فصل پنجم

با زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم و گوشی را برداشتم.
"الو بفرمایید."
"سلام سیما."
خواب آلود جواب دادم:
:سلام، توئی؟"
"بله می خواستی کی باشه؟ انگار هنوز خوابی!"
"آره، آخه دیشب دیر خوابیدم. خوب بگو ببینم بابا رو دیدی؟ با اون حرف زدی؟ شیری یا روباه؟"
اندکی مکث کرد و بعد با ناراحتی جواب داد:
"بی فایده است سیما، پدرت اونقدر عصبانی بود که جرأت و شهامت را از من گرفت. با همه ی اینها حرفم را زدم. اما آخر سر آب پاکی را روی دستم ریخت و جوابم کرد."
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. زبانم بند آمده و بغض سنگینی گلویم را گرفته بود . اشک در چشمانم حلقه بسته بود و با درماندگی گفتم:
"حالا چکار کنیم؟ من که به تو گفته بودم صحبت کردن با اون نتیجه ای نداره. این آخرین امیدم هم بر باد رفت. ولی مهم نیست ما ازدواج می کنیم."
سکوتی سنگین به وجود آمد. فقط صدای نفسهای فرشاد به گوش می رسید. تا اینکه طاقت نیاوردم و گفتم:
" فرشاد چرا حرف نمی زنی؟ برای چی ساکت شدی؟"
" می خواهی چی بگم؟ سیما من معتقدم یه کم صبر کنیم و عجولانه تصمیم نگیریم. راجع به این موضوع باید بیشتر فکر کرد. همون طور که قبلاُ گفتم نمی خواهم سد بین تو و خانواده ات بشم. حتماُ راه دیگه ای هم وجود داره."
" کدوم راه فرشاد؟ مگه راه دیگه ای هم مونده؟ همه ی درها به روی ما بسته شده. ما باید خودمون تصمیم بگیریم. دیگه نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم. هر روز که از عمرم می گذره بیشتر افسوس رفتنش را می خورم. نباید فرصت زندگی کردن را از دست بدهم. من تازه فهمیدم تا اینجا هم خیلی مطابق میل پدرم رفتار کردم، ولی دیگه تموم شد."
" سیما، سیما شلوغش نکن. نه تو بچه ای و نه من. بنابراین عاقل باش و درست فکر کن."
" فرشاد چی شده؟ جورغریبی حرف می زنی. نکنه درباره ی عشقمون شک کردی؟ اما جرأت گفتنش را نداری."
" نه، نه اصلاُ اینطور نیست. فقط ما به زمان بیشتری نیاز داریم."
" اوه، چه حرف مسخره ای. زمان برای تو یا من؟ یا حالا یا هیچ وقت!"
" ببین سیما ما هر کار بکنیم با عکس العمل تند پدرت روبرو می شیم. چه بسا از من شکایت کنه و به جرم فریب دادن تو منو به زندان بندازه. اون با پول و نفوذی که داره می تونه هر کاری بکنه. تو که اینو نمی خواهی؟"
" چیه فرشاد از تهدیدات توخالی پدرم ترسیدی؟ به همین زودی جا زدی؟ این بود عشق و علاقه ات؟چرا ساکت شدی؟ شاید هم با پول تطمیعت کرده! حرف بزن؛ آماده ی شنیدنش هستم. جرأت داشته باش."
پس از مکثی طولانی جواب داد:
"سیما فعلاُ جوابی ندارم بدم. تو الآن خیلی عصبانی هستی. بعد هم باید موضوعی را به تو بگم. قراره از طرف شرکت یکی دو ماه برم خارج از کشور. وقتی برگشتم دوباره با پدرت صحبت می کنم و با اون اتمام حجت می کنم. اگر موافق بود که هیچ، وگرنه ترتیب ازدواجمون را می دهم. به تو قول می دهم سیما."
نمی دانم چرا ناگهان احساس بد و نا خوشایندی وجودم را پر کرد. فرشاد، فرشاد قبل نبود.احساس می کردم می خواهد مرا از سر باز کند. خواستم حرفی بزنم اما فکر کردم شاید من اشتباه می کنم و اون عاقلانه تر فکر می کند. بنابراین کوتاه آمدم و گغتم:
"باشه فرشاد، منتظرت می مونم، اما فقط برای دو ماه. قبل از سفر هم می خواهم ببینمت."
من و منی کرد و گفت:
" اتفاقاُ من هم دلم می خواهد تو را ببینم اما متاسفانه وقت چندانی ندارم و همین حالا باید حرکت کنم و برم یزد خانواده ام را ببینم. گویا مادرم حالش زیاد خوب نیست. وقتی برگشتم زنگ می زنم تا همدیگه را ببینیم.فقز قول بده دختر عاقلی باشی و با پدرت بحث و جدل نکنی. این طوری به نفع هر دوی ماست."
نمی دانم چطور شده بود که فرشاد مرا نصیحت می کرد. کنجکاو شدم و پرسیدم:
" فرشاد از حرفات اینطور استنباط می کنم داری چیزی را از من پنهان می کنی. حالت حرف زدنت طوریه که انگار یکی لوله ی هفت تیر را گذاشته پشت گردنت تا هر چی اون می گه به من دیکته کنی.راستش را بگو جریان چیه؟ سعی نکن با کلمات بازی کنی و منو فریب برهی حقیقت هر چقدر تلخ باشه تحمل شنیدنش را دارم، اما دروغ نه. حالا بگو چه اتفاقی بین تو و پدرم افتاده."
با حالت عجیبی خندید و گفت:
"بچه نشو سیما، اصلا این صحبتها نیست. چه لزومی داره به تو دروغ بگم. فقط یه مقدار کارام به هم ریخته و حواسم سر جاش نیست، وگرنه بیشتر باهات صحبت میکردم تا کاملاُ روشن بشی. حالا دختر خوبی باش و سعی کن احترام پدرت را حفظ کنی."
"نمی دونم زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین آمده که تو اینقدر سنگ پر منو به سینه می زنی ، در حالی که اون مخالف شدید من و توست."
" می دونی چیه سیما در مرام من نمی گنجه که به بزرگترها بی حرمتی کنم، چون این کار را گناه بزرگی می دونم. هرچقدر اونها بر خلاف میل ما رفتار کنند باز هم احترامشون واجبه؛ فقط همین، وگرنه مسأله خاصی نیست."
"امیدوارم همینطور باشه. اگه پدرم می دونست جنابعالی طرفدار پرو پا قرصش هستید مطمئناُ امتیاز بیشتری برات قائل می شد."
"مهم نیست. من همینجوری هم راضیم. فعلاُ ازت خداحافظی می کنم و به خدا می سپارمت."
"منم همینطور. مواظب خودت باش و امیدوارم سفرت موفقیت آمیز باشه و با دست پر برگردی."
گوشی را گذاشتم، اما حال آشفته ای پیدا کرده بودم و دلم شور غریبی داشت. دوست داشتم یک بار دیگر فرشاد را ببینم و با او صحبت کنم. غم سنگینی روی دلم نشست و از رفتنش به شدت غصه دار شدم، ولی باید تحمل می کردم. به خودم گفتم که دو ماه خیلی زود خواهد گذشت.