فصل هجدهم
هنگامی که از خواب بیدار شدم اشعه طلایی خورشید از پشت پنجره به درون می تابید و بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود. یکدفعه اشتهایم تحریک شد و در تخت نیمخیز شدم. خواستم از جا بلند شوم و به حمام بروم که مانی بلافاصله خودش را رساند و دستم را گرفت و با تکیه بر او به حمام رفتم و آنقدر پشت در ایستاد تا بیرون آمدم و دوباره مرا به سر جایم بر گرداند. بعد خودش رفت و با سینی صبحانه برگشت و در حالی که نگاهم می کرد گفت:
"موهات خیسه، ممکنه سرما بخوری. حوله رو بپیچ دور سرت."
دوباره حرفش را گوش کردم و خوشحال از توجه اش مشغول خوردن صبحانه ام شدم.لبخند زنان گفتم:
"این بهترین صبحانه ای است که می خورم."
" نوش جان تو و اون کوچولو. حالش چطوره؟"
"خوبه، تازگیا خیلی شیطون شده، لگد پرونی می کنه"
"معلومه بچه سالمیه"
"اوهوم."
دلم می خواست به چشمهایش نگاه کنم، اما خجالت می کشیدم. بوی ادکلن خوشبویش کاملا گیجم کرده بود.سرم پایین بود، اما متوجه سنگینی نگاهش به روی خود بودم و تمام وجودم از شوق و هیجان می لرزید. حتی دست هایم. بی اختیار سرم را بالا گرفتم. در حالی که با حالت خاصی نگاهم می کرد پرسید:
"چرا دستات می لرزه؟ حتما سردت شده بذار پتو رو بندازم روی شونه هات."
"آره سردم شده. خیلی ممنون می شم."
"خوب حالا صبحونتو بخور. من می رم بیرون تا راحت باشی."
"نه مانی دوست دارم همینجا بشینی."
دوباره روبرویم نشست و من با اشتها صبحانه ام را خوردم. قدری مهربانتر ازروز قبل شده بود.در واقع، او مهربانترین مرد دنیا بود و من در کنارش احساس می کردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم؛ چیزی که حتی تصورش برایم ممکن نبود .همان موقع بچه در شکمم تکان خورد و ذوق زده گفتم:
"اوه مانی دستتو بیار."
دستش را روی شکمم گذاشتم و او با لمس تکانهای جنین لبخندی بر لبش نشست. انقدر صورتش به من نزدیک بود که نتوانستم از بوسیدنش خودداری کنم. و او بی هیچ ممانعتی اجازه داد تا ببوسمش. تپش قلبش را که روی سینه ام می کوبید کاملا احساس می کردم.حالا تا اندازه ای به محبتش امیدوار شده بودم. اما چرا از بروز احساسش خودداری می کرد؟ این را نمی دانستم. همین قدر که از سردی رفتارش کاسته شده بود به من نوید می داد تا دوباره در قلبش جایی داشته باشم.
روزهای پس از آن در آرامشی مطبوع طی شد. وجودش در خانه و درکنارم همچون شمع روشنی بود که به زندگی سردم گرمای تازه ای می بخشید. فقط همان یکبار موفق به بوسیدنش شده بودم، اما برای من کفایت می کرد تا به آینده با دید دیگری بنگرم. ان هفته خیلی زور به پایان رسید ؛ مانند شادیها که زیاد دوام نمی آورند. روز اخری که قرار بود برود تلفن لعنتی دوباره زنگ زد و این بار خودش گوشی را برداشت و هر چه الو الو کرد جوابی نشنید. دوباره و سه باره تلفن زنگ زد. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. مطمئن بودم فرشاد است. در حالی که با شک و تردید نگاهم می کرد طعنه زنان پرسید:
"این همون مزاحم تلفنیه که می گفتی؟"
درمانده جواب دادم:
"نمی دونم کیه و نمی خوامم بدونم .اصلا برام مهم نیست.مهم تویی که اینجا هستی."
دوباره رفتارو نگاهش تغییر کرد وحالت بیگانه ای به خود گرفت.بدون آنکه حرفی بزند یا سوالی بکند لباسش را پوشید ، وسایلش را در کیفش گذاشت و گفت:
" خانم مارتا امروز می یاد .اگر احیانا نیومد به من تلفن کن تا بیام.فعلا خداحافظ."
"مانی برای همه چیز ازت متشکرم"
"خواهش می کنم، کار مهمی نکردم."
آنگاه سرش را پایین انداخت و با عجله خانه را ترک کرد و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود رفتنش را نظاره کردم. دوباره همان سکوت و تنهایی همدمم شد و من باید دوام می آوردم.آن یک هفته همچون رویایی کوتاه اما بس شیرین و لذت بخش به پایان رسیده و من بی اندازه غمگین و غصه دار شده بودم.چشمانم را بستم تا تمام لحظه های آن یک هفته را در نظرم مجسم کنم.