شبی به کلبه دلتنگی هایم سری بزن
تنها دلخوشی ام خاطرات با تو بودن است
پس وعد دیدار ما در کوچه پس کوچه های خیال
با سبدی
پر از گل های انتظار...
شبی به کلبه دلتنگی هایم سری بزن
تنها دلخوشی ام خاطرات با تو بودن است
پس وعد دیدار ما در کوچه پس کوچه های خیال
با سبدی
پر از گل های انتظار...
می آیی،عاشق می کنـــــــــی
محو می شـــــوی
تا فراموشت می کنم
دوباره می آیـــــی
تازه می کنی خاطــــرات را
...محو می شوی
به راستی که ســـــــــراب از تو با ثبات تر است!
گاهی آنقدر واقعیت داری
دستهایم
هوا را در آغوش می گیرد ...
کاش سهمِ من از تو
دستهايت بود
تا روي چشمهايم مي گذاشتم
و فردا را نمي ديدم.
عمر من
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آمده بودیم دست های هم را بگیریم
دستگیرمان کردند
حالا انفرادی نفس می کشم
حبس می کشم
وبه هیچ کجای دنیا بر نمی خورد
مردی که خواب های رنگی می دید
حالا در لباسی راه راه خط خطی شده!
آغوشت چه آرامشی است که وقتی نیستی این آرامش به یکباره پر میکشد...
و من مبهوت و مات گم میشوم در شهر خاکستری غم...
گویی خورشید هم دیگر مثل همیشه نمی تابد...
خنکای سحر تازه ام نمیکند...
اشکهایم فقط میسوزانند و خطی از روزمرگی را بر جا میگذارند...
زمان پیر میشود...
ثانیه ها لنگ لنگان...گویی جان میکنند برای رسیدن به دقیقه ها...
زخمهای کهنه سر باز میکنند...
اما خونابه ای که میچکد فقط دردهایم را تشدید میکند و بس...
نه لبخندی برای تسکین...نه آغوشی برای پناه...
تنها عکس تو که مینگرد و چه جدی نمیخندد...
میدانم که زمان بازگشتت نیست اما...
با هر صدای پایی دلم با امیدی واهی میلرزد و با خود میگویم نکند...
نکند تویی که بی خبر آمده ای...
و لحظه ای بعد...
آنگاه که صداها محو می شوند و از تو خبری نیست...
یک نفر در درونم به سادگی و خیالبافیم قهقهه ای سرد سر میدهد...
و من خسته از این تنهایی به گوشه ای کز میکنم ...
این حال من بی توست...
گاهی درد را به دوست نگفتن خود عشق ورزیدن است
در سرزمین ِ صلح من افسوس،
هنوز............
اعدامیان را به خاک می سپارند
و زنان
با چشمهای در خون نشسته
بر دستهای به تاراج رفته
ضجه می زنند
در سرزمین ِ صلح من، آری
مرگ از خویش می هراسد
و زمین عدالتی دروغین را بالا می آورد،
شاید.............
شاید خدا خواب است.
این ساعت حرامزادگی هنوز ونگ می زند
و من در نطفه ی این ذهن تب آلود
این خیابان بی ریشه می لولم
سه شنبه است
هیزمها را بیاورید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)