده از پی هم می گذشتند و من در اوج نا امیدی به او فکر می کردم.
خانم مارتا همان طور که قول داده بود بالاخره توانست خبرهایی از مانی و لنا برایم بدست اورد. گویا مانی دوباره او را استخدام کرده بود؛ چون کسی را بهتر از او که در کارش استاد و به همه امور وکالت وارد باشد پیدا نکرده بود. لنا بیشترین تحقیقات را درباره موکلین مانی جمع آوری می کرد.معلوم بود زن با هوش و زیرکی است که توانسته در کار خود انقدر موفق باشد و همین ها بود که می توانست مانی را در چنگ خود داشته باشد. در واقع، او زرنگتر از آن بود که بهانه دست کسی بدهد. همیشه رندانه عمل می کرد. برای همین خودم را در مقابل چنین زنی ابله و نادان می دیدم. او با تسلطی که روی مانی و همه امور داشت قدرت هر گونه مبارزه را از من می گرفت. درست مثل یک کاراگاه شده بودم و حدس می زدم که با فرشاد هم بی ارتباط نیست. انگار هر دو قسم خورده بودند به هر طریق شده زندگیم را از هم بپاشند. با اطلاعاتی که خانم مارتا بدست آورده بود به من هشدار می داد تا با چشم و گوش بازتری مراقب اطرافم باشم.
وارد نهمین ماه بارداریم شده بودم که بالاخره مانی پس از مدتهای طولانی سر و کله اش پیدا شد. تصمیم گرفته بودم این بار که آمد با او قاطعانه صحبت کنم، حالا چه حق با من بود و چه نبود. بنابراین تا او را دیدم با لحن تندی گفتم:
" برای چی اومدی؟ برو همون جایی که بودی"
" نکنه فراموش کردی که اینجا خونه ی منه!"
"بود، اما حالا دیگه نیست. دلم نمی خواد دیگه تو رو ببینم تا زمانی که از هم جدا شیم. اونهم بعد از تولد بچه، همون طور که خودت خواستی"
قدری این پا و ان پا کرد و من من کنان گفت:
" بالاخره راضی شدی که از هم جدا شیم. اخه قبلا موافق طلاق نبودی."
"ولی حالا هستم. دیگه لزومی نمی بینم به این زندگی نفرت انگیز ادامه بدم. تو قبل از اینکه با من ازدواج کنی انتخابت رو کرده بودی، بنابراین برو دنبال همون."
"آره درست مثل تو. ولی تو حق نداری به من تهمت بزنی، چون خودم می دونم که هیچ خطایی نکردم"
" معلومه، هیچ کس نمی گه ماست من ترشه. سرت رو عین کبک کردی زیر برف و فکر میکنی هیچ کس از کارات خبر نداره!"
" نمی دونم از چی و از کی حرف می زنی، اما من کاری نکرده ام که قابل دیدن و شنیدن باشه. یکبار این رو گفتم و اگه لازم باشه هزار بار دیگه هم می گم.فکر می کنم خیالباف شدی. ابته به تو حق می دم. من هم اگه جای تو بودم از بیکاری و تنهایی برای خودم از کاه کوه می ساختم. اون کسی که باید مورد اتهام قرار بگیره تویی . اونقدر در موردت مدرک دارم که بتونم غیابی طلاقت بدم. اونهم بدون هیچ حق و حقوقی."
یکدفعه از کوره در رفتم و فریاد زدم:
" دیگه کافیه! برای من از حق و حقوق حرف نزن. من هیچ نیازی به پول و ثروت تو ندارم. خودت هم می دونی. مهم غرور و شخصیتمه که نمی خوام بیشتر از این خورد بشه. اونهم توسط یک زن هرزه."
متعجب گفت:
" منظورت رو نمی فهمم؟"
"خوب هم می فهمی. نمی خواد خودت رو به اون راه بزنی، ولی دیگه برام مهم نیست که چه غلطی می کنی. فکر میکردم تو با مردهای دیگه خیلی فرق داری و نمی تونی مثل اونها باشی، ولی هستی. حتی بدتر از اونا."
" اتفاقا من هم درباره تو همین فکررو می کنم"
" آره می دونم. هر طور دوست داری فکر کن.میگن طلا که پاکه چه منتش به خاکه."
" خیلی از خودت مطمئنی!"
"چرا نباشم؟ مانی سعی نکن منو گمراه کنی. اگه بخوام می تونم خیلی چیزها رو علیه تو، تو دادگاه رو کنم که کاملا محکومت منه."
با تمسخر خندید و گفت:
" حتما این کارو بکن. اون وقت من هم رو دست تو یه تک خال می زنم که کاملا خلع سلاح بشی. شیرفهم شدی؟"
با آخرین کلامش یکدفعه پشتم لرزید و برای چند دقیقه ساکت شدم. او که سکوت مرا حمل بر گناهم کرد این بار با قاطعیت گفت:
" خوب چرا ساکت شدی؟ تو که خیلی توپت پر بود و هارت و پورت میکردی. فراموش نکن که من یه وکیلم، قبل از اینکه تو بخوای منو محکوک کنی من با مدرکی که دارم محکومت میکنم. حالا اگه لطف بفرمایید و اجازه بدهید میخوام مقداری از وسایلم رو بردارم. ممکنه از سر راهم بری کنار؟"
در حالی که از شدت خشم و ناراحتی می لرزیدم خودم را از سر راهش کنار کشیدم. وقتی داشت از کنارم رد می شد لحظه ای ایستاد. با اینکه خودم را سرد و بی تفاوت نشان می دادم، اما به شدت دلم برایش تنگ شده و چیزی نمانده بود خودم را در اغوشش بیندازم. بوی تنش همراه با ادوکلن خوشبویی که زده بود ارام و قرار را از من می گرفت و گیجم می کرد. کافی بود تا نگاهم در نگاهش بیفتد. به سختی توانستم نگاهم را از او بدزدم که گفت:
" فکر می کنم سه هفته بیشتر به زایمانت نمونده، درسته؟"
جوابش را ندادم. بغض سنگینی که در گلویم بود مانع از حرف زدنم می شد. فقط خدا خدا می کردم زودتر از آنجا برود. دوست نداشتم بیشتر از آن عجز و درماندگی ام را ببیند. می خواستم در مقابلش مثل کوه محکم باشم تا فکر نکند ذلیلش شده ام. به اتاقش رفت و چیزهایی را که لازم داشت در ساک کوچکی ریخت و با یک خداحافطی تند وسرسری از خانه خارج شد. وقتی از رفتنش مطمئن شدم ناگهان بغضم ترکید و با صدای بلند به گریه افتادم و ساعتی را به همان حال اشک ریختم. اگر تا ان لحظه کوچکترین امیدی در دلم بود، اکنون به خاموشی گرایید و مرا در اندوهی بی پایان باقی گذاشت. همه چیز بین ما قبل از اینکه شروعی داشته باشد تمام شده بود؛ با انکه بی نهایت دوستش داشتم دیگر مایل نبودم او را ببینم، چون با هر بار دیدنش درد و عذابم بیشتر می شد و این همان چیزی بود که مانی میخواست تا به دست و پایش بیفتم و التماسش کنم که دوباره دوستم داشته باشد. اما من هرگز این کار را نمیکردم.
هنگامی که خانم مارتا از خرید برگشت و حال و روزم را دید فهمید که مانی به خانه آمده و رفته است. می خواست به او تلفن کند اما نگذاشتم. دلم خیلی شکسته بود، به طوری که حاضر نبودم حتی موقع زایمان کنارم باشد. بنابراین به خانم مارتا گفتم:
"ازت خواهشی دارم و امیدوارم کمکم کنی، چون به تنهایی نمی تونم؛ یعنی با این وضع برام ممکن نیست"
"چه کاری خانم سیما؟"
گ همین امروز بگرد و برام یه اپارتمان پیدا کن. باید از اینجا برم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم. در ضمن ازت میخوام برای وضع حملم به مانی خبر ندی! از این موضوع هیچ کس به جز من و تو نباید چیزی بدونه. من همین حالا به پدرم تلفن می کنم و ازش میخوام برام پول بفرسته. بنابراین برای هزینه بیمارستان و اپارتمانی که اجاره می کنی نگرانی نداشته باش."
" ولی خانم سیما این کار درست نیست. من در مقابل آقای افتخاری مسوولیت دارم. اگه بفهمه من شما رو تو این تصمیم گیری عجولانه همراهی کردم، مواخذه ام می کنه. اون وقت چه جوابی بدم؟"
"باشه اگه مایل نیستی کمکم کنی خودم این کارو می کنم. فکر میکنم از مرحله ی خطر گذشتم و دیگه نیازی به مواظبتت نیست."
قدری فکر کرد و از روی ناچاری گفت:
" باشه باشه، اما قول بدید مسوولیت هرگونه پیش امد رو خودتون به گردن بگیرید."
" قول می دم. از این بابت خیالت راحت باشه!"
همان موقع به پدرم تلفن کردم و از او خواستم تا مقداری پول برایم بفرستد.اول تعجب کرد و بعد پرسید:
"سیما برای چی پول میخوای؟ مگه شوهرت بهت نمی ده؟"
به او گفتم برای مورد بخصوصی میخواهم ، اما از توضیح دلیلش امتناع کردم واطمینان دادم که به موقع همه چیز را برایش خواهم گفت و تاکید کردم از این موضوع با هیچ کس حتی مادرم صحبتی نکند. وقتی گفت مادرت تا دوهفته دیگر نزد تو می آید مخالفت کردم و گفتم:
"بهتره نیاد، چون بعد از زایمان خودم می ام پیشتون!"
این بار با نگرانی پرسید:
"سیما اتفاقی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟ اگه چیزی هست می تونی به من اعتماد کنی."
"بابا فعلا چیزی از من نپرسید. فعلا در حال جابجایی هستم . وقتی که مستقر شدم چگونگی را بعدا خواهم گفت."
به ناچار پذیرفت و گفت پول را تا فرا دریافت خواهی کرد. می دانستم پدرم در انجا حساب بانکی دارد ودوستانی هم دارد که می تواند توسط انها برایم پول بفرستد. بنابراین با خیال آسوده به این موضوع فکر کردم.
خانم مارتا همان روز اپارتمانی مناسب پیدا کرد و قرار شد روز بعد به آنجا نقل مکان کنیم، اما خیلی نگران بود و نصیحتم می کرد که:
" خانم سیما رفتن ما از اینجا وضع رو برای شما خرابتر میکنه"
" فکر نمی کنم از این که هست خرابتر بشه. اون تصمیمش برای طلاق جدیه. حتی علیه من مدرک جمع کرده خنده دار نیست؟ من مطمئنم که دست هایی تو کاره و احتمال می دم که لنا و فرشاد با هم تبانی کرده باشن. صبر کن خودم بعدا به حساب هر دو انها می رسم. فقط ازت خواهش میکنم اگه سعادت منو مانی رو میخوای چیزی به اون نگو. بذارهمونطور که من عذاب می کشم اون هم یه قدری عذاب بکشه."
بیچاره خانم مارتا مانده بود چه کند. ولی به هر حال باید مرا همراهی می کرد، چون قول داده بود کمکم کند
فردای ان روز قبل از اینکه خانه را ترک کنیم یکی از دوستان پدرم آمد وپول درخواستی را به من داد. حتی بیشتر از آنچه بود که خواسته بودم. خوشحال شدم و به پدرم تلفن کردم تا ار او تشکر کنم که گفت:
"سیمانمی دونم چی شده، ولی خیلی زود خودم میام اونجا. قبل از حرکتم بهت تلفن می زنم."
از این موضوع استقبال کردم و بسیارخوشحال شدم. تا اندازه ای دلم گرم شده بود.حضور پدرم به منم آرامش می داد تا کمتر برای زایمانم اضطراب داشته باشم. با پولی که در دست داشتم می توانستم تا مدتها به راحتی زندگی کنم.
همان روز من وخانم مارتا به آپارتمان جدید رفتیم. مدتها بود که از خانه بیرون نرفته بودم و اکنون هوای تازه حالم را جا اورده بود. با اشتیاق به خیابانها و فروشگاها نگاه می کردم و در همان حال فکر میکردم این بهترین تصمیمی است که برای زندگیم گرفته ام. وقتی رسیدیم و انجا را دیدم خیلی خوشم امد.یک مجتمع وسیع با امکانات کافی. به سلیقه خانم مارتا افرین گفتم و از او به خاطر زحماتش تشکر کردم و تصمیم گرفتم محبتش را جبران کنم.
خوشبختانه اپارتمان مبله بود و نیازی به اثاث اضافه نداشت . وقتی مستقر شدیم به خانم مارتا گفتم به فروشگاه برود و خودش هرچه لازم است برای نوزاد تهیه کند، چون هنوز هیچ چیز برای بچه نخریده بودم. خانم مارتا قبول کرد ، اماهمچنان نگران بود و گفت:
"خانم سیمانمی دونم هدفتون از این کارها چیه، ولی امیدوارم که نتیجه معکوس نداشته باشه."
دوباره به او اطمینان خاطر دادم و گفتم:
"مگه از من نخواستی بمونم و مبارزه کنم؟ خوب من هم موندم و میخوام با روش خودم عمل کنم."
با آنکه هنوز باور نمی کرد، تسلیم شد و گفت:
" باشه اگه این طوره من در کنارتون هستم."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)