فصل سیزدهم
هراسان از خواب پریدم و وحشتزده به عقربه های ساعت نگاه کردم. فقط نیم ساعت فرصت داشتم تا آماده شوم و به دیدار فرشاد بروم. به سرعت لباس پوشیدم و بدون اینکه صبحانه بخورم از منزل خارج شدم. فاصله زیادی تا پارک بود و من مجبور شدم تا آنجا بدوم. خوشبختانه وقتی رسیدم او هنوز نیامده بود. قدری روی نیمکت نشستم تا نفس تازه کنم .بچه های قد و نیم قدی که با مادرانشان به پارک آمده بودند مشغول بازی و جست و خیز و شادی بودندکه توجه ام به یکی از آنها که دختر کوچولوی بینهایت زیبایی بود جلب شد. موهای طلایی و چشمان آبی داشت و مثل فرشته ها پاک و معصوم بود.از دیدن او حال عجیبی پیدا کردم.بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف او رفتم و به زبان انگلیسی از مادرش پرسیدم:
"می تونم دختر کوچولوتون رو ببوسم؟ آخه خیلی قشنگ و دوست داشتنیه."
او لبخند زنان اجازه داد. دخترک را در بغلم گرفتم و با اشتیاق وصف ناپذیری به سینه فشردم و بوسه ای از گونه اش گرفتم و گفتم:
"چقدر تو خوشگلی . مثل عروسکها هستی. یعنی ممکنه من هم روزی یه دختر کوچولوی قشنگی مثل تو داشته باشم؟"
با وحشت و تعجب نگاهم کرد. برای اینکه ناراحت نشود آهسته او را در آغوش مادرش گذاشتم و از اینکه اجازه داده بود دخترش را ببوسم تشکر کردم که صدای فرشاد را از پشت سرم شنیدم.
"خیلی وقته اینجایی؟"
برگشتم و در حالی که قلبم به تپش افتاده بود نگاهش کردم. کنارم نشست و پرسید؟
"حالت چطوره سیما؟ انگار دیشب خوب نخوابیدی.دور چشمهات طوق افتاده. اتفاقا من هم خوب نخوابیدم و همه اش به تو فکر می کردم."
" به من فکر می کردی یا به پولهای من؟"
"طعنه نزن سیما. اینطوری انگار کتکم می زنی. ولی برای اینکه به تو ثابت کنم پولت برام اهمیت نداره در اولین فرصت اونو برمیگردونم."
"آره، بزک نمیر بهار می آد. فرشاد این اولین و آخرین دیدار ماست. دوست ندارم تمام زندگیم در هول و هراس باشم. من آدمی نیستم که با داشتن شوهر با کسی رابطه نامشروع داشته باشم . تا وقتی ازدواج نکرده بودم و به کسی تعهدی نداشتم شاید ادامه دوستی ما ممکن بود، اما حالا چنین چیزی محاله. دوستانه از تو می خواهم منو به حال خودم بگذاری و اجازه بدی زندگیم در آرامش بگذره. تو به من بد کردی و نمی تونم هیچ وقت ببخشمت. باید جوابت رو با همون رفتار خودت بدم اما این کارو نمی کنم. فقط می گم برو دنبال زندگیت و منو فراموش کن."
" نمی تونم سیما! تو متعلق به من هستی نه اون مرتیکه عوضی که خیال می کنه از دماغ فیل افتاده."
" درست حرف بزن و حد خودت رو بشناس. اون مرتیکه شوهر منه و تو حق نداری درباره اش اینجور صحبت کنی."
"اوه! کی می ره این همه راهو. خوبه که عاشقش نیستی، وگرنه چی می شد. خیلی خوب اصلا اونو ولش کن، بیاراجع به خودمون صحبت کنیم. ببین من اینجا علاوه بر تحصیل کار می کنم و در آمد نسبتاُ خوبی دارم.یه آپارتمان نقلی هم تو حومه شهر اجاره کردم. اگه بخواهی می تونیم اونجا بدون سر خر و مزاحم همدیگر را ببینیم. خوب نظرت چیه؟"
"فرشاد انگار نفهمیدی من چی گفتم. اصرارت برای دیدن من همین بود؟ فقط می خواستی همین رو بگی؟"
"خوب نه، منظورم بیشتر دیدن تو بود. می خوام یه دل سیر نگات کنم. دیشب خیلی تو دل برو و خوشگل شده بودی. وقتی اون عوضی رو بوسیدی چیزی نمونده بود با مشت بزنم تو ی صورتش. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا عکس العمل نشون ندم. در ضمن می خوام سوالی ازت بکنم، جوابم رو می دی یا نه؟"
"تا چه سوالی باشه"
"انگار خیلی عصبانی هستی، هر چقدر هم که عصبانی باشی باز هم خوشگلی!"
"خیلی خوب اینقدر مجیز نگو، حرفتو بزن."
"البته می بخشی که اینو می پرسم. آخه وقتی فکرشو میکنم خونم به جوش می آد. نمی دونم منظورم را فهمیدی یا نه. روابط تو با اون آیا...آیا؟"
"فکر می کنم منظورت رو فهمیده باشم. می خواهی چه جوابی یهت بدم؟ خوب رابطه زناشوئی برای زن و شوهر یک امر عادیه."
"ولی من تحملش رو ندارم سیما."
"این دیگه مشکل خودته."
"یعنی تو از این موضوع راضی هستی؟"
"این هم مربوط به خودمه. مطمئنا راضی هستم که دارم باهاش زندگی میکنم."
"که این طور. یعنی می خوای بگی نسبت به من هیچ احساسی نداری؟"
"نه"
"سیما به من نگاه کن"
"برای چی؟"
"برای اینکه نگاهت همه چیز رو می گه"
"دلم نمی خواد نگات کنم، زور که نیست"
"چرا؟ جون می ترسی نگات لوت بده؟ چرا با خودت می جنگی؟ اعتراف کن که از اون خوشت نمی اد و منو دوست داری"
"اوه! مثل اینکه خیلی از خودت متشکری. چرا دوستش نداشته باشم؟ چیزی کم نداره. بیشتر ازهمه عاشقمه. حالا می گی چی؟"
محکم مرا به طرف خودش کشید ودر حالی که مجبودم می کرد به چشمهایش نگاه کنم گفت:
"تو دروغگوی خوشگلی هستی و من تو را می پرستم، اونقدر که حاضرم هر خطری رو به جون بخرم و تو مال من بشی.می دونم داری روی احساست به من سرپوش می ذاری و می خواهی تلافی کنی. باشه قبول، اما در واقع به خودت ضربه می زنی."
خواست مرا ببوسد که با دست او را به عقب هول دادم و با سرعت از جا برخواستم و پا به فرار گذاشتم تا هر چه بیشتر از او دور شوم. می ترسیدم؛ از خودم، از احساسم، از تعهدی که به مانی داشتم. او دنبالم می کرد ومن با اخرین توان می دویدم.. خوشبختانه مان موقع یک تاکسی از آنجا رد می شد که خودم را جلو انداختم و قبل از اینکه فرشاد به من برسد سوار شدم و به راننده گفتم با سرعت از آنجا برود. این کلمه را به فارسی گفته بودم که راننده متوجه نشد و به آلمانی چیزی پرسید و من هم به انگلیسی جوابش را دادم. نمی دانم فهمید یا نفهمید که پایش را روی گاز گذاشت. وقتی به پشت سرم نگاه کردم فرشاد همانجا ایستاده بود و در نظرم کوچک و کوچکتر می شد تا اینکه بالاخره از آنجا دور شدم .آن وقت تازه آدرس را به راننده دادم.. تمام بدنم می لرزیدو احساس سرمای شدیدی می کردم. گویی سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود . دندانهایم طوری بهم میخورد که مجبور شدم با دست چانه ام را نگه دارم. راننده پرسید:
" حالتون خوبه؟ اگه لازمه ببرمتون بیمارستان."
تشکر کردم و گفتم بهتر است هر چه زودتر مرا به خانه ام برساند. نمی دانم چرا انقدر ترسیده بودم. مدام فکر می کردم فرشاد در تعقیبم است و برمی گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. تا اینکه تاکسی مقابل خانه توقف کرد.کرایه را پرداخت کردم و پیاده شدم. پاهایم چنان کوفته شده بود که قادر نبودم قدم از قدم بردارم. با هر جان کندنی بود وارد منزل شدم و خودم راروی مبل انداختم و بی اختیار سیل اشک از چشمانم جاری شد. خودم هم نمی دانستم برای چه گریه میکنم. به شدت مضطرب و عصبی بودم. حال اسفناکی داشتم . به دنبال قرص آرامبخش تمام کیفم را زیرو رو کردم تا بالاخره یکی پیدا کردم.هنوز می لرزیدم، اما با خوردن آن قرص کم کم بی حس و حال شدم و رخوتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت و همانجا روی مبل به خواب مدهوش کننده ای فرو رفتم. نمی دانم چه مدت در عالم بی خبری فرو رفته بودم که ناگهان با نوازش دستی که روی صورتم کشیده می شد وحشت زده از خواب پریدم.ابتدا زمان و مکان را به یاد نمی آوردم و مانی را به جای فرشاد گرفته و به حالت دفاع دست هایم را بالا بردم که مانی با لحنی مهربان گفت:
"سیما, منم. چرا اینجا خوابیدی؟ خیلی صدات کردم. خوابت خیلی سنگین بود .انگار خواب بدی می دیدی.به نظر وحشت زده می آیی. طوری شده؟"
جوای ندادم. فقط بر و بِر نگاهش می کردم. مثل اینکه برای اولین بار است او را می بینم. مردی با صلابت و مهربان با شخصیتی خوب و دوست داشتنی. خواستم از جا بلند شوم که ناگهان سرم گیج رفت و سکندری خوردم. مانی مرا گرفت و با تعجب پرسید:
"سیما چت شده؟ چرا عین مست ها شدی؟ نکنه قرصی، چیزی خوردی؟"
قادر به جواب دادن نبودم، تمام بدنم حتی زبانم شل شده بود. با عجله رفت و لیوان آبی آورد و گفت:
"بخور. چند تا قرص خوردی که اینطور کله پا شدی؟اصلا چرا قرص می خوری؟ همیشه می خوری؟"
سرم را به علامت نفی تکان دادم و در حالی که هنوز مست بودم گفتم:
"فقط یه دونه."
"خوب یه دونه که چیزی نیست. حتما ناشتا خوردی."
به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه دوباره گفت:
"قرار بود با هم روراست باشیم و هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم. البته اگه قراره رابطمون مثل دو تا دوست باشه!"
"بله می دونم.اگه منظورت به خوردن قرصه، راستش حالم چندان خوب نبود و شبها خوب نمی خوابیدم. فکر کردم اگه یه قرص اعصاب بخورم برام ضرری نداشته باشه. حالا هم مساله ای نیست با خوردن مایعات این بی حسی و گیجی از سرم می پره."
" یعنی باور کنم که راست می گی؟"
"البته،چرا که نه؟ لزومی نداره دروغ بگم."
"نه سیما داری راه رو عوضی میری.هر چی تو دلت هست بیرون بریز.دیگه از چی ناراحتی؟ چرا برای فرار از اون به قرص پناه بردی؟ بگو تحمل شنیدنش رو دارم. دلم می خواد حقیقت رو از زبون خودت بشنوم."
با این حرف ناگهان تکان خوردم. کدوم حقیقت؟ راجع به چه چیزی حرف می زد؟مانی ادامه داد:
"منتظرم سیما، ولی سعی نکن منو بپیچونی، فرشاد همون کسی نیست که عاشقش بودی و قرار بود با هم ازدواج کنید؟"
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و صاف در جایم نشستم.خدایا مانی از کجا فهمیده بود؟ یعنی من و فرشاد را با هم دیده بود؟ بی اختیار خودم را جمع و جور کردم و با خودم فکر کردم دارد یکدستی می زند تا از زیر زبانم حرف بکشد. بنابراین اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم:
"خیالات به سرت زده! من اصلا کسی رو به اسم فرشاد نمی شناسم."
"خودتو به کوچه علی چپ نزن و انکار نکن. من بیشتر از اونی که فکر میکنی تجربه دارم. من چه خوش خیال بودم و فکر می کردم اون مرتیکه رو برای همیشه فراموش کردی. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی ، چون هنوز دلت پیش اونه.خوب چرا ساکتی؟ نمی خوای جواب بدی؟"
نگاهش کردم و در سکوت فرو رفتم. چه داشتم به او بگویم؟ اگر به گناهم اعتراف می کردم، حاضر نبود حتی یک لحظه با من زندگی کند.و اگر اینطور می شد چه خاکی برسرم می ریختم؟ جواب خانواده ام را چه می دادم؟ وقتی سکوتم را دید ناراحت و غمگین به اتاقش رفت و در را بست و من بدون هیچ تلاشی برای تبرئه خود گذاشتم تا در حدس و گمانش باقی بماند و این دومین اشتباه من بود.چند لحظه بعد وقتی ساک بدست از اتاقش خارج شد فهمیدم که قصد دارد مرا ترک کند. شکوه کنان گفتم:
"کجا می ری؟ تو که نمی خوای منو اینجا تنها بذاری؟"
لبخند تمسخر آمیزی تحویلم داد و گفت:
"نترس تنها نمی مونی، عاشق دلخسته تون نمی ذاره تنها بمونی."
عصبانی فریاد زدم:
"هیچ می فهمی چی می گی؟"
که ناگهان او هم فریادش را بلند کرد:
"البته که می فهمم. تو خیال می کنی با یه احمق طرفی؟ اگه چیزی نپرسیدم می خواستم ببینم خودت به زبون می آیی یا نه؟اما نه تنها حرف نزدی بلکه منکر همه چیز هستی. آره خودم دیدمت. وقتی داشتم به خونه برمیگشتم تا پرونده ای رو که جا گذاشته بودم بردارم جنابعالی رو توی پارک کنار اون ژیگولو دیدم.اول فکر کردم اشتباه می کنم، اما وقتی خوب دقت کردم دیدم خودت هستی که کنار اون روی نیمکت نشستی ، بنابراین از همون راهی که اومده بودم برگشتم.چون اونقدر عصبانی بودم که ترسیدم اگه باهات روبرو بشم کار دست خودم وتو بدم.سیما ممکنه من آدم ساده ای باشم ، اما احمق نیستم. سعی نکن خودت رو مظلوم و بی گناه جلوه بدی. باید همون شب وقتی نگاه فرشاد مدام دنبال تو بود می فهمیدم. خیلی متاسفم سیما درباره ی تو جور دیگه ای فکر میکردم.در حالی که دنیای من کجا و دنیای تو کجا؟"
به دست و پا افتادم و گریه کنان گفتم:
"مانی صبر کن تا حقیقت رو بگم،نمی خوام نا عادلانه درباره ام قضاوت کنی. ماجرا اون طوری نبود که تو فکر میکنی. باور کن قسم می خورم."
خصمانه نگاهم کرد و با همان لبخندکذایی گفت:
"چی رو باور کنم؟ دروغهاتو؟نه، دیگه کافیه.میرم چون به تنهایی نیاز دارم تا فکر کنم و بفهمم با تو و زندگیم چی کار کنم.در حال حاضر اصلا نمیخوام ببینمت.از سر راهم برو کنار."
:"نه مانی خواهش می کنم. تو نباید منو تنها بذاری. باید به حرفهام گوش کنی"
"هیچ حرفی بین ما نمونده سیما. خداحافظ."
درمانده فریاد زدم:
"حالا که اینطوره من برمی گردم ایران."
"هر کاری دوست داری بکن. دیگه برام مهم نیست."
با ناله و فریاد گفتم:
"این بود صبر و تحملت؟ راه نیومده رو برگردی؟من با تو رو راست بودم اما تو زیر تمام حرفهات زدی"
برگشت با نفرت نگاهم کرد و با خونسردی جواب داد:
"آره حق با توئه، فکر می کردم می تونم ذهنت رو از یاد اون پاک کنم، اما نمی دونستم خود طرف همینجاست و حضورش تلاش منو لوث میکنه. من حوصله ی جنگ و دعوا ندارم. یا منو دوست داری یا از من متنفری که البته متنفری. بنابراین به صلاح هر دومونه که هرکس راه خودش رو بره و خیلی دوستانه از هم جدا بشیم.این طوری هم تو می تونی به محبوبت برسی هم من تکلیف خودمو می دونم. بعد ساکش را به دوش انداخت و خانه را ترک کرد. اکنون تنها مانده بودم و وحشت از تنهایی به جانم ریخت . حالا چه می کردم؟ با چه رویی نزد خانواده ام باز می گشتم ؟به آنها چه می گفتم؟چنان خود را مایوس و درمانده می دیدم که احساس می کردم دیگر همه چیز تمام شده. بله هنوز آغاز نشده به پایان رسیده بود. او رفت و مرا با دنیای غم و اندوه تنها گذاشت. اوایل فکر می کردم به زودی برمی گردد و به همین خیال تا چندین روز صبر کردم. اما نیامد. پریز تلفن را هم به خاطر مزاحمتهای فرشاد کشیده بودم.دیگر نه می خواستم صدایش را بشنوم و نه او را ببینم.
با رفتن مانی گویی از خوابی گران بیدار شده بودم! خودم را روزی صدها بار لعنت می کردم که چرا به دیدن فرشاد رفتم ، اما افسوس که کار از کار گذشته و آنچه نباید بشود شده بود. به جای اینکه من از او انتقام بگیرم او زهر خودش را ریخته بود.این مار خوش خط و خال یکباردیگر چنبره اش را بر روی زندگیم گسترده بود و خیال نداشت راحتم بگذارد.به مانی حق می دادم که از من متنفر و گریزان شود.من به او و صداقتش، به وفاداری اش و به شخصیتش اهانت کرده بودم؛در حالی که او انسانی والا و شایسته با امتیازاتی بیشتر از فرشاد بود.
احساس می کردم خانه بدون او به ماتمکده ای شبیه است که خود به تنهایی مرثیه خوانش هستم و این بار سنگین غم را باید همواره به دوش بکشم. روزها و شبهایم به یاس و ناامیدی و پریشان حالی می گذشت. حال و روز خوبی نداشتم.با این که مانی را تهدید به رفتم کرده بودم،اما دلم نمی خواست به ایران برگردم ، حداقل تا وقتی حرفهایم را با او نزده بودم.چند بار تصمیم گرفتم با آقای مشفق صحبت کنم و سراغ مانی را از او بگیرم . اما این جرات را در خود نیافتم.تقریبا چهار هفته ای می شد که او را ندیده بودم.تلفن همچنان قطع بود. خودم هم هیچ تلاشی برای تماس با او نکرده بودم.دلم نمی خواست صدای هیچ کس را بشنوم.خانه زندانم شده بود و من محبوس نا امیدی بودم که در سلول خود به شمارش معکوس افتاده بودم.در چنان گردابی دست و پا می زدم که هیچ روزنه ای در تاریکیهای زندگیم نمی دیدم.حتی امید به معجزه ای هم نداشتم تا روزی مرا از آن سرگردانی نجات بخشد.آن مدت فرصتی بود تا به تمام زندگیم بیندیشم و حاصل تمام آنها این بود که هر چه زودتر از زندگی مانی بروم ، چون دیگر خود را لایق چنان مردی نمی دانستم و مطمئن بودم که او هم تمایلی به دیدن من ندارد.بنابراین باید زودتر می رفتم تا او بتواند به سر خانه و زندگیش برگردد.بودن و انتظار کشیدن من بیشتر از آن ثمری نداشت، جز اتلاف وقت.واقعیت ملموستر و دردناکتر از آن بود که بتوان آن را توجیه کرد.پس با اندوهی فراوان بلیط برگشتم را گرفتم، چمدانهایم را بستم و آماده بودم روز بعد حرکت کنم که اتفاقی مانع از برگشتنم شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)