فصل دوازدهم
مانی با سبد گل بسیار زیبایی وارد خانه شد و در حالی که سعی می کرد نگاهش را از من بدزده دوباره از من معذرت خواهی کرد. درواقع او گناهی مرتکب نشده بود تا قابل بخشش باشد. من زن قانونی اش بودم و او کار خطایی نکرده بود ، ولی چون هر دو توافق کرده بودیم روابطی میانمان نباش و او خلف وعده کرده بود از دستش عصبانی بودم. اما دیگر دنباله ماجرا را نگرفتم و همه چیز به همانجا خاتمه یافت. شاید هم داشتم به او آوانس می دادم تا کمتر احساس گناه کنم.
به هم نگاه نمی کردیم؛ او برای رفتاری که کرده بود و من برای گناهی که مرتکب شده و با فرشاد قرار گذاشته بودم. چند لحظه بعد هم او به اتاقش رفت و من ماندم وتنهایی و فکر وخیال و پریشانی روح. احساس خیلی بدی داشتم. مثل کسی که روی بند ایستاده و نمی داند به کدام طرف برود تا سقوط نکند. دلهره و تشویش برای روز بعد لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت و سکوت خانه هم بی قرارترم می کرد. دلم می خواست با کسی حرف بزنم و کسی هم جز مانی نبود. بااخره آنقدر بی طاقت شدم که به اتاقش رفتم و از او خواستم برای قدم زدن بیرون برویم. مانی هم بلافاصله قبول کرد. انگار منتظر بود من قدمی به سویش بردارم. وقتی نگاهش کردم چهره اش خسته و غمزده به نظر می آمد. بی اختیار دلم به حالش سوخت و از رفتاری که با او پیش گرفته بودم شرمنده شدم. بنابراین کمی مهربانتر شدم . هوای بیرون بسیار تمیز و صاف بود و بارانی که شب گذشته باریده بود لطافت هوا را دو چندان کرده بود. در کنار هم آرام و ساکت راه می رفتیم و هر یک درافکار خود غوطه ور بودیم. نمی دانستم در مورد چه چیزی با او صحبت کنم . همانطور که راه می رفتیم یکدفعه سردم شد و کمی لرزیدم که فهمید و بلافاصله گرمکنش را از روی دوشش برداشت و روی شانه ام انداخت. همان لحظه بود که پس از مدتها نگاهم در نگاهش گره خورد. نگاهی که پر از شیفتگی و عشق بود . بی اختیار دچار احساس عجیبی شدم و دستش را گرفتم و گفتم:
"مانی می دونم چه احساسی به من داری. تو هم احساس منو نسبت به خودت می دونی. بنابراین دلم نمی خواد اذیتت کنم. اگر موافق باشی می تونیم خیلی دوستانه از هم جدا بشیم."
پشتش را به من کرد و با لحن بغض آلودی گفت:
"سیما دیگه این حرف رو نزن.همونطور که قبلا گفتم من صبرم زیاده. اونقدر صبر می کنم تا روزی خودت به من بگی که دوستم داری. اگه به خاطر دیشب از من دلچرکین هستی دوباره ازت معذرت می خوام. نباید تو خوردن زیاده روی می کردم. قبلا هیچ وقت این کارو نکرده بودم؛ یعنی اصلا علاقه ای به مشروب ندارم، ولی دیشب شرایط طوری بود که کنترلم را از دست دادم . به هر حال من حتی به دوستی با تو راضی هستم. این برای ادامه زندگی ما کافی نیست؟"
کاملا خلع سلاح شده بودم. او صبورتر و با گذشت تر از آن بود که فکرش را می کردم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و او هم دستش را دور کمرم حلقه کرد، امامن اعتراضی نکردم. مدتی همین طور با هم راه رفتیم. در همین حال به فردا و دیدار م با فرشاد فکر می کردم.
وقتی به خانه برگشتیم شام مختصری خوردیم و قدری درباره مسائل مختلف با هم صحبت کردیم و بعد برای خواب هر کدام به اتاقهای خودمان رفتیم. خوابم نمی برد و مدام در رختخواب غلت می زدم . افکار مختلف و زیادی فکرم را مشغول کرده بود. به فرشاد فکر میکردم. دوستش داشتم اما نسبت به مانی احساس وظیفه و ترحم می کردم. دو احساس متفاوت. چه کارهایی می خواستم بکنم. چه نقشه هایی در سر داشتم، اما حالا می دیدم که نمی توانم پلید و کثیف باشم. یعنی ذاتم اینطور نبود .من در دامان مادری پرورش یافته بودم که متدین و معتقد بود و همیشه ما را از کارهای زشت برحذر می داشت و می گفت چشم و دل انسان باید پاک باشد و از راه کج بپرهیزد. می گفت انسان هر کار خلافی انجام دهد نه تنها بار گناه خود را سنگین تر می کند ، بلکه ضررش مستقیما به خودش بر می گردد. با این تفاسیر چگونه می توانستم راهی را بروم که هرگز درآن قدم نگذاشته بودم؟
در ثانی، اگر همه چیز را ار مانی مخفی نگه می داشتم ، خدا را چه می کردم که همیشه ناظر و شاهد اعمال بندگانش است و همه چیز را ثبت میکند؟ باید از او و عقوبتش می ترسیدم. با خودم و احساسم در جنگ بودم . در آن لجظه پس از مدتها خدا را به یاد آوردم. خدایی که فراموشش کرده بود م. گریان و پشیمان به درگاهش نالیدم تا قلم عفو به گناهانم بکشد و کمکم کند تا در راهی قدم بگذارم که شایسته خدا و خیر و صلاحم است. از او خواستم عشق فرشاد را که می دانستم به نابودی خود و زندگیم خواهد انجامید از روح و جانم پاک کند و مرا از وسوسه های شیطانی در امان بدارد و نگذارد غرق گناه شوم. خواستم کاری کند که مهر مانی در قلبم جایگزین شود و دوستش بدارم و از آن آشفتگی و پریشانی نجات یابم. آنقدر گفتم و اشک ریختم تا خسته و بی رمق خوابم برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)