در سرزمینی که سایه آدم های کوچک بزرگ شد در آن سرزمین آفتاب در حال غروب است...
در سرزمینی که سایه آدم های کوچک بزرگ شد در آن سرزمین آفتاب در حال غروب است...
زندگی رانخواهیم فهمیداگرازهمه گل های سرخ دنیا متنفرباشیم فقط چون درکودکی وقتی خواستیم گل سرخی بچینیم خاری دردستمان فرورفته است؟
كاش ما آدم ها هم مثه گربه ها با چند لحظه بو كشيدن ميفهميديم كه هر آشغالي ارزش وقت گذاشتن نــــــداره .
آنقدر از کوله بار زندگی خورده ام/نمیدانم بدنیا آمده ام یا مرده ام.
زندگی باید پروازی شادی بخش میان عقاب ها باشد نه دویدنی جنون آمیز میان موش ها
دیگر تاب ماندنم نمانده است
باید از این دنیا بروم
قلب من به آب و هوای گرفته این دنیا نمیخورد
میپوسد و قابل بازیافت هم نیست
اندوه تازه ای نیست
تنهایی و دلتنگی من
و بی تفاوتی آدمها
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد...
همیشه می توانی خورشید رادر درون خود بیابی، کافی است در تکاپوی یافتن آن باشی.
آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی،
بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)