من ترا ام حلقه در گوش ای پسر
پیش خود میدار و مفروش ای پسر
جام می بستان ز ساقی ای صنم
بوسهای ده زان لب نوش ای پسر
چنگ بستان و قلندروار زن
تا به جان باز آورم هوش ای پسر
آنچه هجران تو با ما کرد دی
با خیالت گفتهام دوش ای پسر
من ترا ام حلقه در گوش ای پسر
پیش خود میدار و مفروش ای پسر
جام می بستان ز ساقی ای صنم
بوسهای ده زان لب نوش ای پسر
چنگ بستان و قلندروار زن
تا به جان باز آورم هوش ای پسر
آنچه هجران تو با ما کرد دی
با خیالت گفتهام دوش ای پسر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر
پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر
در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست
زان بگفتی از تو میخواهم یاری ای پسر
دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف
مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر
تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار
چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر
بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک
روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر
سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو
کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر
سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش
تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر
ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف
با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر
کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف
همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر
شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو
روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر
شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو
صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر
ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری
شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر
بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل
آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر
کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوبوار
گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر
چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست
ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار بر خیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر
پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر
من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه
چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر
پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت
چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر
بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را
گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند
دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا
هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز
در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
یوسف گم کرده از نو دیدهٔ شوخی بدوز
پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر
از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور
زین بادهٔ چون ارغوان پر کن سبک رطل گران
با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر
ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان
بگشای ترکش از میان تا در میان بندم کمر
زلفت طراز گوش کن یک نیم ازو گل پوش کن
می خواه و چندان نوش کن تا خوانمت تنگ شکر
اکنون طریقی پیش کن تدبیر کار خویش کن
در راه عشق این کیش کن ک «المنع کفر بالبشر»
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمی البصر»
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ساقیا می ده و نمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
هر زمان چنگ بر کنار مگیر
دل مسکین من شمار مگیر
یک زمان در کنار گیر مرا
ور نگیری ز من کنار مگیر
جز به مهر تو میل نیست مرا
جز مرا در زمانه یار مگیر
گر نخواهی که بی قرار شوم
جز به نزدیک من قرار مگیر
بر سنایی ز دهر بیدادست
تو کنون طبع روزگار مگیر
به همه عمر اگر کند گنهی
یک گنه را ازو هزار مگیر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
سکوت معنویان را بیا و کار بساز
لباس مدعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی
لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز
مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند
هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز
به گرد خویش همی پرم و همی گویم
گهی بسوزد آخر فذلک پرواز
قمار خانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز
به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو
برو بباز بیار و همی به یار بباز
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز
اندر طریق عشق مسلم نهای هنوز
عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود
از سردی زمستان و ز گرمی تموز
در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه
تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز
چون در میان عشق چو شین اندر آمدی
چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز
گر مرد این رهی قدم از جان کن و در آی
ور عاجزی برو تو و دین و ره عجوز
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)