فصل پانزدهم
در طول روزهایی که از پی هم گذشتند خیلی فکر کردم. به اینکه انسان اگر خود را تسلیم هوای نفس نمی کرد و روح خود را به شیطان نمی فروخت چه بسا هرگز در زندگی اش مرتکب خطایی نمی شدکه جبران ناپذیر باشه. در حالی که می دانیم شیطان همیشه در صدد است ما را با وسوسه های خود بفریبد تا راهی را برویم که عاقبت خود باید نظاره گر رنج و بدبختی مان باشیم و آنگاه ناله سر دهیم که خدا برایمان اینطور خواسته. نه خداوند آنقدر مهربان است که هر چه به بنده اش عطا می کند خوب و به صلاح اوست. او ما را اشرف مخلوقات قرار داده تا با فکرواندیشه درست راه زندگیمان را انتخاب کنیم . اگر موقعی که فرشاد از من خواست به دیدنش بروم لحظه ای فکر کرده بودم و تحت تاثیر احساسم قرار نمی گرفتم، اکنون دچار حسرت و افسوس نمی شدم.
مانی همانطور که گفته بود خانم مسنی را برای پرستاری و مراقبت از من به خانه آورد، اما خودش دیگر نمی آمد، مگر روزهای آخر ِ هفته که خانم پرستار برای مرخصی به خانه اش می رفت. ماندن در بستر و بی هدف بودن پس از مدتی خسته ام کرده بود و به شدت عصبی و بی طاقت شده بودم، به طوری که با کوچکترین حرفی اشکم سرازیر می شد. از همه بدتر سکوت مانی بود که آزارم می داد. تنها دلخوشی ام این شده بود که آن دو روز او را در کنار خود می بینم و وجودش را حس می کنم. اما همین که نزدیک رفتنش می شد دلتنگ و بی قرار می شدم. یکی از همان دفعاتی که آمده بود و با من مطلقا صحبت نمی کرد بی اختیار گریه ام گرفت و آرام آرام شروع به اشک ریختن کردم. انگار فهمید، چون به اتاقم امد و وقتی مرا به آن حال دید پرسید:
"برای چی گریه می کنی؟ مشکلی پیش آمده؟ از چیزی ناراحتی؟"
سرم را تکان دادم و گفتم:
"نه چیزی نیست، فقط دلم خیلی گرفته. ممکنه ازت خواهش کنم یه کم پیشم بشینی."
بی آنکه نگاهم کند آمدو آرام لبه تخت نشست و من که دیگر طاقت آن همه بی مهری اش را نداشتم دستش را در دست گرفتم و بر ان بوسه زدم و در حالی که قطرات اشکم بر روی دستش می چکید گفتم:
"مانی از من متنفری؟ بگو که اینطور نیست."
لرزش محسوس دستش را در دستم حس کردم و یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد . آن وقت بود که احساس کردم در پس آن همه سردی و نفرتش گرمای محبتی نهفته است که سعی دارد از من مخفی کند. وقتی با دقت بیشتری نگاهش کردم تازه پی بردم چه چشمهای جذاب و گیرایی دارد. بی اختیار بر فشار دستم افزودم و ملتمسانه گفتم:
"مانی تا کی می خوای با من اینطور غریبه رفتار کنی؟ باور کن تحمل این وضع برام مشکله. اگه داری مجازاتم می کنی، دیگه بسه.باور کن بیشتر از این مستحقش نیستم. منم انسانم و انسان جایزالخطاست."
به سرعت از جا بلند شد و گفت:
"خواهش می کنم دوباره شروع نکن، چون بی فایده است."
"نه بذار حرفمو بزنم. بذار هر چی تو دلمه برات بگم. مگه دلت نمی خواست حقیقت رو بدونی؟ خوب می گم. زن تو شدم چون می خواستم از فرشاد و پدرم انتقام بگیرم؛ حتی از تو؛ یعنی از تمام مردها. از همه شون متنفر شده بودم. پدرم با خودخواهی زندگیم رو خراب کرده بود و فرشاد با ناجوانمردی زیر قولش زده و با گرفتم بیست میلیون تومن منو رها کرده بود. در حالی که دیوانه وار دوستش داشتم. پدرم و فرشاد با تبانی همدیگه تمام احساس و عواطفمو به هیچ شمردن. وقتی پدرم به مقصود رسید تو از راه رسیدی و عاشقم شدی و خواستی باهام ازدواج کنی، اون هم تو شرایط نامطلوبی که داشتم. اما چون از طرف هر دوی اونها ضربه خورده بودم دیگه برام فرقی نمی کرد با تو ازدواج کنم یا با مرد دیگه ای. پدرم از تو خوشش اومده بود. یعنی برای اولین بار بود که دیگه روی خواستگار من ایرادی نمی ذاشت.، چون تو پسر صمیمی ترین دوستش بودی و دلش می خواست دامادی مثل تو داشته باشه. بنابراین علی رغم میل باطنیم ازدواج با تو رو قبول کردم. اما با خودم قسم خورده بودم که حتی اگه به نابودی خودم منتهی بشه از تمام مردا حتی تو انتقام بگیرم و بشم بدترین و پلیدترین آدما. وقتی محبتهای تو رو دیدم ، وقتی دیدم با چه صبری منو رفتارمو تحمل می کنی از تو ، از خودم و از هدفی که داشتم خجالت کشیدم. دلم نمی خواست به تو که اونقدر خوب و با گذشت بودی خیانت کنم. اگه به دیدن فرشاد رفتم فقط به این دلیل بود که تهدید کرده بود همه چیز رو به تو می گه. خواستم با مسالمت شرش رو از زندگیم کم کنم. قسم می خورم که همین طور بود و این اولین و اخرین دیدار من با اون بود."
"یعنی می خوای بگی وقتی برای دیدنش رفتی هیچ احساس بهش نداشتی؟"
"چرا، اما..."
"اما چی؟"
"نسبت به تو و صداقتت احساس تعهد می کردم. چون زن تو بودم و خیانت رو گناه بزرگی می دونستم."
"پس احساس گناه وادارت کرد که به روابطت با اون خاتمه بدی ؟ خب. باز جای شکرش باقیه که از خدا ترسیدی."
"نه! فقط این نبود. از تو هم می ترسیدم. نمی خواستم در برابر وجدانم شرمنده ی تو باشم و نیستم."
"توقع داری حرفاتو باور کنم؟"
"نمی دونم. این به انصاف خودت بستگی داره که چطور قضاوت کنی."
به فکر فرو رفت و پس از مدتی سکوت گفت:
"ببین سیما. به نظر من با احساسی که تو نسبت به من داری باور کردن حرفات برام خیلی مشکله. در واقع نمی تونم قبول کنم. مساله مهم اینه که از اول عشق و علاقه ای در کار نبوده وحالا هم نیست. بهتره نه سر خودت رو کلاه بذاری و نه سر منو! علاقه و محبت باید دو طرفه باشه. یه طرفش به قول معروف باعث دردسره."
خواستم بگم مانی حالا احساس من به تو عوض شده و دوست دارم با تو و کنار تو بمونم، اما انگار زبونم قفل شده بود. نمی دونم چرا نمی تونستم اونچه که تو دلم می گذشت رو بگم. این قدر می دونستم که اگه حتی بگم دوستش دارم باور نخواهد کرد. بنابراین سکوت کردم و او ادامه داد:
"راستش منم دیگه مثل گذشته نیستم . یعنی خودت اینطور خواستی. به قول معروف برای کسی بمیر که برات تب کنه. توی این مدت خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که در انتخابم اشتباه کردم . خوب پای اشتباهم ایستادم . اونم اینه که تا موقع وضع حملت مواظب و مراقبت باشم و هستم، ولی بیشتر از این از من انتظار نداشته باش."
و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
"در ضمن، سه روز دیگه وقت دکتر داری، یادت که نرفته؟"
"نه یادم نرفته."
وقتی تنها شدم بیش از پیش احساس غم و اندوه کردم . مانی با حرفهایی که زده بود این طور به من فهماند که دیگر دوستم ندارد و قلبم از درک این حقیقت تلخ به درد آمد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)