فصل چهاردهم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم حالم مثل روزهای گذشته نبود. سرگیجه و تهوع چنان منقلبم کرده بود که قادر نبودم از تخت پایین بیایم. تا سرم را از روی بالش بر میداشتم دلم آشوب می شد و از ترس دوباره می خوابیدم. حال عجیبی داشتم...در آن لحظات دردناک بود که آرزو می کردم ای کاش شوهرم در کنارم بود و به من آرامش می داد. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد و فکر می کردم دیگر با مرگ فاصله ای ندارم . از اینکه در تنهایی بمیرم خوف کرده بودم. حالت تهوع دست از سرم بر نمی داشت؛ به طوری که آخر تاب نیاوردم و خودم را به دستشوئی رساندم وآنچه در چند روز گذشته خورده بودم از گلویم بیرون آمد. گویی دل و روده ام داشت از جا کنده می شد. به هر جان کندنی بود خودم را از دستشوئی بیرون انداختم . به کمک نیاز داشتم و هیچ کس در کنارم نبود. افتان و خیزان خودم را به تلفن رساندم و شماره آقای مشفق را گرفتم. خیلی زنگ زد، داشتم ناامید می شدم که کسی گوشی را برداشت. به سختی گفتم:
"الو، آقای مشفق."
"بله بفرمایید"
"سلام، منم سیما. حالم خیلی بده. خواهش می کنم کمکم کنید. مانی... مانی..."
که دیگر نتوانستم ادامه دهم ، چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم.
هنگامی که چشم باز کردم خودم را در اتاقی نا آشنا دیدم . سوزشی در دستم حس کردم و با دیدن سرمی که به دستم بود فهمیدم در بیمارستان هستم. نمی دانستم چه کسی مرا به آنجا آورده بود. ففقط یادم می آمد که در اخرین لحظه به آقای مشفق صحبت کرده بودم. بله حتما او به دادم رسیده بود. در این افکار بودم که در اتاق باز شد و مانی با چهره ای تکیده و غمزده در آستانه در ظاهر شد. بی اختیار در جایم نیمخیز شدم که به تختم نزدیک شد و خیلی رسمی و سرد گفت:
"تو باید استراحت کنی. مگه نمی بینی سرم تو دستته؟"
گرمی اشک به چشمانم دوید و نالان پرسیدم:
"چه اتفاقی برام افتاده؟ من اینجا چه می کنم؟"
"چیزی نیست. بهتره آروم باشی. تا نیم ساعت دیگه جواب آزمایش ها را می دهند."
"آزمایش برای چی؟فکر می کنم مسموم شده باشم."
"شاید. شاید هم نه. تا دکتر جواب آزمایشت رو نبینه نمی شه فهمید چی شده."
و دوباره از اتاق بیرون رفت. انگار از بودن با من وحشت داشت. بالاخره پس از نیم ساعت مانی همراه دکتر وارد اتاق شدند .دکتر درحالی که لبخندی بر لب داشت رو به من و مانی کرد و گفت:
"باید خبر خوشی را به شما بدهم آقای افتخاری. همسرتون یک ماهه بارداره و حالت تهوع و پایین آمدن فشارخونش به خاطر همین بوده. جای نگرانی نیست، فقط از نظر بدنی بی نهایت ضعیف هستند. تحرک زیادی نباید داشته باشند ، چون ممکنه هر لحظه جنین را از دست بدهند. باید کاملاُ استراحت کنند. برای حالت تهوعشان دارویی می دهم که هر وقت دچار این حالت شدند مصرف کنند. این طور که معلومه همسرتون دچار کم خونی هستند که از این نظر باید تحت نظر پزشک باشند تا بچه ای سالم و قوی به دنیا بیاوردند. وقتی سرمشان تمام شد مرخص هستند."
مانی از دکتر تشکر کرد و برای بدرقه ی او بیرون رفت. من در بهت و حیرت فرو رفته بودم . چطور این اتفاق افتاده بود؟ یکدفعه به یاد آن شب کذایی افتادم. باورم نمی شد. چطور خودم به این فکر نیفتاده بودم؟ در آن لحظه نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. مانی به اتاق برگشت. خوشحال به نظر نمی رسید. حدس می زدم در ذهنش چه می گذرد. شاید فکر می کرد فکر می کرد این بچه متعلق به او نیست. نه، این عادلانه نبود. از این که چنین فکری درباره ام داشته باشد وحشت کردم و سخت منقلب شدم. باید کاری می کردم.نباید می گذاشتم او در دادگاه افکارش مرا متهم کند . خدا می دانست من که هرگز به او خیانت نکرده بودم.
خواستم چیزی بگویم که دوباره تنهایم گذاشت و زمانی بعد برای بار سوم به اتاق برگشت که برای بردنم کمکم کند. از او تشکر کردم و گفتم:
"مانی من باید با تو حرف بزنم. خواهش میکنم این فرصت رو از من نگیر."
به سردی جواب داد:
"باشه بعدا صحبت می کنیم. فعلا باید بریم خونه استراحت کنی.اینطور که معلومه باید خیلی مراقب خودت باشی."
آنقدر سرد و بی روح و جدی حرف می زد که شهامت حرف زدن را از من گرفته بود.هنگامی که به خانه برگشتیم به زور مرا در بستر خواباند و خودش برای آشپزی به آشپزخانه رفت و خلاصه تمام روز را کمر بسته به پذیرایی از من پرداخت؛ بی آنکه حتی کلامی میان ما رد وبدل شود. حال جسمی ام قدری بهتر شده بود، اما از لحاظ روحی به شدت بیمار و افسرده بودم. اواخر شب بود که طاقت آن همه سکوت و سردی اش را نیاوردم و گفتم:
"مانی خواهش می کنم برای یک بار هم که شده به حرفام گوش بده، بعد هر طور دوست داری قضاوت کن."
در حالی که پشتش رو به من کرده بود گفت:
" سیما ترجیح می دم حرفاتو نشنوم، چون هیچ علاقه ای ندارم از ماجرای عشقی تو و وان یارو چیزی بدونم. با وضعیتی که در حال حاضر پیش اومده مجبورم تا تولد بچه ات تو تصمیمم تجدید نظر کنم."
حرفش برایم دردآور بود، طوری که طاقتم رو از دست دادم و فریاد زدم:
"تو چی گفتی؟ مگه اینی که توی شکم منه از کجا اومده؟ مگه تو پدرش نیستی؟!"
"زیاد مطمئن نیستم! وقتی معلوم می شه که به دنیا بیاد و ازش آزمایش بگیرن. اون وقت مشخص می شه پدر این بچه کیه، من یا اون."
"خفه شو مانی. از خودت خجالت بکش. تو چطور به خودت اجازه می دی که به من چنین تهمتی بزنی؟ نکنه اون شب لعنتی یادت رفته."
"نه یادم نرفته، ولی روز بعد هم تو و فرشاد همدیگه رو ملاقات کردین، درسته؟"
" بله، اما هیچ رابطه ای بین ما نبوده و نیست. نمی دونم کدوم احمقی این مزخرفاتو به خوردت داده. خوبه که یه مرد تحصیلکرده هستی. مانی از تو چنین انتظاری نداشتم. مطمئناُ کسی مغز تو رو شست و شو داده که هدفش نابود کردن زندگی ماست."
"اوه چه حرف خنده داری. زندگی ما! کدوم زندگی؟ اینکه تو از اول نخواستی منو به عنوان همسر و شریک زندگیت بپذیری؟ تو حتی از وظایفی که یه زن در مقابل شوهرش داره امتناع کردی و اگه اون شب به خاطر مستی و بی خبری من اون اتفاق نمی افتاد ، امکان نداشت اجازه بدی یا تمایل داشته باشی که بهت نزدیک شم؛ چرا، چون دلت در گرو عشق فرشاد بود و منتظر بودی تا یه روز بیاد و تو رو از اسارت نجات بده. حالا من از تو می پرسم. هدفت از ازدواج با من چی بود؟ چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟ مطمئنم که علاقه و محبتی در بین نبوده ، مگه یه چیز، اونم انتقام گرفتن و تلافی خیانتی که فرشاد در حق تو کرد. من این وسط آلت دست بودم تا از محبوبت انتقام بی وفاییشو بگیری. نگو که حرفام درست نیست. هر چی که گفتم دقیقا عین واقعیته. پس نتیجه می گیریم ادامه زندگی ما که بر اساس یه دروغ و احتمالا یه قرارداد پایه ریزی شده بی فایده است. همچین زندگی ای هرگز امنیت نداره و نخواهد داشت . تو می تونی تا هر وقت دلت میخواد اینجا بمونی؛ مخصوصا تا وضع حملت. برای تنها بودنت هم نگران نباش. به خانمی که قبلا خونه ما کار می کرده گفتم بیاد اینجا ازت مراقبت کنه. نمی خوام هیچ اتفاقی برای تو یا بچه بیفته، چون وجداناُ خودم رو مسئول می دونم.تو این وضعیت فکر رفتن به ایرانو هم از سرت بیرون کن، چون به ضرر خودت و بچه تموم می شه و ممکنه اونو از دست بدی. امیدوارم احساس مادریت اونقدر قوی باشه که تنها به فکرخودت نباشی و مواظب اون موجودی که از خون و رگ و ریشه تو شکل می گیره هم باشی. خیلی متاسفم که کار به اینجا رسید. خودت اینطور خواستی. درسته که من آدم صبوری هستم، اما نه اونقدررکه غیرت و تعصبم رو زیر سوال ببرم. اینو هیچ وقت فراموش نکن."
مانی یکریز حزف می زد و من عاجزاز هرگونه دفاعی فقط اشک می ریختم.می دانستم که برای تبرئه خودم هیچ دلیل محکمی در دست ندارم، چرا که تمام شواهد بر علیه من بود. اشتباه از خودم بود و خودکرده را تدبیر نیست . اکنون احساس می کردم با تمام وجودم از فرشاد متنفرم و در عوض احساس دیگری در دلم جوانه زده بود که برایم عجیب و باورنکردنی بود؛ آن هم احساس محبتی بود که به مانی پیدا کرده بودم و تا زه داشتم می فهمیدم که او مردی دوست داشتنی و قابل احترام و بی اندازه مهربان است. اما چه دیر این را فهمیده بودم؛ زمانی که عشق او را از دست داده بودم. وقتی حرفهایش تمام شد از اتاق بیرون رفت و مرا در حسرتی عمیق و اندوهی بی پایان تنها گذاشت. بیش از آنکه تصور کنم از من متنفر شده بود، چون موقع صحبت کردن پشتش را به من کرد. معلوم بود دوست ندارد چشمش به چشمم بیفتد. در واقع، من لیاقت چنین مردی را نداشتم. حالا به حرفهای پدرم رسیده بودم، اما سبویی شکسته و آبی ریخته بود و برای جمع کردنش راهی نبود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)