فصل هشتم
زودتر از آنچه فکر مي کردم سر سفره عقد نشستم. دو خانواده از اين وصلت مبارک راضي بودند! مخصوصا پدرم که توانسته بود بر من غالب گردد. چون ماني مي خواست هر چه زودتر برگردد اجبارا جشن کوچک و ساده اي با حضور تعدادي از افراد فاميل دو طرف در منزل وسيع و مجلل آنها برگزار شد. انگار نه انگار که من عروس بودم و شب عروسيم است. در آن لحظات مرگبار که عاقد خطبه عقد را مي خواند خودم را در آن مجلس احساس نمي کردم. گويي فقط جسمم آنجا بود و روحم به عالمي ديگر رفته بود.لحظه اي چهره فرشاد از زير ابر ديدگانم دور نمي شد. حتي وقتي برگشتم صورت ماني را ببينم به جاي او فرشاد را ديدم که به رويم لبخند مي زند.وقتي به خودم امدم که ماني انگشتر برليان گرانقيمتي را به دستم کرد. جرات نداشتم سرم را بالا کنم و به چشمهايش نگاه کنم. در حالي که گونه ام را مي بوسيد در گوشم زمزمه کرد:
"دوستت دارم در حالي که مي دونم تو دوستم نداري؛ اما مطمئنم روزي عاشقم مي شي و من اون روز خودم رو خوشبخت ترين مرد دنيا مي دونم"
با نفرتي عميق خودم را از او کنار کشيدم. از نفسش که به صورتم مي خورد چندشم شده بود. خدايا من با خودم و زندگيم چه کرده بودم؟ چطور مي توانستم مردي را تحمل کنم که از او نفرت داشتم؟ احساس مي کردم خودم را گم کرده ام و خويشتن خويش را براي هميشه از دست داده ام. حتي خودم هم براي خودم غريبه شده بودم. نه رحم در دلم بود و نه عاطفه.
به چه کسي بايد رحم مي کردم وقتي کسي با بيرحمي زندگيم را به تباهي کشانده و شوق زيستن را از من ربوده بود ؟ بالاخره آن شب با تمام عذابي که کشيدم به پايان رسيد. از ماني خواسته بودم تا وقتي در تهران هستيم من در کنار خانواده ام بمانم و او هم عليرغم ميلش قبول کرده بود. در آن دو سه هفته اي که به رفتنمان مانده بود خيلي کار داشتم. هم بايد پاسپورتم را تمديد مي کردم و هم براي گرفتن ويزا اقدام مي کردم و بقيه کارهاي معمول که بايد اجبارا انجام مي دادم . در حالي که مانند مرده اي متحرک شده بودم. گويي نور زندگي از چهره ام رخت بربسته بود.
هيچ احساسي به جز غم و اندوه نداشتم. به طوري که مادرم کم کم نگران حالم شد و گفت:
"سيما جون بلايي سرت آمده؟ با خودت چکار کردي؟ تو ديگه اون دختر سابق نيستي . اخلاق و رفتارت صد و هشتاد درجه تغيير کرده. يعني ازدواج اينقدر آدم رو عوض مي کنه؟"
با بي تفاوتي جواب دادم:
"بله مامان! ازدواج در زندگي هر پسر و دختري يک تحوله که به دنياي تازه اي قدم مي ذاره و اين خواه ناخواه شامل همه کساني که ازدواج مي کنند ميشه. من هم از اين قاعده مستنثني نيستم. در ثاني، آدم که هميشه يه جور نمي مونه، با ازدواج روحيات و خواسته ها شکل ديگه اي پيدا ميکنه."
"ولي دخترم من حس مي کنم تو يه آدم ديگه اي شدي. گاهي وقتها فکر ميکنم اصلا تو را نمي شناسم."
"مامان شما زيادي نکته بين و حساس شديد! به هر حال بايد قبول کنيد که دختر وقتي شوهر کرد ديگه متعلق به خودشو خونوادش نيست."
"يعني اينقدر که بايد محبت و توجهش را از خانواده اش دريغ کنه؟ هيچ مي دوني توي اين مدتي که با ماني ازدواج کردي حتي يک کلام با پدرت صحبت نکردي، يا حتي با من و خواهرت؟"
"خيلي متاسفم مامان! بايد به عرضتان برسانم اون سيمايي که مي شناختيد مرد و کس ديگه اي به جاش متولد شده. خودتون مي دونيد که پدر با زندگي من چکار کرد .ديگه حرفي بين ما باقي نمونده. من طبق ميل و خواسته اون برخورد کردم و به زودي هم از اينجا مي رم تا زندگي جديدي را با همسرم شروع کنم . بنابراين بايد از خيلي دلبستگيهام چشم بپوشم و سعي کنم خودم را با زندگي جديد وفق بدهم. ولي هر کجا که باشم آرزوي سلامتي خانواده ام را دارم."
"سيما طوري حرف مي زني که انگار تصميم داري براي هميشه ترک خانواده ات را بکني."
سکوت کردم. جوابي نداشتم تا به او بدهم ، چون در واقع همين تصميم را هم داشتم. دلم مي خواست هر چه زودتر بروم و ديگر هيچ کس را نبينم. نه پدرم و نه بقيه را. فراري که لااقل مي توانست زخم خيانت را برايم قبل تحملتر کند و از ياد ببرم پدرم با من چه کرده است. با خود فکر مي کردم آيا روزي مي توانم او را ببخشم و از گناهش بگذرم؟ نه، هرگز!