فصل چهارم
جلوی آینه ایستاده بودم و فکر می کردم. چهره ام خسته و در چشمهایم سایه غمی نشسته بود. حوصله نداشتم برای پوشیدن لباس وسواس به خرج دهم. از میان لباسهایم یک بلوز بنفش با شلوار جین سفید انتخاب کردم و پوشیدم.موهایم را که لخت و پر بود دور شانه هایم ریختم و بعد از اینکه رژ کمرنگی مالیدم و کمی ریمل زدم کفش های راحتی ام را پوشیدم و اماده شدم. در همین موقع صدای زنگ به گوشم رسید. به یقین مهمانان پدرم بودند.
از پشت پنجره اتاقم،که رو به در حیاط بود، به بیرون نگاه کردم. خانه ی ما شمالی بود و حدود سه هزارمتر مساحت داشت که ساختمان در وسط آن قرار داشت و از همه طرف دید داشت.
عباسعلی در آهنی را بازکرد و اتومبیل شیک و گرانقیمت مهمان ها وارد حیاط شد. شب بود و از آن فاصله نمی شد چهره ها را درست تشخیص داد. اما انها سه مرد و یک زن بودند. پدرم به گرمی از انها استقبال کرد و صدای خوش و بش و خنده همه جا پیچید. هنوز وارد ساختمان نشده بودند که مادرم فریاد زد:
"سیما،پریسا بیایید پایین."
بناچار از اتاق بیرون رفتم که پریسا نیز همزمان با من از اتاقش بیرون آمد و در حالی که کفرش در آمده بود گفت:
"مامان برای چی منو صدا می کنه؟ می دونه که درس دارم."
"حالا نق نزن برو یه چاق سلامتی بکو و برگرد سر درست."
هر دو پایین رفتیم و همین که پایین رسیدیم انها هم وارد شدند با ورودشان پدرم بلافاصله به معرفی پرداخت:
"آقای افتخاری دخترم سیما و این یکی ته تغاری هم پریسا."
در حالی که با آقای افتخاری دست می دادم گفت:
"ماشاا...سیما خانم برای خودش خانمی شده. اون موقع فکر کنم بیشتر از هفت هشت سال نداشت. حتما ما را به یاد می آره."
سری تکان دادم و گفتم:
"متاسفانه خیر. اصلا یادم نمی آد شما را دیده باشم."
آقای افتخاری پسرهایش را معرفی کرد:
"مانی و مازیار."
دستم را جلو بردم و با انها دست دادم. در حالی که مانی جور غریبی نگاهم می کرد گفت:
"از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم."
دستم را از دستش بیرون کشیدم و با مازیار دست دادم. از چشمهایش شیطنت می بارید. چهره اش حالت شوخ و با مزه ای داشت و در حالی که با لحن خنده داری حرف می زد گفت:
"منم ته تغاری بابا هستم."
آقای افتخاری گفت:
"این ته تغاری به قول خودش همه ما را گذاشته سر کار."
همه خندیدند، اما مانی بسیار جدی و موقر بود و گاهی لبخندی بر لب می آورد. سیمین خانم مادر انها با وجود سنی که از او گذشته بود هنوز جوان و زیبا به نظر می رسید. او و مانی شباهت فوق العاده ای به یکدیگر داشتند، اما مازیار نیمی از مادر ونیمی از پدر به ارث برده بود.
آدمهای خوب و متشخصی به نظر می رسیدند. مدتی که گذشت پریسا به بهانه ی درس و امتحان میدان را خالی کرد.من هم که عهده دار پذیرایی از آنها بودم گهگاهی با جوکها و شوخی های مازیار خنده ای بر لبم می نشست. در این میان نگاههای گاه و بیگاه مانی که به من دوخته می شد مرا دستپاچه می کرد. او بسیار مؤدب و برعکس برادرش خیلی کم حرف و ساکت بود. بالاخره میلاد از راه رسید و به جمع ما پیوشت و همصحبت مانی شد. حالا دو به دو با هم حرف می زدند. من هم با مازیار صحبت می کردم که با مزه پرانی هایش موجب انبساط خاطرم می شد. این طور که می گفت قرار بود برای ادامه ی تحصیلات به کانادا برود. بالاخره فهمیدم که مانی وکیل بین المللی است و یک دفتر در شهرمونیخ آلمان دارد و یک دفتر هم در تهران. از صحبتهایشان متوجه شدم که آقای افتخاری پس از بیست سال امده که در ایران بماند. از اینکه دوباره برگشته بود بسیار راضی و خوشحال بود و می گفت هیچ کجا آب و خاک خودمان نمی شود. این طور که معلوم بود آدم ثروتمندی بود و ملک و املاک زیادی داشت. با آن که مجلس بسیار گرم و صمیمی بود ، اما من لحظه ای از یاد فرشاد غافل نمی شدم و منتظر فردایی بودم که قرار بود فرشاد با پدرم روبرو شود. بالاخره موقع شام فرارسید و همه به دور میز حلقه زدند. مادرم دستپخت خوبی داشت و غذاها و دسرها مورد قبول ذائقه آنها قرار گرفت و کلی هم تعریف کردند. روی هم رفته مهمانی به خوبی و خوشی گذشت. اما من بی اندازه خسته شده بودم و دلم می خواست زودتر بخوابم، اما نمی توانستم مادرم را دست تنها بگذارم. به نظر می آمد مهمانها قصد رفتن ندارند که بالاخره سیمین خانم به شوهرش گفت:
"حسام جون انگار خیال رفتن نداری. دیروقته و باید زحمت را کم کنیم."
دردل سیمین خانم را دعاکردم که به دادم رسیده بود. آقای افتخاری از جا بلند شد و آنها پس از تشکر فراوان ضمن اینکه برای دفعه بعد مارا به منزلشان دعوت می کردند خداحافظی کردند و رفتند و من نفسی به راحتی کشیدم. مادرم گفت:
"سیما جان امشب خیلی زحمت کشیدی.مادر، خدا آخر و عاقبتت را بخیر کنه. اگه تو نبودی نمی دونستم چکارکنم.راستی راستی که روسفیدم کردی. سیمین خانم خیلی از تو خوشش امده بود و تعریفت می کرد."
در حالی که از خشتگی روی پایم بند نبودم گفتم:
"مامان جان می شه لطفاُ این قصه ها را فردا تعریف کنید، چون از خستگی دارم هلاک می شم."
"آره دخترم. منو ببخش حق با توئه، زیاد پرچونگی کردم.برو استراحت کن."
شب بخیر گفتم و در حالی که نای بالا رفتن از پله ها را نداشتم به اتاقم رفتم. وقتی تنها شدم به تلفن همراه فرشاد زنگ زدم که طبق معمول خاموش بود و بدون آنکه موفق شوم با او صحبت کنم خوابیدم."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)