فصل هفتم
در طول راه پدرم ساکت بود که به نظر می آمد آرامش قبل از طوفان است. با آنکه شوخ طبعی مازیار مرا برای ساعتی از افکارم رها کرده بود، دوباره ذهنم به طرف فرشاد کشیده شد، اما مدتی نگذشته بود که پریسا آهسته پرسید"
"خوب نگفتی بین تو و مانی چی گذشت؟"
وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم گفت:
"سیما کار درستی نکردی. به نظر من مانی جوون برازنده ایه. خیلی از فرشاد بهتره. امتیازهاش هم خیلی بیشتره.از هر لحاظ که بگی اصلا قابل مقایسه نیستند."
"شاید اینطور باشه، اما من فرشاد را دوست دارم و عاشقشم."
"داری اشتباه می کنی. من اگر جای تو بودم همه ی پلها را پشت سرم خراب نمی کردم و سعی می کردم فرشاد را فراموش کنم. واقعا می گم اون به درد تو نمی خوره.اما مانی یه مرد کامله و دقیقا مناسب توئه. یعنی فرشاد خاک پای اون هم نمی شه. بهتره انقدر تابع احساساتت نباشی. احساس همیشه آدم روفریب می ده! من خواهرتم از تو هم کوچکترم و بدی تو را هم نمی خواهم.قصد نصیحت کردن هم ندارم، اما هر چی فکر می کنم می بینم عقل حکم می کند که مانی را انتخاب کنی."
"پریسا برای تو گفتن این حرفها آسونه. تو هنوز عاشق نشدی تا درد منو حس کنی و بفهمی من چی می گم."
من ترجیح می دم هیچوقت عاشق نشم، اما اگر روزی قراره این اتفاق بیفته لااقل عاشق کسی می شم که سرش به تنش بیرزه و خوب شناخته باشمش."
"آره منم از این حرفها زیادمی زدم، اما وقتی پیش می آد دیگه دست خودت نیست."
مادرم آهسته پرسید:
"چی دارید تو گوش هم پچ پچ می کنید؟"
فوری جواب دادم:
"هیچی داشتیم راجع به مهمونی امشب و پذیرایی سیمین خانم حرف می زدیم. معلومه خیلی کدبانوئه."
"بله، هم کدبانوئه و هم زن خوبیه.اصلا افاده و تکبر نداره، در صورتی که توپ زندگیشونو داغون نمی کنه.بیست سال پیش که هنوز نرفته بودند گاه گاهی رفت و آمد داشتیم. اخلاقش همین طور بود که الان هست. هیچ عوض نشده. آقای افتخاری هم همین طور.خوش به سعادت دختری که تو این خونواده پا می ذاره! من و پدرت هیچ فکر نمی کردیم که خواستار تو باشندو ازت خواستگاری منند. اگه قبول کنی مرد خوبی نصیبت شده."
"اگه نکنم چی مامان؟"
"هیچی از حماقتته. نهایت بی عقلیته. آخه دختر، آدم نقد را می گذاره نسیه را می چسبه؟ فرشاد چی داره که تو اینقدر واله و شیداشی. نمی دونم وا... مر غه هر چی خاک می کنهمی ریزه روی سر خودش. حالا حکایت کار توئه."
"تو رو خدا ولم کنید، مامان. شما دیگه شروع نکنید. اعصابم به اندازه کافی خرد هست."
مادرم زیر لب غرو لندی کرد و دیگر حرفی نزد.
وقتی به خانه رسیدیم خستگی را بهانه کردم و می رفتم تا بخوابم که ناگهان پدرم با لحن تندی گفت:
"سرکار خانم چند دقیقه ای تشریف داشته باشید با شما کار دارم."
یکدفعه قلبم فرو ریخت. می دانستم چکار دارد، بنابراین اهمیتی به حرفش ندادم و راهم را گرفتم تا بروم که این بار فریادش مرا در جایم میخکوب کرد؛ بطوری که از ترس قادر نبودم تکان بخورم. بازویم را گرفت و مرا به وسط سالن پرتاب کرد و نعره زنان گفت:
"دختره احمق خودسر تو امشب آبرو برای من نگذاشتی! انگار نه انگار بیست و هشت سالته و باید مثل یک خانم رفتار کنی. تو نباید به مانی جواب رد می دادی؛لااقل تا وقتی با من صحبت نکرده بودی .ولی مطمئن باش جواب این رفتارت را می دهم.تو هنوز باباتو نشناختی."
ناله کنان گفتم:
"بابا دست از سرم بر دارید.چی از جونم می خواهید؟ چرا نمی فهمید من دیگر بچه نیستم تا هرچی شما می گید و اراده می کنید کورکورانه قبول کنم؟من به سنی رسیده ام که خوب و بد را از هم تشخیص بدم. من فرشاد را دوست دارم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی از او دست بکشم."
"دِ داری اشتباه می کنی دختره ی احمق. یک بار گفتم این پسره به درد تو نمی خوره. اون مردی نیست که بتونه خوشبختت کنه.اینقدر کور این عشقی که واقعیتها را نمی بینی! اینقدر سنگ این پسره بی سرو پا را به سینه نزن. بیچاره اون فقط پول تو را می خواست نه خودتو."
"از چی حرف می زنید پدر؟"
"از حقیقت. بله از حقیقتی که تو نه حاضری بشنوی و نه می تونی بپذیری!"
مثل یخ وا رفتم. گویی ولتاژ قوی برقی را به بدنم وصل کرده اند. با زانو به زمین افتادم و پدرم ادامه داد:
"آره باور نمی کنی، اما اون رفت. با گرفتن بیست میلیون تومن .به راحتی پول را به تو ترجیح داد. این عشقیه که تو به خاطرش می خواهی بهترین موقعیتهای زندگی رااز دست بدی."
"نه نه، این امکان نداره پدر. باور نمی کنم. شما دروغ می گید. اون قول داده تا چند روز دیگه برمی گرده. ما با هم قرار گذاشته بودیم."
"تو غلط کردی. اگه خوابی بیدار شو. فرشاد رفت؛ برای همیشه هم رفت. حالا بشین و ماتمش رو بگیر. تو امشب منو سکه ی یه پول کردی."
پدرم رجز خوانی می کرد و من فقط لبهایش را می دیدم که تکان می خورد. گویی مرا در گردونه ای گذاشته بودند و می چرخاندند. همه جا و همه چیز در برابر چشمانم سیاه شد و لحظه ای بعد دیگر هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم مادرم گریان بالای سرم نشسته بود . با درد و اندوه نالیدم:
"مامان! مامان تو رو خدا بگید هر چی بابا گفت دروغه. فرشاد بر می گرده مگه نه؟"
وقتی مادرم با تاسف سرتکان داد قلبم از پذیرفتن این حقیقت تلخ و ملموس عاجز ماند و زاری کنان به دامان مادرم اویختم و در نهایت با درماندگی نالیدم:
"چرا مامان؟ چرا فرشاد این کارو با من کرد؟ مگه نمی دونست از جونم بیشتر دوستش دارم؟ شما خبر داشتید؟"
"بله دخترم. خیلی متاسفم، اما جرات گفتنش رانداشتم. می دونستم که باورش برای تو خیلی سخته. حالا به من بگو چنین آدمی ارزش عشق پاک تو رو داره؟ بلند شو عزیزم گریه نکن.اتفاقاخوشحال باش قبل از اینکه خودت را بدبخت کنی اون خودشو نشون داد.ما از اولش هم می دونستیم فرشاد یه آدم مادیه.پدرت کلی دربا ره اش تحقیق کرده بود."
کم کم همه چیز برایم روشن شد . حرفهایش، سکوتش و اینکه جواب تلفتم را نمی داد. احساس پوچی و حماقت می کردم. از جا بلند شدم و بدون انکه به پدرم نگاه کنم با کمک مادرم به اتاقم رفتم.گویی از زندگی تهی شده بودم.حتی مغزم از فکر کردن باز مانده بود.دلم می خواست بمیرم. فرشاد اولین مردی بود که او را به حریم قلبم راه داده بودم و گذاشته بودم تا در اقیانوس بی انتهای عشق انقدر پیش بروم که فراموش کنم چگونه می شود به اسانی احساس کسی را به بازی گرفت. پول، این کاغذ رنگی،تمام عاطفه ها را کمرنگ کرده و حتی توانسته بود شرف ووجدان را هم زیر سوال ببرد. تندیس وجودم در هم شکسته بود و نمی دانستم این تکه های شکسته را چگونه سر هم کنم و بار دیگر برپاخیزم.فنا شده بودم و های های می گریستم.آه فرشاد لعنت به تو. مادر بیچاره ام هم با من اشک می ریخت و قربان صدقه ام می رفت و می گفت:
"گور پدرش! اون حتی ارزش یک قطره اشک تو را نداره. اگر عاقل باشی برای همیشه فراموشش می کنی. تو باید به مردی تکیه کنی که پشتوانه ی محکمی برای تو باشه و عشقش پاک و عمیق باشه و فقط خودت رو دوست داشته باشه."
"مامان من داغون شدم. بگید من چکار کنم. دلم می خواست یک بار، فقط یک بار دیگه می دیدمش و حقیقت را از زبون خودش می شنیدم. شاید پدر به قصد منصرف کردن من این داستان را سرهم کرده."
"نه دخترم چه قصد و نیتی جزخیر و صلاح تو. همون روز که فرشاد به دیدن پدرت رفته بود وقتی خونه آمد از عصبانیت کاردش می زدی خونش در نمی آمد. می گفت فرشاد آدم رذل و پست فطرتیه،اما نخواست مستقیم به تو بگه. نمی خواست دنیای قشنگی را که برای خودت ساختی ویران کنه، چون دوستت داره.به من هم سفارش کرد حرفی نزنم. اگه امشب اندکی عاقلانه رفتار کرده بودی چه بسا هیچ وقت به تو نمی گفت. اما تو مجبورش کردی .مادر جون، عزیزم ! عشق و عاشقی و این حرفها به درد قصه میخوره نه به درد زندگی. عشق وقتی عشقه که توش ایثار، گذشت و محبت باشه، وگرنه این جوونها که ما می بینیم امروز عاشقند و فردا که خرشون از پل گذشت فارغ. به قول معمول کبوتر با کبوتر باز با باز. هر چی تو ومانی مناسب هم هستید ، فرشاد مثل وصله ناجور بود.من که خیلی خوشحالم."
"اما من خوشحال نیستم مامان. هیچ وقت خودم را مثل حالا بد بخت و درمونده احساس نکرده بودم. من به چه کسی دلباخته بودم؟ هنوز باورم نمی شه.خدایا کمکم کن. کمکم کن تا بتونم این رنج بی پایان رو تحمل کنم."
"غصه نخور دخترم. خدا کمکت می کنه . به شرطی که خودت هم به خودت کمک کنی."
بعد مرا در آغوش کشید و با من همدردی کرد. آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام شدم.اما انگار آتشی گداخته سینه ام را می سوزاند و به خاکسترم می نشاند. چطور فریب او را خورده بودم؟ چه آسان احساس مرا به بهایی ناچیز فروخته و ارزش عشق را با واژه رذالت در هم آمیخته بود. این چه حکایتی بود ؟ حکایت نامردی و بی وفایی، غصه ای که نامردانش آن را به تصویر کشیده بودند. اکنون به عمق حرفهای مانی پی برده بودم. ولی مگر او جدا از مردان دیگر بود؟ دیگر عشق را باور نداشتم و این متاعی که خیلی ارزان فروخته می شد در نظرم از اعتبار ساقط شده ونفرت و انتقام جایش را پر کرده بود . حالا که می شد احساسی را به آسانی به بازی گرفت، چرا من به این بازی نپردازم؟ همان لحظه فکری پلید در ذهنم جرقه زد و تصمیم گرفتم از تمام مردها انتقام بگیرم. شیطانی در وجودم حلول کرده بود که اگر خواسته اش را بی پاسخ می گذاشتم به او خیانت کرده بودم.بنابراین مانند مرده ای بی جان گوشی را برداشتم و به مانی تلفن زدم.بالاخره بعد از چند زنگ گوشی را برداشت:
"بله بفرمایید."
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
"الو! من سیما هستم. همون کسی که امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادی!هنوز سر حرفت هستی؟"
"اوه. شمایید؟"
"می خواستی کی باشه؟ خب منتظر جوابت هستم."
و این بار او بود که سکوت کرد و پس از دقایقی طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:
"مردِ و حرفش. معلومه که سر حرفم هستم و می خوام باهات ازدواج کنم."
"حتی اگه از تو متنفر باشم؟"
طنین خنده اش در گوشی پیچید و جواب داد:
"همین امشب از احساس قشنگتون مستفیض شدم."
"برای چی می خندید؟فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم! "
"معذرت می خوام سیما خانم، ولی شما تو غافلگیری رو دست ندارید. آخه منتظر نبودم به این زودی جواب مثبت بدید."
"کی گفته جواب من مثبته؟ تا وقتی شرایط را نگفتم هیچ جوابی از من نمی شنوید."
"منظورتون چیه؟"
"گوش کنید تا بگم. آیااونقدر منو دوست دارید که با هر شرایطی که من پیشنهاد کنم با من ازدواج کنید؟"
کمی فکر کرد و پاسخ داد:
"البته! فقط خیلی سخت نباشه."
" ممکنه باشه . اون وقت چی؟"
" باشه قبول. حالا بگید."
" اولا ما با هم ازدواج می کنیم چون خانواده هامون اینطوری می خوان. دوما ، من همسر شما می شم، اما اسماُ. رسماُ نباید هیچ توقعی از من به عنوان همسر داشته باشید ؛ یعنی تا وقتی که این آمادگی را در خودم نبینم.سوماُ با هم زندگی می کنیم به شرطی که کاری به کار هم نداشته باشیم! چهارماُ، این موضوع باید بین من و شما مسکوت بمونه. خوب اگه با این شرایط موافقید بسم ا... من آماده ام با شما ازدواج کنم! "
با لحنی غریب پرسید:
" سیما خانم شما مطمئنید که حالتون خوبه؟این شرایط به نظر خودتون یه کمی غیر معقول نیست؟ راستی که شما زنها موجودات عجیب و غریبی هستید و گاهی کارها و رفتارتون آدم رو متحیر میکنه! "
" مانی خان بهتره روانشناسی در مورد زنها رو بذاریم کنارو بریم سر اصل مطلب. آره یا نه؟"
" خوب این که دیگه سوال نداره. آره! اما شما مطمئنید که در کمال صحت و سلامت چنین تصمیمی را گرفتید؟! "
"صد در صد. هیچ وقت به این اندازه حالم خوب نبوده."
" شما همیشه اینقدر در تصمیمگیری سرعت عمل دارید؟"
" گاهی اوقات که لازمه بله. منتظرتون هستم و برای دومین بار به شما شب بخیر می گم."
بعد گوشی را گذاشتم. احساس غریبی داشتم.مانند سرداری که در میدان جنگ شکست خورده و دروباره به پا خاسته تا شکست قبلی اش را به شکلی دیگر جبران کند.مانی اولین قربانی بود که به عنوان یک مرد می خواستم از او انتقام بگیرم. مانند مجسمه ای بی جان بلند شدم، لباس خوابم را پوشیدم و به رختخواب رفتم. در حالی که دیگر آن سیمای سابق نبودم و روح و قلبم مانند سنگ سخت و محکم شده بود. فقط به این فکر می کردم که هیچ انسانی از لحظه ی تولد پلید زاده نشده ،جز آنکه رفتارو اعمال دیگران او را به پلیدی سوق داده است. در حالی که احساس مرگ و نیستی می کردم چشمانم را بستم.