داستان باستان
ابلهی ، دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژ است ، چرا؟
گفت اشتر : که اندرین پیکار
عیب نقّاش می کنی ، هشدار !
در کژی ام مکن به عیب ، نگاه
تو ز من راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت ، چنان آمد
از کژی راستی کمان آمد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سر خر
هست شایسته ، گرچت آید خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هر چه او کرده ، عیب او مکنید !
با بدو نیک ، جز نکو مکنید !
دست عقل از سخا بنیرو شد
چشم ، خورشید بین از ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است ، ازو نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شب گیر رو ! مر او را خوان
آن نکوتر که هر چه زو بینی
گر چه زشت ، آن همه ، نکو بینی
روح را از خرد شرف ، او داد
عفو را از گنه علف او داد
گر چه باشد گه سوال مجیب
ندهد گل ، به گل خورنده ، طبیب
گل عمر کسی که گل خواهد
کی دهد گلش ، اگر چه دل خواهد
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست ، بیش از آن ، همه داد
پیل را پشّه گر بدرّد پوست
گو بدان ، گوش پشه ران ، با اوست
درد در عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمان است
نوش دان هر چه زهر او باشد
لطف دان هر چه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)