فصل اول
کم کم داشت خوابم مي برد که ناگهان با صداي فرياد پدرم از خواب پريدم که مي گفت :
" خانم مگه نگفته بودم اين پسره حق نداره اينجا تلفن کنه؟ مگه يه حرف رو چند بار بايد تکرار کرد؟ به خدا قسم اگه بفهمم يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه اينجا زنگ زده کاري مي کنم که از...خوردن خودش پشيمون بشه. اينو حتماُ به سيما بگو."
و مادرم در جوابش گفت :
"جلال جون تا کي مي خواي زور بگي؟ خدايي اين پسره بدبخت چه هيزم تري به تو فروخته که چشم ديدنش رو نداري؟ميگن دوستي بي دليل مي شه، اما دشمني بي دليل نمي شه."
"من کاري به اين حرفها ندارم. همين که گفتم با من بحث نکن."
پدرم دوباره شروع کرده بود. او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و مي گفت مرغ يک پا دارد، اما نمي دانست اگر من هم روي آن دنده بيفتم از او لجبازتر خواهم بود. به هر حال من فرشاد را دوست داشتم و چه پدرم به ازدواج ما تن مي داد و چه نمي داد اين کار را مي کردم. ديگر از وضعي که داشتم به ستوه آمده بودم. براي حرف بي منطقش هيچ دليلي هم نداشت. فقط مي خواست حرف، حرفِ خودش باشد و بگويد من هستم که بايد انتخاب کنم.
پدر ومادر فرشاد قرار بود رسماُ براي خواستگاري از يزد به تهران بيايند و من نمي دانستم با اين وضع چه جوابي به فرشاد بدهم. ديگر طاقت نياوردم. هر چه سک.ت کرده بودم انگار پدرم سوءاستفاده مي کرد. بالاخره دل را به دريا زدم و با عزمي جزم رفتم که رو در رو با او حرف بزنم. بايد خودم را براي يک مبارزه سخت اماده مي کردم.
پله ها را دوتا يکي پايين آمدم . پدرم هنوز مشغول رجز خواني و تهديد بود که گفتم :
"سلام پدر."
جوابي نداد.دوباره و اين بار بلندتر و رساتر سلام کردم.
"پدر انگارنشنيدي سلام کردم."
"چرا شنيدم، اما سلام لر بي طمع نيست! بگو چي مي خواي؟اگه اومدي درباره اون پسره شيطون حرف بزني من اصلا گوشهام نمي شنوه."
"بله پدر. هر چي که به ميلتون نباشه گوشهاتون نمي شنوه، ولي من حرفهتون رو شنيدم. بايد بگم علي رغم ميل و خواسته شما من با فرشاد ازدواج مي کنم، چون هيچ دليل محکمه پسندي نداريد تا به من ثابت کنيد که نمي تونم و نبايد با فرشاد ازدواج کنم . حرف بي منطق هم قابل قبول نيست . بنابراين با قاطعيت مي گم من تصميم خودم رو گرفتم . مخالفت شما هم براي من هيچ اهميتي نداره ، چون فرشاد رو دوست دارم و عاشقش هستم. اون جوون خوبيه و هيچ عيب و ايرادي هم نداره."
به طرفم براق شد و گفت:
" بله بله؟ چه غلطاي گنده گنده مي کني. از کي تا حالا تو صاحب اختيار زندگي خودت شدي؟ مگه از زير بوته در اومدي که براي خودت تصميم بگيري؟"
از ترس و وحشت داشتم قالب تهي مي کردم، اما با خودم فکر کردم اگر قافيه را ببازم کارم تمام است. بالاخره مرگ يکبار،شيون هم يکبار. بنابراين ، من هم فرياد زدم:
"پدر، من بيست و هشت سالمه و يه پيردختر شدم. فکر مي کنم انقدر بزرگ شدم که راه زندگيک رو خودم انتخاب کنم. اگه با شما باشه با همه ي خواستگاراي من مخالفت مي کنيد، چون هيچ کس و هيچ چيز مورد تاّييد و قبول شما نيست. پس بايد خودم براي خودم فکري بکنم. مي ترسم تا بيام بفهمم دنيا جه خبره و شما چه کسي رو براي من تعيين مي کنيد ، موهام عين دندونام سفيد بشه، اون وقت اين تارها بيخ ريش شما بسته. نه پدر ايندفعه ديگه به حرف شما گوش نمي دهم . بهتره دست از تهديد برداريد."
پدر ناگهان فرياد زد :
"کافيه دختره بي چشم و رو! دهنتو ببند. آدم با پدرش اينطوري صحبت نمي کنه. ناسلامتي من پدرت هستم. صلاح تو را مي خواهم. اين عشق پوشالي و مزخرف عقلت را دزديده و چشمت را به روي واقعيتها بسته. بدبخت نمي بيني که اون پنج سال از تو کوچکتره: خيال کردي واقعا عاشق تو واون چشم و ابروت شده؟ نه جانم اون عاشق ثروت توئه،وگرنه مي رفت دنبال يه دختري که چند سال از خودش کوچکتر باشه، نه تو که به قول خودت يه پير دختر هستي."
"پدر براي دوست داشتن سن و سال مطرح نيست. مهم عشق و علاقه و تفاهم دو طرفه. در ثاني، اين شما هستيد که نمي خواهيد واقعيت ها را ببينيد. ميلاد سي و سه سالش شده، اما هنوز نتونسته ازدواج کنه چون شما هيچ دختري را در شاّن و شخصيت خودتون و پسرتون نمي بينيد. مگه ما کي هستيم؟ تافته ي جدا بافته؟ نکنه به اتکاي ثروتتون کسي را قبول نداريد که نگذاشتيد من شوهر کنم و ميلاد زن بگيره؟ پس خدا به داد پريساي بيچاره برسه. اما پدر لطفاُ دست از اين استبداد و زورگويي هاتون برداريد و ادم ها را اون طوري ببينيد که هستند. مي ترسم يه روزي اين رفتار شما به ضرر خودتون تموم بشه و بچه هاتون شما را ترک بکنند."
" به درک اسفل السافلين! چي خيال کردي؟ هر کدوم از شما بخواهيد راهتون رو عوضي بريد در مقابلتون مي ايستم ، چون اين موها رو تو آسياب سفيد نکردم که امروز نتونم آدم ها را بشناسم . وقتي حرف مي زنم از روي شکم نيست ، حتماُ يه چيزي مي دونم که مي گم. وقتي از ارث محرومت کردم ببينم اون پسره الدنگ باز هم دنبالت مي آد و دم از عشق و عاشقي مي زنه."
"مال و منالتون ارزوني خودتون پدر. وقتي قرار باشه من از يک زندگي عادي و داشتن شوهر وبچه محروم باشم ارث و ميراث رو مي خوام چه کنم؟دنيايي هم که پول داشته باشم وقتي بعد از خودم وارثي نباشه اون ثروت به چه دردم مي خوره؟پول و ثروت وقتي خوبه که بشه ازش لذت برد و خوب استفاده کرد. بنابراين، بايد خودم بدون هيچ چشمداشتي به ثروت شما ، به فکر زندگي خودم باشم. اين حرف اخر من بود."
و پشت به او کردم تا بروم که ناگهان نعره رعد آسايش در سالن پيچيد و در جا ميخکوبم کرد:
" سيما به خداوندي خدا اگه پات رو از در اين خونه بيرون گذاشتي و با اون پسره رفتي ديگه من نه دختري به اسم سيما دارم و نه تو پدري. حالا برو هر غلطي خواستي بکن."
خيلي به خودم فشار آوردم تا خونسرديم رو حفظ کنم، اما نمي شد. سريع برگشتم و جدي و مصمم گفتم :
"باشه پدر. هر طور شما مي خواهيد من حرفي ندارم."
و با سرعت به اتاقم برگشتم. اما از شدت خشم در حال انفجار بودم، ولي از آنجايي که به فرشاد و عشقش اعتماد داشتم سعي کردم بر خشمم غلبه کنم . بعد به تلفن همراه فرشاد زنگ زدم و بالاخره پس از چند زنگ ممتد جواب داد.
"الو فرشاد منم سيما."
"سلام سيما حالت چطوره؟"
"من خوبم، ولي بايد هر چه زودتر ببينمت. مي خوام در مورد موضوع مهمي باهات صحبت کنم."
"در چه رابطه اي؟چي شده؟ اتفاقي افتاده؟انگار حالت خوب نيست. صدات داره مي لرزه."
" آره حالم خوب نيست. ساعت چهار همون جاي هميشگي مي بينمت."
"باشه عزيزم. فعلاُ خداحافظ."
گوشي را گذاشتم. حق با فرشاد بود. نه تنها صدايم مي لرزيد، بلکه تمام وجودم در حال لرزش و از هم پاشيدن بود .ترس و وحشت از آينده مرا در اتخاذ هر گونه تصميم سست مي کرد. با آنکه با پدرم در افتاده بودم اما نمي دانستم کاري که مي خواهم بکنم واقعاُ درست است يا نه. اگر پدرم به تهديداتش عمل مي کرد و مرا که فرزندش بودم کنار مي گذاشت آيا قادر بودم براي هميشه چشم از او ويا خوانواده ام بپوشم و ترکشان کنم؟ به هر حال، او پدرم بود و با تمام سختگيريهايش دوستش داشتم. به حق پدر خوبي هم بود و هرگز سابقه نداشت تا آن روز با او اين طور صحبت کرده باشم. نمي دانم چرا براي يک لحظه دچار ترديد شدم، اما چون روي حرفم ايستاده بودم بايد تا آخر راه را مي رفتم.
در حالي که طول و عرض اتاق را طي مي کردم کلافه و پريشان فکر مي کردم چه راهي را انتخاب کنم که به بن بست نرسد . نه قدرت چشم پوشي از فرشاد را داشتم و نه توان بريدن از خوانواده ام . خوانواد ه ام هميشه برايم عزيز و محترم بودند؛خصوصاُ مادرم که بي نهايت دوستش داشتم. او عاشق ما بود . زني مهربان و آرام که کمتر اتفاق مي افتاد صدايش را بر سر کسي بلند کند، مگر آنکه حرف ناحقي مي شنيد؛ مثل همين چند لحظه پيش که مجبور شد در مقابل پدرم بايستد و از من دفاع کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)