آغوشت چه آرامشی است که وقتی نیستی این آرامش به یکباره پر میکشد...

و من مبهوت و مات گم میشوم در شهر خاکستری غم...

گویی خورشید هم دیگر مثل همیشه نمی تابد...

خنکای سحر تازه ام نمیکند...

اشکهایم فقط میسوزانند و خطی از روزمرگی را بر جا میگذارند...

زمان پیر میشود...

ثانیه ها لنگ لنگان...گویی جان میکنند برای رسیدن به دقیقه ها...

زخمهای کهنه سر باز میکنند...

اما خونابه ای که میچکد فقط دردهایم را تشدید میکند و بس...

نه لبخندی برای تسکین...نه آغوشی برای پناه...

تنها عکس تو که مینگرد و چه جدی نمیخندد...

میدانم که زمان بازگشتت نیست اما...

با هر صدای پایی دلم با امیدی واهی میلرزد و با خود میگویم نکند...

نکند تویی که بی خبر آمده ای...

و لحظه ای بعد...

آنگاه که صداها محو می شوند و از تو خبری نیست...

یک نفر در درونم به سادگی و خیالبافیم قهقهه ای سرد سر میدهد...

و من خسته از این تنهایی به گوشه ای کز میکنم ...

این حال من بی توست...