فصل هفدهم
تلویزیون یکسره روشن بود. چون از سکوت و تاریکی وهم آور شب می ترسیدم، مخصوصا همه چراغها رو روشن گذاشته بودم. شب کریسمس و هوا سرد و برفی بود. مسیحیان تولی عیسی را جشن گرفته بودند و شادی ها می کردند. صدای آواز گرم و ملکوتی آنها را می شنیدم و به حالشان غبطه می خوردم و ارزو می کردم ای کاش می تونستم با آنها همراه شوم. اما افسوس که نمی شد. در اوج اندوه و نا امیدی بودم که صدای باز و بسته شدن در را شنیدم. از ترس سرم را زیر لحاف بردم و هق هق به گریه افتادم که ناگهان دستی روی لحاف کشیده شد.قلبم داشت از جا کنده می شد. نفس را در سینه حبس کرده بودم و جرات نداشتم سرم را از زیر لحاف بیرون باورم. زبانم بند آمده بود و در دل دعا می خواندم که لحاف آهسته از روی صورتم کنار رفت. همان طور که گریه می کردم با چشمان بسته التماس کنان گفتم:
"خواهش می کنم به من کاری نداشته باش. هر چی تو خونه هست بردار وبرو."
که در کمال حیرت صدای مانی را شنیدم:
"سیمام منم چشمت رو باز کن."
باورم نمی شد آیا خواب می دیدم؟ به سرعت چشمهایم را باز کردم و به او خیره شدم.در حالی که به تته پته افتاده بودم گفتم:
" مانی توئی؟ بالاخره اومدی؟"
"بله خانم مارتا تلفن کرد و گفت داره برای تعطیلات می ره و تو تنها هستی. راستش وجدانم قبول نکرد تو رو به این حال رها کنم. اومدم تا این یه هفته رو اینجا باشم."
بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و سر و رویش را غرق بوسه کردم و گرمای وجودش را به جانم ریختم. اما او مانند کوه یخ سخت و سرد بود. با اشتیاق بیشتری او را در آغوشم فشردم. دیگر برایم مهم نبود دوستم دارد یا نه. همین که امده بود در کنارم باشد کافی بود. وقتی آرام گرفتم و از آن ترس و وحشتی که مرا به حال مرگ انداخته بود رها شدم مرا از خود جدا کرد و گفت:
" هیجان برات خوب نیست. بهتره آروم باشی. برم برات غذا آماده کنم."
در حالی که از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم گفتم:
" ممنونم که اومدی. خیلی ترسیده بودم."
" خیلی خوب، حالا نگران نباش"
بعد از کنارم برخاست و رفت که برایم غذا بیاورد. مدتی بعد با سینی پر برگشت و ان را در مقابلم گذاشت و گفت:
"من همین جا توی سالن هستم، اگه کاری داشتی صدام کن. حالا غذاتو بخور."
مثل بچه ها با من رفتار می کرد. لحنش آرام اما سرد بود. گویی این مانی ان مانی نبود که دیوانه وار دوستم داشت. اما من حالا برای ذره ای از محبتش پرپر می زدم و حاضر بودم جانم را بدهم. با همه بیگانگیهایش به همان اندک توجهش راضی بودم و خدا را شکر می کردم. از ظهر آن روز چیزی نخورده بودم، بنابراین تمام غذایی که برایم آورده بود با ولع خوردم. وقتی آمد تا سینی را از مقابلم بردارد گفت:
"حالا می تونی راحت بخوابی. فعلا شب بخیر."
"مانی؟"
"چیه؟"
" از اینکه اومدی تا تنها نباشم باز هم ازت تشکر میکنم."
"خواهش میکنم وظیفم بود."
"مانی؟"
"دیگه چیه؟"
" میشه چنددقیقه ای اینجا بشینی؟"
آرام لبه تخت نشست. خودم را به او نزدیک کردم و ملتمسانه گفتم:
"میشه بغلم کنی؟ خواهش می کنم."
مرا در آغوش کشید و من دستانم رادور گردنش انداختم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و برای لحظاتی طولانی که دلم می خواست تا ابدیت طول بکشد به همان حال ماندم. آغوش گرمی که می توانست بهترین و دوست داشتنی ترین مامن و پناهم باشد. همان طور که سرم را روی سینه اش گذاشته بودم بی اختیار این کلمات از دهانم خارج شد:
" مانی دوستت دارم و برای همه چیز ازت معذرت میخوام."
به سرعت مرا از خود جدا کرد و با همان لحن سردش گفت:
" دختر خوبی باش و بگیر بخواب."
حرفش را گوش کردم و سرم را روی بالش گذاشتم و او لحاف را رویم انداخت و دوباره شب بخیر گفت، اما قبل از اینکه اتاق را ترک کند مثل بچه ها پرسیدم:
" مانی وقتی بیدار شم تو هستی؟"
"بله نگران نباش. حالا بخواب."
در حالی که احساس می کردم پاپا نوئل مراهم فراموش نکرده و هدیه بزرگی به من داده خوابیدم. با آرامشی که مدتهای مدید از آن بی بهره بودم پلکهایم را روی هم گذاشتم و چند لحظه بعد در خوابی شیرین فرو رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)