فصل شانزدهم
وارد پنجمین ماه بارداری شده بودم که برای اولین بار تکان خفیفی را زیر شکمم احساس کردم. شوقی فزاینده تمام وجودم را پر کرده بود. تازه می فهمیدم مادر شدن چه لذتی دارد. در حالی که دستم را روی شکمم گذاشته بودم تا وجود کوچکش را حس کنم با خدای خودم گفتم: خدایا از این که لطف بی کرانت رو شامل حالم کردی و نعمت مادر شدن رو به من بخشیدی از تو سپاسگزارم و از تو می خواهم که فرزندی سالم و صالح به من بدهی تا وجودش بتونه من و مانی رو به هم نزدیک کنه، چون دوستش دارم و می خوام که باور کنه.
چند روز بعد طبق معمول هر ماه نزد پزشک رفتیم تا از سلامت خود و جنینم اطلاع حاصل کنیم. هنگامی که دکتر در حال معاینه بود و دستگاه پورپ رو روی شکمم می چرخوند نگاهم به چهره مانی افتاد که با اشتیاق چشم به صفحه مانیتور دوخته بود. اون وقت بود که قلبم از شادی لبریز شد ، اماهمین که متوجه شد نگاهش می کنم بلافاصله چشم از مانیتور برداشت و حالت چهره اش همان سردی و بی تفاوتی قبل را به خود گرفت. در این حال بودم که دکتر سوال کرد:
"دوست داری بچه ات چی باشه؟"
"فرقی نمی کنه، اما ترجیح می دم دختر باشه."
رو به مانی کردو از او هم پرسید و مانی جواب داد:
"بچه، بچه است. چه پسر چه دختر هر دو هدیه خداوندند و دوست داشتنی و عزیز."
همان طور که کنار تختم ایستاده بود بی اختیار دستش را گرفتم و فشردم. دلم می خواست تمام احساسم را در نگاهم بگنجانم و به او بگویم چقدر دوستش دارم، اما او به سرعت دستش را از دستم بیرون کشید و از من فاصله گرفت.بغض گلویم را گرفت، اما خیلی به خودم فشارآوردم تا در برابرش گریه نکنم. نمی خواستم بداند تا چه اندازه مفلوکش شده ام و رفتارهایش چقدر عذابم می دهد. به روی خودم نیاوردم، اما خیلی حالم گرفته شده بود. مانی پرسید:
"آقای دکتر فکر می کنید بچه کی متولد بشه؟ می شه تاریخ معینی رو براش تعیین کرد؟"
"اگه به طور طبیعی وضع حمل کنند حدودا پانزده تا شانزده هفته در غیر اینصورت برای سزارین زودتر از موعد باید اقدام کنیم . ولی جای نگرانی نیست. فعلا که اوضاع هر دو خوب و رضایت بخشه و مطمئنا زایمان هم بدون دردسر خواهد بود. به شرطی که به همین شکل مراقب خودشون باشند. احتمالا بچه دختره، اما ماههای بعد بیشتر مشخص می شه."
از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم که دکتر گفت:
"خیلی عجیبه که شما دختر دوست دارید! در حالی که اغلب خانم ها دوست دارند اولین فرزندشون پسر باشه."
مانی گفت:
"آخه دختر بیشتر مونس مادره"
که در واقع همین طور بود. من عاشق دختر بودم؛ مخصوصا از روزی که آن دختر کوچولوی زیبا را در پارک دیده بودم.
معاینه تمام شده بود و مانی کمک کرد تا از تخت پایین بیایم. وقتی نزدیکم بود و نفسش به صورتم می خورد دچار حال غریبی می شدم و دلم می خواست او را در اغوش بگیرم و صورتش را غرق بوسه کنم.به راستی هر چه بیشتر می گذشت احساسم به او قویتر می شد و از اینکه او پدر فرزندم بود احساس غرورو سعادت می کردم؛ در حالی که می دانستم او دیگر مرا دوست ندارد.
هنوز خانواده ام خبر نداشتند که منتظر فرزندی هستیم؛ ولی حالا موقعش رسیده بود تا آنها در جریان قرار بگیرند. وقتی به خانه برگشتم و مانی رفت ، گوشی را برداشتم و به آنها زنگ زدم. برخلاف همیشه که مادرم گوشی را بر می داشت این بار پدرم گوشی را برداشت. از وقتی آمده بودم حتی یک بار هم با پدرم صحبت نکرده بودم. با اینکه از دستش دلخور و ناراحت بودم ، اما دلم برایش خیلی تنگ شده بود. در این مدت غرورم اچازه نداده بود با او صحبت کنم.همین که صدایم را شنید ذوق زده شد و با لحنی بی اندازه مهربان و پدرانه پرسید:
"سیما جان حالت چطوره؟ چه عجب یادی از پدر پیرت کردی! از اینکه صدات رو شنیدم خیلی خوشحال شدم. فعلا ازت خداحافظی می کنم، گوشی رو می دم به مامانت!"
و قبل از اینکه بتوانم با او حرف بزنم مادرم گوشی را گرفته بود. در حالی که بغض سنگینی به گلویم فشار می آورد گفتم:
"مامان سلام، حالتون چطوره؟"
"حال تو چطوره دخترم؟ خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم. معلومه خیلی بهت خوش می گذره که یادی از مانمی کنی!چند بار زنگ زدم اما کسی گوشی رو بر نمی داشت. خواستم بهت خبر بدم تا دو ماه دیگه عروسی برادرته، باید با مانی بیایید."
"اوه، مامان خیلی دلم می خواست، امامتاسفانه نمی تونم."
"چرا عزیزم؟ آخه عروسی که بدون تو ومانی لطفی نداره. اصل شماها هستین."
"آخه مامان وضعیت من زیاد مناسب سفر نیست."
مادرم وحشت زده پرسید:
"چرا مادر جون؟ نکنه خدا نکرده طوریت شده!"
"نترسید طوری نشده. راستش من و مانی منتظر یه مسافر کوچولو هستیم . آخه من پنج ماهه باردارم و دکتر سفر رو برام ممنوع کرده."
ناگهان مادرم با شادی فریاد زد:
"تو چی گفتی ؟ حامله ای؟ اوه خدای من چه خبر خوبی. چرا زودتر به ما نگفتی؟"
و سپس پدرم را صدا کرد:
"آه جلال بیا ما داریم نوه د ار می شیم."
صدای پدرم که از خوشحالی می خندید از آن طرف شنیده می شد که می گفت:
"از طرف من به سیما تبریک بگو و بگو این بهترین خبری بود که تو عمرم شنیدم."
آن وقت مادر با نگرانی پرسید:
"سیما جان می خوای من بیام اونجا؟ لازمه؟"
" نه مامان. مانی به اندازه کافی مراقبم هست. خودم هم مواظبم."
"الهی قربونت برم دخترم. حالا که اینطوره ما عروسی رو عقب میندازیم."
" نه مامان، لزومی نداره."
"پدر و مادر مانی هم می دونند؟"
"نمی دونم مامان، ولی حتما مانی به اونها می گه."
"مطمئنم که اونها هم به اندازه ما خوشحال می شوند. عزیزم خیلی مراقب خودت باش و خوب غذا بخور و تقویت کن تا یه بچه سالم داشته باشی."
و خلاصه کلی سفارشهای مادرانه به من کرد و سپس خداحافظی کردیم. هرگز فکر نمی کردم خانواده ام تا این اندازه از این خبر خوشحال شوند. احساس خیلی خوبی داشتم. احساس زندگی، احساس بودن و از همه بالاتر ، احساس عشقی که به همسرم پیدا کرده بودم. بله حالا با اطمینان می توانستم ادعا کنم همان طور که مانی خواسته بود عاشقش شده بودم و از اینکه در کنارم نبود رنج می بردم و حتی در اوج شادی غمی سنگین روی سینه ام فشار می آورد. نمی دانستم با به دنیا آمدن بچه بدون او چه خواهم کرد.قدر مسلم او را دوست داشتم و حاضر با جدایی نبودم. هر چه بیشتر او را می شناختم به صفات خوب وجودش بیشتر پی می بردم و افسوس می خوردم چرا زودتر از اینها چشمهای واقع بینم را باز نکرده بودم تا چهره حقیقی اش را ببینم . در این افکار بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. به تصور اینکه مانی است بلافاصله گوشی را برداشتم. اول صدایی شنیده نشد. چند بار الوالو گفتم تا بالاخره جواب داد:
"الو سلام، منم فرشاد .حالت چطوره؟"
فرصت ندادم تا بقیه حرفش را بزند و فورا گوشی را گذاشتم. از شنیدن صدایش چندشم شده یود. تلفن دوباره و سه باره زنگ زد و من بی اعتنا گوشی را برنداشتم. خانم مارتا که برای مراقبت از من آنجا بود متعجب شده بود که به او گفتم:
"مزاحمه، گوشی رو بر ندار."
"نمی دانستم دیگر از جانم چه می خواهد. خدا را شکر می کردم که مانی آنجا نبود. اما دیگر اعصاب برایم نمانده بود، چون تمام روز تلفن بارها و بارها زنگ زد ومن از برداشتن گوشی خودداری کردم. آن شب به سختی کذشت تا اینکه صبح روز بعد مانی سراسیمه به خانه آمد و در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
"از دیروز تا حالا هر چی زنگ می زنم چرا گوشی رو بر نمی داری؟ نکنه این هم جز برنامته که اعصاب منو به هم بریزی!"
خانم مارتا که کاملا در جریان بود به دفاع از من برخاست و به آلمانی چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد مانی به طرفم برگشتو با همان لحن عصبانی گفت:
"سیما نمی دونم با تو چی کار کنم. خواهش میکنم بگو هدفت از این بازیها چیه ؟" من که دیگه تحمل آن همه فریادش را نداشتم، کنترل خودم را از دس دادم و مثل خودش داد زدم:
" تو خیال میکنی کی هستی که اینقدر سر من داد می زنی؟ چه هدفی؟ چه چیزی؟ چرا باید آزارت بدم؟ اگه خیلی نگرانم هستی برگرد خونه، وگرنه هیچ نیازی به دلسوزی تو ندارم. فعلا که زندگیم رو می کنم. تو هم برو دنبال زندگیت. به اندازه کافی اعصابم داغونه، دیگه خط خطی ترش نکن. اگه به خاطر این بچه لعنتی نبود یک دقیقه هم اینجا نمیموندم."
"آره می دونم خیلی دلت میخواد زودتر از دست من خلاص بشی . یه چند ماه دیگه طاقت بیار، بعد آزاد آزادی و می تونی بری پیش هرکسی دوست داری."
"آه مانی تو دیوونه ای. از اینجا برو بیرون. دیگه نمی خوام ببینمت. نه تو و نه هیچ کس را.شما مردها همتون از یه قماشید. از همتون متنفرم."
"معلومه که از من متنفری. از اول هم بودی؛ فقط من خیلی احمق بودم. باشه می رم و دیگه هم بر نمی گردم."
این را گفت و با همان حالت از خانه بیرون رفت. با رفتن او بی تابانه و با سوز دل گریستم. همه چیز تمام شده بود و او را برای همیشه از دست داده بودم. چرا این اتفاق افتاد؟ به خودم لعنت می فرستادم که چرا برسرش فریاد کشیدم . باید می دانستم او اتشی است زیر خاکستر. مسبب تمام بدبختی های من فرشاد بود . ای کاش می توانستم او را با دست های خودم خفه کنم. به راستی اگر در آن وضعیت بحرانی نبودم بی درنگ به سراغش می رفتم و حسابم را با آن رذل نا مرد تسویه می کردم. خانم مارتا که شاهد مشاجره ما بود به شدت ناراحت شده بود، به طوری که به دلجویی ام پرداخت . دچار چنان حالت رقت انگیزی شده بودم که قادر نبودم از جایم تکان بخورم؛ به خصوص که درد وحشتناکی در قسمت کمر و زیر شکمم پیچیده بود و نمی گذاشت نفسم بالا بیاید .
فکر اینکه بچه را از دست بدهم غم دنیا را به دلم می نشاند. او را دوست داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. حالم چندان خوب نبود.قرصهای اعصاب را هم به خاطر جنین نمی توانستم مصرف کنم. مثل مار به خودم می پیچیدم و آرام و قرار نداشتم. خانم مارتا وقتی حال و روزم را دید مثل مادری مهربان بلافاصله جوشانده ای درست کرد و گفت که هیچ ضرری برای بچه ندارد. به ناچار آن را خوردم و ساعتی بعد که قدری اعصابم آرام گرفت به خواب عمیقی فرو رفتم، به طوری که چندین ساعت در خواب بودم.وقتی بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود. به جان خانم مارتا دعا می کردم که از ان وضع کشنده نجاتم داده بود. ولی از لحاظ روحی همچنان بهم ریخته بودم. مانی رفت و دیگر نیامد. نه آن روز، نه روز بعد ونه روزهای بعد از آن و من هر روز در اندوهی کشنده انتظارش را می کشیدم . حتی در روزهای تعطیل هم پیدایش نشد. در حالی که می دانست دو روز اخر هفته را خانم مارتا به خانه اش می رود و من تنها می مانم. هیچ فکر نمی کردم انقدر سنگدل و بی رحم باشد که مرا با آن حال و روز تنها بگذارد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هر گونه فعالیت سنگین برایم خطر ناک بود . از بس در رختخواب خوابیده و فقط تلویزیون تماشا کرده بودم از هر چه تلویزیون و برنامه های تلویزیونی بود حالم بهم میخورد.
عید کریسمس و سال نو مسیحی نزدیک بود. خانم مارتا تصمیم داشت برای تعطیلات نزد دخترش به هامبورگ برود. فکر اینکه یک هفته باید تنها بمانم وحشت را به جانم می ریخت . اگراتفاقی برایم می افتاد باید چه می کردم؟ چنان عاجز و درمانده شده بودم که احساس می کردم موجودی از من بدبخت تر در دنیا نیست بدبختی اینجا بود که غرور لعنتی ام نمی گذاشت پیشقدم شوم و به خاطر رفتارم از مانی عذر خواهی کنم. به هر حال، برای تنهایی او باید فکری می کردم. تنها کسی که می توانستم امیدی به او داشته باشم شبنم همان دختر جوانی بود که در شب مهمانی با او و شوهرش آشنا شده بودم. اما یکدفعه یادم افتاد که شوهرش یکی از دوستان مانی است و اگر به مانی خبر بدهد، ممکن است اوضاع بدتر شود . بنابراین از این فکر منصرف شدم. در حالی که امیدم از همه جا قطع شده بود خودم را به خدا سپردم.