فصل یازدهم
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت یازده بود. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمی رسید. آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم ازرختخواب بیرون بیایم. انگار روح از تنم گریخته بود. تمام بدنم درد می کرد.مدتی به همان شکل دراز کشیدم . به سقف خیره شده بودم و تصویر شب گذشته و رفتار حیوانی مانی جلو چشمم رژه می رفت و عذابم می داد. احساس می کردم تنفرم از او بیشتر شده است. با آشفتگی از جا بلند شدم ، اما قبل از بیرون آمدن از اتاق گوش دادم تا او خانه نباشد و وقتی مطمئن شدم کسی در خانه نیست از اتاق بیرون امدم . حال چندان خوبی نداشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و خودم را که سست و بی حال بودم روی تخت انداختم و سیل اشک از دیدگانم جاری شد که یکدفعه چشمم به پاکت سفیدی کنار تلفن افتاد. ان را برداشتم و با چشمانی اشک بار شروع به خواندن کردم:
"سیمای نارنینم نمی دانم به خاطر رفتار شب گذشته که بر اثر مستی و بی خبری پیش امد ، چگونه از تو عذرخواهی کنم؛در حالی که به تو قول داده بودم. می دانم که بیش از گذشته از من نفرت پیدا کردی، ولی باور کن که دست خودم نبود. صدها بار از تو طلب عفو و بخشش می کنم و قسم می خورم که دیگر تکرار نخواهد شد.
دوستت دارم.
مانی " با انزجار کاغذ را به طرفی پرتاب کردم. هرگز نمی توانستم او را ببخشم و فراموش کنم که چگونه با من رفتار کرده است. همه مردها دروغگو بودند! وقتی پای رذالت و پستی در میان باشد هیچ یک از دیگری کم نمی آورد. همه شان مثل هم هستند. بیش از پیش از موجودی به نام مرد متنفر شدم. می دانستم تا مدتها نخواهم توانست او را ببینم و با او روبرو شوم.تا بعد از ظهر در اتاق چرخیدم . دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم، در حالی که هنوز چمدانهایم را باز نکرده بودم و کلی کار داشتم.
تنهایی عذابم می داد. دلتنگ و بی قرار خانواده ، مخصوصاُ مادرم،شده بودم. بی اختیار به طرف تلفن رفتم که ناگهان تلفن زنگ زد. به خیال اینکه مانی است گوشی را برنداشتم و بالاخره بعد از چندین زنگ صدای آن قطع شد و دوباره و سه باره تلفن زنگ زد. به ناچار گوشی را برداشتم که صدای فرشاد را شنیدم. خواستم گوشی را بگذارم که ملتمسانه گفت:
"خواهش می کنم سیما قطع نکن."
من که به شدت خشمگین و بی حوصله بودم فریاد زدم :
"من با تو حرفی ندارم. دیگه اینجا زنگ نزن."
"نه سیما صبرکن. بذار برات بگم. اگه یه روز از عمرم مونده باشه بهت ثابت می کنم که هیچ وقت فراموشت نکردم و همیشه دوستت داشتم.می خواهم حقیقت را بگم.راستش چیزهایی که دیشب بهت گفتم دروغ بود. آره من از پدرت پول گرفتم و بهش قول دادم دیگه تو رو نبینم. می دونی چرا؟ چون ، چون مادرم مریض بود و باید عمل می شد و من با هر بدبختی بود باید این پول را تهیه می کردم. در ضمن، برای موقعیت تحصیلی هم که پیش آمده بود پول لازم داشتم. وقتی پدرت چنین مبلغی را پیشنهاد کرد تا دست از تو بکشم نتونستم از اون چشم بپوشم. می دونستم اگه تو بفهمی از من متنفر می شی که شدی. اما من دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم و قسم می خورم همین که دست و بالم باز شد این پول رو به پدرت برگردونم. من درباره ی خونوادم با تو حرفی نزدم، چون نمی خواستم تو رو از دست بدم.می ترسیدم اگه بفهمی پدر ومادر من آدمای فقیری هستند دیگه دوستم نداشته باشی. من اون موقع در وضعیتی نبودم که بتونم انتخاب کنم، چون پای مرگ و زندگی مادرم در میان بود. بیست میلیون پول کمی نبود.می تونست خیلی از ارزوهای منو برآورده کنه. بنابراین عقل حکم می کرد پول را به تو ترجیح بدهم تا از این طریق هم جون مادرم نجات پیدا کنه و هم برای گرفتم مدرکی که آینده ام رو تضمین می کرد به اینجا بیام. در ثانی،پدرت منو تهدید کرد که اگه دوباره فیلم یاد هندستون کنه از طریق دیگه ای وارد عمل می شه. حالا خودت رو بذار جای من، اگه تو بودی چیکار می کردی؟ من مجبود بودم این کارو بکنم، چون اگر پایم گیر می افتاد دیگه کسی نبود خرج و مخارج خونوادم رو تامین کنه. من قضاوت رو به عهده خودت می ذارم. هر چی تو بگی من همون کارو می کنم، اما بدان که ذره ای از عشق تو در دلم کم نشده. خواهش میکنم یک بار دیگه به من فرصت بده."
فرشاد حرف می زد و من به این فکر می کردم که مردها چه آسان زن ها را فریب می دهند. او فکر می کرد می تواند باردیگر مرا خام خودش کند، اما نمی دانست من آن دختر ابله سابق نیستم. دیگر نه به او و نه به هیچ مرد دیگری اعتماد نداشتم. من سکوت کرده بودم و او ادامه داد:
"مطمئنم که حرف هام را باور کردی. بگو کی می تونم ببینمت؟"
در کمال خونسردی با قاطعیت جواب دادم:
"هیچ وقت. هر چی بین ما بود تموم شد فرشاد، من نه تنها دیگه دوستت ندارم بلکه ازت متنفرم. این حرف آخر من بود."
"نه اصلا حرفت را باور نمی کنم."
"هر طور دوست داری فکر کن. من حالا متعلق به مردی هستم که شوهرمه و نمی خواهم به او خیانت کنم. اگه می گی دوستم داری سایه ات را بردار و از زندگی ام برو بیرون. تو هیچ وقت با من صداقت نداشتی . قبل از اینکه منو بی خبر ترک کنی به من تلفن می زدی و حقیقت را به خودم می گفتی.اون وقت می تونستم درکت کنم، ولی متاسفانه حالا دیگه دیر شده."
و بدون خداحافظی گوشی را گذاشتم و دو شاخه را هم از پریز کشیدم. خسته تر وافسرده تر ازبودم که بتوانم به وقایع گذشته فکر کنم. تمام روز را مثل مرده ی متحرک و بی هدف در خانه چرخیدم و از خودم پرسیدم آیا هنوز فرشاد را دوست دارم؟ و در کمال تاسف دریافتم که انکار عشق او برایم ممکن نیست. اما اعتماد م از او سلب شده بود . دیگر باورهایم دربا ره اش رنگ باخته بود . پدرم، فرشاد، مانی. هر سه انها به طریقی مرا بازیچه خودشان قرار داده بودند و موجب تحلیل روح و روانم می شدند. در تنگنای عجیبی قرار گرفته بودم . چند بار به سرم زدم تا برای نجات خود از آن وضع اسفبار به ایران برگردم، اما خیلی زود از این فکر منصرف شدم، چون می دانستم اوضاع از این خرابتر می شود. پس باید چه می کردم؟ چه راه و چاره ای می جستم تا از این دام بلا خیز رهایی یابم؟ بدون شک، فرشاد نمی گذاشت با آرامش زندگی کنم. مطمئن بودم به عناوین مختلف مزاحمم خواهد شد که همین طور هم شد. ساعتی بعد که دوشاخه را به پریز زدم دوباره تلفن زنگ زد. تصمیم گرفتم اگر فرشاد باشد با او برخورد تند تری بکنم. همین که گوشی را برداشتم با عصبانیت فریاد زد:
"سیما با من لجبازی نکن. برات گرون تموم می شه."
من هم فریاد زدم:
"منو تهدید نکن. مثلا می خواهی چه غلطی بکنی؟"
"خیلی کارها!یا قرار می ذاری همدیگه رو ببینیم یه همه چیز رو به شوهرت می گم."
"حتما این کارو بکن چون من هیچ رغبتی به دیدن تو ندارم. در ضمن از تهدیدات پوچ و تو خالی تو هم نمی ترسم. چون قبل از اینکه با مانی ازدواج کنم همه چیز رو بهش گفتم و اون هم با علم به این موضوع با من ازدواج کرده. خوب حالا حرف دیگه ای باقی مونده که نگفته باشم؟"
چند لحظه ساکت شدو بعد گفت:
"خواهش می کنم سیما. التماس میکنم. فقط یه بار دیگه می خوام ببینمت . اگه حتی ذره ای از محبت من تو دلت هست این سعادت را از من دریغ نکن."
با این حرف بی اختیار سست شدم. چرا داشتم خودم را فریب می دادم. اگر زبانم می گفت متنفرم، اما ته دلم که هنوز دوستش دشتم. عاقبت در برابر التماسهای او به زانو در آمدم و برای روز بعد قرار گذاشتیم در پارکی نزدیکی های خانه مان او را ببینم. اما همین که گوشی را گذاشتم به یکبار ه احساس ندامت و پشیمانی مثل خوره به جانم افتاد . در حقیقت، شرمم می آمد در برابر آن همه صداقت همسرم خیانت کنم. اما برای اینکه کارم را توجیه کنم به خودم گفتم:
فقط همین یکبار او را خواهم دید و این اولین خطای من بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)