فصل نهم

بالاخره روز موعود فرا رسيد . من و ماني بار سفر بستيم و آماده رفتن شديم. شبي که صبح فردايش عازم بوديم اضطراب وحشتناکي به جانم افتاده بود. مدام دلم شور مي زد و خيلي بيقرار بودم. آن شب را هرگز فراموش نمي کنم. در وسط اتاقم ايستاده بودم و به دور وبرم نگاه مي کردم. تک تک وسايل و اشيا ان اتاق که سالها با آنها مانوس شده بودم برايم بي نهايت عزيز و با ارزش بودند. سالهاي متمادي در آن اتاق زندگي کرده بودم و خاطرات تلخ و شيريني از آن خلوتگاه مقدس در ذهن و جانم نقش بسته بود که فراموش کردنشان سخت و عذاب آور بود. تمام لحظلتي که در آن اتاق دوست داشتني سپري کرده بودم ياداور خاطراتي بود که مرا با زندگي پيوند مي داد. دوران کودکي از دبستان تا دبيرستان و بعد دانشگاه همه و همه در آنجا طي شده بود و سخت مي شد از آنجا دل کند و رفت. قفسه کتابهايم، تختخواب و ميز آرايشم، تلويزيون و کامپيوترم، عکس و تابلوهاي کجکي که همه شان را دوست داشتم و گويي هر يک از انها قسمتي اط وجودم بودند که بايد مي گذاشتم و مي رفتم؛ اشيايي که جان نداشتند، اما با من حرف مي زدند و سالهاي از دست رفته عمرم را به رخم مي کشيدند. انها را دوست داشتم چون هيچ يک مرا آزرده نکرده بودند. اما پدرم، کسي که از رگ و ريشه اش بودم، مرا نابود کرده بود. او اکنون در نظرم منفورتر از فرشاد شده بود .آن شب تا صبح نخوابيدم و اشک ريختم.تا اينکه با دميدن سپيد ه ماني زنگ زد که اماده باشم. چمدانهايم را بسته و پايين پلکان گذاشته بودم. بار ديگر با حسرت به دور و برم نگاه کردم و با همه چيزهايي که دوست داشتم با درد و اندوهي عميق وداع کردم. وقتي از پله ها پايين امدم در کمال تعجب ديدم پدرم دم در منتظر است . هيچ فکر نمي کردم آن وقت صبح بستر گرم و نرمش را به خاطر من ترک کند. مادم هم با کاسه آب و قران کنارش ايستاده بود . پريسا و ميلاد هم از خواب بيدار شده بودند . ديدن انها بي قرار ترم مي کرد تا پاي رفتن نداشته باشم. ميلاد مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
"سيما جان مراقب خودت باش . جاي تو اينجا خيلي خالي خواهد بود. جداي از تو براي همه مون سخته."
" براي من هم همين طور ميلاد جون.تو را به خدا بعد از رفتن من مواظب مامان و بابا باش. نگذار آنها غصه بخورند."
او را بوسيدم و بعد به طرف پريسا رفتم که بي اختيار هر دو به گريه افتاديم . آه که هرگز فکر نمي کردم روزي از هم جدا شويم . لحظاتي طولاني در اغوش هم فرو رفته بوديم. تازه مي فهميدم چقدر خواهر وبرادرم را دوست دارم. او را ارام کردم وقول دادم که خيلي زود به ديدنشان بيايم. سپس مادرم را در اغوش گرفتم ، اغوش گرمي که هميشه به من ارامش مي داد و تسلاي دل خسته ام بود. صورت نرم و تکيده اش را بوسه زدم و اشکهايش را با نوک انگشتانم پاک کردم.
وقتي خواستم از او جدا شوم آهسته گفت:
"سيما پدرت رو ببوس و باهاش خداحافظي کن. آدميزاده يه وقت ديدي رفتي و ديگه اونو نديدي. ما افتاب لب بوميم .کاري نکن که بعد ها پشيمونيش براي خودت بمونه . اون وقت عذاب وجدان راحتت نمي ذاره."
"مامان اون کسي که دچار عذاب وجدان من شده باباست .خواهش مي کنم کاري را که نمي تونم انجام بدم از من نخواهيد. من ديگه خودم را هم دوست ندارم."
"ازت خواهش مي کنم دخترم. به خاطر من دل پدرت را نشکن. کينه و نفرت مال شيطونه."
" آه مامان اگه نمي دونيد حالا بدونيد که من خودم شيطونم."
"استغفرا.. دختر چرا چرند مي گي؟ مگه ديوونه شدي؟ اين دم رفتن دلمو خون نکن . اگه از اون خداحافظي نکني نفرينت مي کنه و به آق والدين گرفتار مي شي. اون وقت روي خوش تو زندگيت نمي بيني."
"مامان اگه روز خوش من امروزه پس از اين به بعد تمام روزهاي زندگي من ناخوشه . همه شما را به خدا مي سپارم."
سپس برگشتم و زير لبي از پدرم خداحافظي کردم . اول جوابم را نداد اما همين که پايم را از در بيرون گذاستم با صدايي بغض آلود گفت:
"سيما نمي خواي بابات رو ببوسي؟ يعني اينقدر از من متنفري؟"
پاهايم سست شد. همانطور که ايستاده بودم به طرفش چرخيدم و چشمان اشک آلودم را به چشمانش که موج اشک آن را پوشانده بود دوختم و با لحني بي تفاوت گفتم:
"بابا از من نخواهيد که ببوسمتون. چون بوسه نشونه عشق و محبته، در حالي که من ديگه هيچ احساسي به شما ندارم . مثل خودتون قلبم از سنگ شده. شما همه چيز را در وجودم کشتيد و از من موجودي ساختيد که فقط نفس مي کشه.خداحافظ!"
در همين موقع ماني از راه رسيد و آمد تا با خانواده ام خداحافظي کند. من هم يک بار ديگر با عزيزانم وداع کردم ، وداعي سخت و جانکاه ، و بعد به همراهي ماني از منزل خارج شديم. آژانس دم در ايستاده بود. مادرم ما را از زير قرآن رد کرد و براي ما سفرو زندگي خوشي آرزو کرد. هق هق گريه مي کردم و چنان بي تاب شده بود م که چند بار نزديک بود برگردم . اما بايد مي رفتم و دل از همه انها و خاطراتم در ان خانه مي بريدم. حال پريشاني داشتم. از اينکه با پدرم بيرحمانه رفتار کرده بودم احساس ندامت مي کردم . هنوز چند لحظه بيشتر نگذشته بود و مي توانستم رفتارم را جبران کنم ، اما غرورم اجازه نمي داد . ان وقت بود که بيش از پيش از خودم متنفر شدم. تا فرودگاه يک بند اشک ريختم . مدام چهره عزيزانم در برابر ديدگانم نقش مي بست."
هر چه از انها دورتر مي شد م ارزش وجود آنها برايم بيشتر مي شد؛ به طوري که از خودم مي پرسيدم : سيما تو چه مرگت شده؟ مگه اين تو نبودي که مدام شعارمي دادي بايد حرمت پدر و مادر را نگه داشت ؟ پس چطور شد که يکباره همه ارزشها را زيرپا گذاشتي ؟ پشت به پدرت کردي و اونو از خودت روندي. اما ديگه دير شده بود. چقدر خودم را تنها احساس مي کردم . ديگر هيچ کس را نداشتم ؛ حتي خدا را، چون او را هم از خودم رنجانده بودم .به راستي من چه کسي بودم و چه کردم؟ در وجودم اهريمني زاده شده بود که مرا براي بد بودن و بد کردن تشويق و ترغيب مي کرد.