فصل دوم
من و فرشاد در مهمانی پسرخاله ام نوید با هم آشنا شدیم. همه مدعوین جز من که دختر خاله اش بودم، از دوستان دانشگاهی اش بودند. آنها همه حدود بیست و یکی دو ساله بودند. بنابراین می شد قیاس کرد با سنی که من داشتم به جمع انها نمی خوردم، اما چون استخوانبندی ظریفی داشتم به قول نوید به قیافه ام نمی امد که بیست و هشت ساله باشم. در واقع، قاچاقی خودم را میان انها جا زده بودم و این هم به خاطر اصرار زیاد نوید بود که باید حتماُ در مهمانی اش شرکت کنم.
برای من که اغلب اوقات بیکار و در خانه بودم سرگرم کننده بود که در میان چنین جمعی باشم. پدرم آدم سخت گیری بود و نمی گذاشت هر جایی که دلمان می خواهد برویم. ما را سفت و سخت کنترل می کرد. به جرأت می توانم بگویم تا وقتی که با فرشاد آشنا شدم هیچ دوست پسری نداشتم و حتی اهل این نبودم که با دوستانم به این پارتی و آن پارتی بروم، زیرا پدرم عقیده داشت این جور محیط ها نمی تواند جای مناسبی برای جوانها باشد. چه بسا یک فرد ناباب باعث فساد و گمراهی دختر ها و پسرهای دیگر بشود. بنابراین ما، یعنی من و میلاد و پریسا خواهرم، طبق خواست پدر و مادرمان رفتار می کردیم. آن شب هم نمی دانم چطور شد که پدرم اجازه داد به مهمانی پسرخاله ام بروم.
در میان جوانهایی که آنجا بودند و می گفتند و می خندیدند فرشاد از همه شوختر و خوش سر وزبان تر بود که حسابی مجلس را گرم کرده بود. از او خوشم آمده بود. به نظر می آمد جوان خوبی است. سادگی خاصی در رفتارش بود و می شد گفت خیلی خونگرم و زود جوش است. لهجه اش به تهرانی ها نمی خورد. وقتی از نوید پرسیدم، فهمیدم که بچه ی یزد است. او همانطور که مرتب جوک می گفت و همه را دور خودش جمع کرده بود ، گاهی هم به من که در گوشه ای نشسته بودم نگاهی می انداخت. حالت نگاهش به طور غریبی مرا دگرگون می کرد؛ تا حدی که احساس شرم می کردم. ولی طرز نگاهش حالت خوبی را در من به وجود می آورد که قدری برایم ناشناخته بود. در کل، خیلی چشمم را گرفته بود و دوست داشتم بیشتر او را ببینم. در واقع، خیلی به دلم نشسته بود . از اینکه آنقدر با همه صمیمی بود لذت می بردم. به عکس من که با دیگران سخت ارتباط برقرار می کردم و این هم به خاطر خیرخواهی پدرم بود که مارا از دیگران دور نگه داشته بود تا با اولین نگاه یک مرد دست و پایم بلرزد.
همان طود که از بامزگیهایش می خندیدم در دل اورا تحیسن می کردم که می تواند آنقدر مورد توجه همه باشد. قیافه ی چندان زیبایی نداشت، اما قد بلند و شانه های پهنی داشت که او را مسن تر از سنش نشان می داد. هیچ چیز از او نمی دانستم؛ یعنی فرصتی پیش نیامده بود تا درباره ی او از پسرخاله ام بپرم. اینقدر می دانستم که دانشجوی رشته ی مهندیس برق است که روزها درس می خواند و شبها کار می کند. بیشتر از یک سال از تحصیلش نمانده بود واین نشان می داد جوان زرنگ و فعالی است که توانسته تا اندازه ای گلیم خود را ازآب بیرون بکشد.
این نگاهها ادامه داشت تا موقع شام رسید و همه دور میز حلقه زدند. من که اهل شام خوردن نبودم از جایم تکان نخوردم، اما لحظه ای بعد دیدم او با دو بشقاب سالاد و دو بسته ساندویچ به طرفم آمد و با لحنی دوستانه و صمیمی گفت:
"چرا اینقدر خودتون رو از جمع کنار می کشید؟ انگار نمی خواهید غذا بخورید؟"
"راستش من اصلا شبها شام نمی خورم."
خندید و گفت:
"ولی امشب استثنائاُ باید بخورید، چون براتون غذا اوردم.خواهش می کنم دست منو رد نکنید که بهم بر می خوره."
"از لطفتون ممنونم. باشه برای اینکه زحمت کشیدید فقط قدری سالاد می خورم."
"شما چه نسبتی با نوید دارید؟ دوست دخترش هستید؟"
خندیدم و گفتم:
"به من می آد دوست دخترش باشم؟"
"چرا که نه. اتفاقاُ به هم می آیید!"
"از چه نظر؟"
"از همه نظر. به هر حال به انتخابش تبریک می گم!"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم:
"ولی من دوست دختر نوید نیستم . ما دختر خاله و پسرخاله هستیم."
چشمانش برقی زد و گفت:
"اوه عجب! پس نکنه نامزدش هستید؟"
"نه اونم نیستم."
"پس جای خوشبختیه."
"چطور مگه؟"
قدری فکر کرد و جواب داد:
"چون من از شما خوشم اومده. راستش از همون اول که وارد شدم تمام حواسم به شما بود . به نظر می آد با دخترای دیگه فرق داشته باشین."
"ولی من با هیچ کس دیگه فرقی ندارم و مثل تمام دخترا هستم؛ فقط سنم از شماها بیشتره."
"اوه نه.اصلا به شما نمی آد، خیلی به نظر بیاد فوقش نوزده بیست سال داشته باشید."
خنده ی بلندی کردم و گفتم:
"این دیگه اغراقه ، ولی از حسن نظرتون متشکرم."
"نه. نه. باور کنید اغراق نکردم. اگه قبول ندارید از بقیه می پرسیم."
"لازم به این کار نیست. شاید من دلم نخواد بقیه بدونند."
"باشه هرطور میل شماست."
بعد همانجا ایستاد و شروع به صحبت درباره ی موضوعات مختلف کرد.
خیلی شیرین حرف می زد و من هم محو گفتار او شده بودم . تا اینکه نوید به نزد ما آمد و به فرشاد گفت:
"آقا فرشاد داری دخترخاله ی منوقر می زنی. حواست باشه این یکی واسه سرت زیاده."
"خودم فهمیدم حضرت آقا. حالا زحمت رو کم کن، داریم اختلاط می کنیم."
"باشه، اما یادت نره چی گفتم."
لبخند زنان به نوید گفتم:
"بس کن نوید از کی تا حالا جنابعالی اینقدر غیرتی شدید؟"
"از وقتی خاله زری سفارش پشت سفارش که هوایت را داشته باشم تا امثال این جوونها تو رو از راه به در نکنند. دیگه مزاحم نمی شم، اما دختر گول حرفهای اینو نخوری ها."
فرشاد دوباره خندید و گفت:
"عجب رفیق نامردی هستی. چرا بیخودی آدم رو ضایع می کنی؟ برو پی کارت."
"باشه، باشه رفتم، فقط خواستم چشم و گوش دختر خالم رو باز کتم که یه وقت گول این زبون چرب و نرمت رو نخوره."
نوید رفت و فرشاد شروع به رفع اتهام از خودش کرد و بالاخره بعد از یک ساعت که به هم صحبت کردیم احساس کردم به او تعلق خاطر پیدا کرده ام. وقتی مهمانی تمام شد از من شماره تلفن خواست و گفت که دوست دارد باز هم مرا ببیند. من هم که از او بدم نیامده بود قبول کردم ، اما نمی دانستم با خصوصیات اخلاقی پدرم و سخت گیریهای او چطور می توانم دوستی با فرشاد را ادامه دهم. از طرفی، من به سنی رسیده بودم که نباید بیش از آن زیر یوغ پدرم می ماندم. به هر حال دیر یا زود باید خودم را از این اسارت نجات می دادم. بنابرین باید فکر می کردم و راهش را پیدا می کردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)