فصل ششم-1
سه ماه نزدیک به اتمام بود و در این مدت من در انتظار خبری از فرشاد روزهای سختی را گذراندم.تقریباُ یک روز بیشتر به آمدن او نمانده بود که پدرم به خانه امد و خبر داد که برای شب جمعه ی اینده به منزل اقای افتخاری دعوت شدیم. من که از قبل با پدرم بحثم شده بود و از او دلخور بودم و با او حرف نمی زدم، اعتنایی به این دعوت نکردم و تصمیم داشتم همراه انها به این مهمانی خسته کننده نروم، اما همین که دهان باز کردم و گفتم نمی ایم پدرم فریاد زد:
"تو بیجا می کنی. باید بیایی. روی حرف منم حرف نزن . بچه نیستی که بخواهم امر ونهی کنم. من پیش مردم آبرو و اعتبار دارم."
"نیومدن من چه ربطی به آبروی شما داره؟آقای افتخاری دوست شماست نه من.نیازی به بود ونبود من نیست."
"سیما اون روی منو بالا نیار، تازگی ها خیلی وقیح شدی ها. کاری نکن مجبور بشم.."
حرفش را ادامه نداد واستغفاری گفت و از اتاق بیرون رفت. بعد مادرم رو کرد به من و گفت:
"سیما دیگه داری از حد خودت تجاوز می کنی. درست نیست با پدرت این طور رفتار کنی. دخترجون از این اره و تیشه دادن چه نتیجه ای می گیری؟ یک شب که هزار شب نمی شه. دختری به سن و سال تو که نباید مثل بچه ها رفتار کنه."
"چکار کردم مامان؟ خوب از اونها خوشم نمی آد. در ثانی، حرفی ندارم باهاشون بزنم.نه همسن و سال شماها هستم نه کسی اونجا هم زبون منه. حوصله ی هیچ مهمانی ای را هم ندارم. نمی دونم تا کی باید زورگویی های بابا را تحمل کنم. مثل بچه کوچولوها با من رفتار می کنه، ان وقت توقع داره من مثل خانم بزرگ ها باشم."
مادرم وقتی دید با این زبان حریف من نمی شود لحنش را تغییر داد وگفت:
"مادر جون قربونت برم الهی. تو نباید از پدرت دلگیر بشی. به خدا توی دلش هیچی نیست و جونش برای همه تون در می ره. مگه به اخلاقش آشنا نیستی؟خوب روی تو یه حساب دیگه می کنه تا پریسا.تو برای خودت خانومی همستی و دیگران برات یه احترام دیگه قائلند.آخه دلیل نیومدنت چیه؟اون بیچاره ها که به جز احترام کاری نکردند. خواهش می کنم پدرت را با خودت سر لج نینداز و به خاطر من هم که شده بیا."
نمی توانستم به مادرم بگویم که از نگاههای مانی خوشم نمی آید. با آنکه جوان خوشقیافه و با شخصیت و برازنده ای بود از او نفرت داشتم و دلم نمی خواست بار دیگر با او روبرو شوم، اما انگار چاره ای نبود و باید به خواست آنها تن می دادم.
از طرفی بی خبری از فرشاد حال درستی برایم نگذاشته بود و حوصله ی مهمانی رفتن را نداشتم. نگرانی و اضطراب لحظه ای راحتم نمی گذاشت و آرامشم را از دست داده بودم. مدام از خودم می پرسیدم چرا؟ یعنی فرشاد به من دروغ گفته؟ آیا او و پدرم با هم تبانی کرده اند؟ ایا هنوز دوستم داره؟ یعنی او برای همیشه رفته؟ وقتی برای این سؤال جوابی نمی یافتم قلبم به درد می آمد و غم و اندوه به جانم می ریخت و آرامش رااز من می گرفت ودلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حالی داشتم که توصیفش ممکن نیست.با این اوصاف پدرم اصرار داشت در مهمانی دوستش حضور داشته باشم و در کنار آنها ساعت های کسالت آور را تحمل کنم.
با بی میلی مشغول پوشیدن لباس بودم که مادرم وارد اتاقم شد و با لحنی که از همیشه مهربان تر بود گفت:
"سیما جون بهتره یه لباس قشنگ تر بپوشی ویه دستی هم به سرو صورتت ببری."
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
"یعنی چی مامان؟ مگه این بلوز شلوار چه عیبی داره؟"
"عیبی که نداره، ولی مادر جون بلوز وشلوار را که برای مهمونی شب نمی پوشند. آخه دختری به سن و سال تو یه قدری باید خانمانه تر لباس بپوشه. خودت باید این چیزها رو بهتر از من بدونی."
"اوه مامان از دست شما و بابا دارم دیوونه می شم. نمی دونم به کدوم سازتون برقصم. همین قدر که قبول کردم به این مهمونی لعنتی بیام کافیه. دیگه لطفاُ نگید چی بپوشم و چی نپوشم. من هر چی دوست داشته باشم می پوشم . توی بلوز و شلوار راحت ترم. از لباسهای رسمی بدم می آد. در ضمن، این قدر سن و سالم ر وبه رخم نکشید. همچین حرف می زنید انگار شصت سال از عمرم رفته. اصلاُ تقصیر خودمه که هی می گم پیر شدم."
مادرم از برخوردم دلگیر شد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
"دیگه باتو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکن. فقط خواستم تذکر بدهم که یه لباس مناسب بپوشی."
و در را محکم به هم کوبید و رفت.چنان عصبانی شده بودم که دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم از دست همه ی شما خسته شدم، اما خودم را کنترل کردم و لبه تخت نشستم و به رفتاری که با مادرم داشتم فکر کردم. نباید او را می آزردم. چرا اینقدر حساس شده بودم ؟ چرا با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم ؟اصلا چه مرگم شده بود؟ آخر مادر بیچاره ام چه گناهی داشت که باید سرش داد می زدم؟ بغض به گلویم فشار می آورد و دلم می خواست گریه کنم. گاه وقتی انسان راه چاره ای نمی بیند تنها به اشکهایش پناه می برد. پس از اینکه قدری گریه کردم، آرام شدم. البته ظاهراُ آرام شدم، اما از درون همچنان نگران و مضطرب بودم. بلوز وشلوار را از تنم بیرون آوردم و دوباره به سراغ لباسهایم رفتم و از میان آنها کت و دامن شیری رنگی را که می توانست مناسب آن شب باشد انتخاب کردم و پوشیدم. نمی خواستم مادرم از من دلخور باشد.بعد آرایش اندکی هم کردم و آماده ی رفتن شدم. مادرم تا چشمش به من افتاد برق رضایت در چشمانش درخشید و من تا اندازهای عذاب وجدانم تخفیف یافت.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و گفتم:
"مامان منو ببخش. می دونم رفتارم با شما مناسب نبود. واقعاُ معذرت می خواهم.خواهش می کنم بگو که منو بخشیدی ؟"
نگاهم کرد و پس از چند لحظه گفت:
"با اینکه خیلی دلم از دستت شکست، اما می بخشمت. دل مادر جایگاه عفو و بخششه. برو از پدرت هم دلجویی کن."
"نه مامان من خطایی نکرده ام که از بابا عذر خواهی کنم."
"خیلی خوب. عصبانی نشو."
در همین اثنا میلاد و پریساهم آمدند . پدر هم بیرون منتظر بود تا به او ملحق شویم. سر راه میلاد مقابل یک گلفروشی ایستاد و به اتفاق پدرم پیاده شدند تا سبد گلی بخرند. جای تعجب بود که میلاد و پدرم دوباره با هم ایاق شده بودند. خیلی وقت بود انها روابط حسنه ای با هم نداشتند، چون میلاد هر دختری را که برای ازدواج انتخاب می کرد پدرم مخالف بود و هیچ کس را لایق پسرش نمی دید!کنجکاو شده بودم علت این آشتی را بدانم .به همین دلیل رو به مادرم کردم و پرسیدم:
"چه خبر شده که این دو تا دوباره با هم خوب شدند؟"
پریسا لبخندی زد و گفت:
"خیلی خبرها هست. براش بگید مامان."
"والا چی بگم. من هم همین بعداز ظهری فهمیدم. در واقع هنوز معلوم نبود تا اینکه اتفاقی شنیدم میلاد و پدرت با هم راجع به ازدواج حرف میزنند. وقتی ازشون پرسیدم، پدرت گفت که قراره برای خواستگاری دختر یکی از شریکهاش برند. میلاد دختره را تو شرکت دیده و ازش خوشش امده و دست بر قضا پدرت هم اونو پسندیده و خلاصه مهر تایید را زده."
چشمانم از تعجب گرد شده بود.بالاخره میلاد ازدواج می کرد.یعنی دختری پیدا شده بود که مورد پسند و سلیقه ی پدرم قرار بگیرد؟گفتم:
"گر چه هنوز باور نمی کنم، اما برای میلاد خوشحالم خدا را شکر که خودش هم دختره را دوست داره، چون اگه قرار بود با زنی زندگی کنه که فقط پدر قبولش داشت فاتحه اش خونده شده بود."
مادرم گفت:
"فعلاُ به شکمتون صابون نزنید، چون پدر و مادر دختره هنوز جواب نداده اند.احتمالا فردا معلوم می شه."
آهی کشیدم و گفتم:
"خوش به حال میلاد که تونست از هفت خوان رستم پدر بگذره.حالا کدوم یکی از شرکای پدر هستند؟"
"اقای مقانلو. فکر میکنم یکی دو بار اورا دیده باشی."
"اوه بله. یک بار افتخار آشنایی با ایشون را داشتم. خدا را شکر میلاد آخر و عاقبت بخیر شد. خوب مامان داری مادرشوهر می شی.تبریک می گم."
"ممنونم دخترم. این طور که پدرت می گفت دختره تازه از آمریکا برگشته و دختر خوب و خوشگلیه."
"ولی مامان این دلیل نمی شه که بدون عیب و ایراد باشه. یعنی پدر با یک بار دیدن تشخیص داده که دختره گل بی عیبه؟ در حالی که هیچ انساتی بی عیب نیست."
"خدا عالمه دخترم.انشاا... که این طور نباشه و این وصلت به خوبی و خوشی انجام بگیره و برادرتون سر و سامون پیدا کنه."
با برگشتن میلاد و پدرم صحبتهای ما قطع شد و به طرف خانه آقای افتخاری راه افتادیم. نیم ساعت بعد انجا بودیم.خانه ی شیک و مجللی داشتندو همه چیز حکایت از ذوق و سلیقه صاحبخانه می کرد.استقبال گرمی از ما کردند و تعارفات بود که طبق معمول رد و بدل می شد. از همان لحظه ورور دوباره با نگاههای عاشقانه مانی روبرو شدم که نفرتم را بر می انگیخت. سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیفتد و بیشتر روی صحبتم با مازیار باشد که مثل دفعه قبل بذله گویی و شیطنت می کرد.تا مرا دید لب به تحسین گشود. مرتب از من تعریف می کرد که البته آنرا به حساب شوخ بودنش گذاشتم و با شوخی به او گفتم:
:آقا مازیار اینقدر هندونه زیر بغلم نگذار. ما با این حرفها گول شما پیرها را نمی خوریم."
"به جون خودم راست می گم."
بعد رو به مانی کرد و گفت:
"تو بگو مانی. اگه دروغ گفتم دو تا چشمهام کور بشه."
و قاه قاه خندید.
مانی که از دست لودگیهای مازیار کفرش بالا آمده بود برای اولین بار با من هم صحبت شد و گفت:
"حق با برادرمه. به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. ممکنه مازیار طبع شوخی داشته باشه، اما واقعیت را می گه. شما واقعاُ دختر زیبایی هستید."
یکدفعه گونه هایم داغ شد و شرمگین سرم را پایین انداختم و زیر لب از او تشکر کردم.این بار مازیار با لحن خاصی گفت:
"حالا باز هم می گید هندونه زیر بغلتون گذاشتم؟"
خودم را به راه دیگری زدم و گفتم:
" به هر حال از لطفت ممنونم. تو به تمام معنی پسر با نمکی هستی مازیار."
"راست می گید؟یعنی اینقدر مورد پسند شما واقع شدم که بتونم از شما تقاضای ازدواج کنم؟"
چشمانم گرد شده بود و بِر و بِر نگاهش می کردم که آقای افتخاری مداخله کرد و گفت:
"سیما خانم حرفش را جدی نگیرید."
و رو به مازیار کرد و گفت:
" پسر جان تو دیگه واسه خودت مردی شدی. شوخی هم حد و حدودی داره."
مثل بچه ها چشمی گفت و در حالی که زیر چشمی به من و پریسا نگاه می کرد چشمکی زد و گفت:
"خواستم ورود شما را به این کلبه درویشی خیرمقدم بگم که یه وقت خدای ناکرده اینجا احساس غریبی نکنید. اصلا می دونید چیه، این آدمها چشم ندارند ببینند من با یه دختر گپ می زنم ؛ مخصوصا اگه دختره مثل شما خوشگل و خانم باشه."
داشتم از خنده می مردم به راستی او یک گلوله نمک بود. برعکس او مانی با وقار وسنگین نشسته بود و از دست برادرش و حرکات او لبهایش را می جوید و حرص می خورد.البته مازیار سن و سالی نداشت؛ شاید نوزده یا بیست سال.به هر حال مجلس را گرم کرده بود و نه تنها من و پریسا از دست او و حرفها و جوکهایش می خندیدیم بلکه بقیه هم می خندیدند.با تمام اینها من مدام فکرم پیش فرهاد بود و اینکه چرا هیچ خبری از او نیست. خانم افتخاری خیلی صحبت می کرد و توجه خاصی به من نشان می داد.دلیلش را می دانستم. معمولا در خانواده ای که پسر مجرد دارندتا دختری را می بینند فورا برای خودشان می برند و می دوزند که من از اینجور کارها نفرت داشتم.دلم می خواست هر چه زودتر مهمانی تمام شود و به خانه برگردم. دلم آنجا قرار نداشت و تشویش عجیبی داشتم، اما لحظه ها و دقایق به کندی می گذشتند. بالاخره موقع شام شد و ما را به سالنی که میز غذاخوری در آنجا قرار داشت بردند.
میز شاهانه ای بود و به نظر می رسید تزئین آن میز نمی توانست کار خود خانم افتخاری باشد و کسی را برای این کار آورده بودند.غذاها همه متنوع با دسرهای رنگین به میز شام زیبایی خاصی بخشیده بود و اشتها برانگیز بودند، اما نه برای من که احساس پیری می کردم. در واقع، هیچ میلی به غذا نداشتم و اشتهایم را تحریک نمی کرد. برعکس، از دیدن آن همه غذا دچار تهوع شده بودم. اضطراب و نگرانی که به جانم افتاده بود نمی گذاشت انطور که باید از چیزی لذت ببرم. با اینکه در آن جمع بودم به شدت احساس تنهایی می کردم و دلم شور می زد.حتماُ فرشاد من را فراموش کرده بود، وگرنه امکان نداشت خبری از خودش به من ندهد. در این افکار یأس آور غوطه ور بودم که مانی با بشقاب غذا در برابرم ظاهر شد و با نگاهی لبریز از محبت آن را به طرفم گرفت و گفت:
"سیما خانم خیلی توی فکرید. بفرمائید، برای شما کشیدم. دستپخت مامان خیلی هم بد نیست."
ناگهان به خودم آمدم و از او تشکر کردم و گفتم:
"من معمولاُ شبها شام نمی خورم، دستتون درد نکنه."
"ولی امشب استثنائاُ باید بخورید. شما با این اندام زیبا و متناسب نیازی به گرفتن رژیم ندارید."
"ولی من رژیم ندارم، فقط غذای شب سنگینم می کنه و خوابم نمی بره."
دوباره اصرار کرد.حالت و نگاه و حرف زدنش طوری بود که نتوانستم دستش را رد کنم. بنابراین بشقاب غذا را از او گرفتم و دوباره تشکر کردم و به اجبار دو سه قاشقی خوردم. پس از آن نوبت به مخلفات پس از شام رسید که به طور جدی از خانم افتخاری عذر خواهی کردم. اما به نظر می آمد ناراحت شد ه باشد. برای اینکه به او برنخورد گفتم:
"خانم افتخاری باور کنید که همه چیز عالی و بی نظیر بود و جای تشکر داره. باور کنید که من زیاد اهل غذا و این جور چیزها نیستم.مامان اینو می دونه."
تبسمی کرد و گفت:
"اشکالی نداره، من ناراحت نشدم عزیزم. فقط فکر می کنم شاید غذاها باب میلت نبوده. به هر حال هر طور که راحتی."
حوصله حرف زدن نداشتم و با تشکر از او، کنار رفتم. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر احساس کسالت و خستگی می کردم.آن محیط برایم خفقان آور شده بود، اما پدرم انگار بعد از شام تازه شارژ شده و روی دور افتاده بود و با اقای افتخاری به یاد گذشته می گفتند و می خندیدند. مادرم هم صحبتش با سیمین خانم گل کرد ه بود و خلاصه همه دو به دو مشغول گپ زدن بودند. من برای اینکه قدری هوا بخورم آهسته از جا بلند شدم و به تراس رفتم و دیگر نفهمیدم آنها با هم چه می گفتند و می شنیدند. فقط وقتی به داخل برگشتم احساس کردم جور غریبی نگاهم می کنند؛ طوری که فکر کردم حتماِ دو تا شاخ در آورده ام. با اشاره از پریسا پرسیدم:
"جریان چیه؟"
مرموزانه لبخندی تحویلم داد که یکدفعه پدرم گفت:
" دوست عزیز من نمی دونم چه جوابی به تو بدم. این خود سیما. می تونید از خودش سؤال کنید یا اینکه خود آقا مانی باهاش حرف بزنه.آخه جوونها خودشون بهتر زبون هم را می فهمند . ناگهان قلبم به تپش افتاد و ضربانش تند تر شد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)