با عشق زمان فراموش می شود با زمان هم عشق...
با عشق زمان فراموش می شود با زمان هم عشق...
مهربانی را وقتی دیدم
که کودکی خورشید را در دفتر نقاشی اش سیاه کشید،
تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد ...
چه غريبانه رفت
آن پرنده کوچک
وقتي از صداي گريه ام
خسته شد ! ! !
((او حق داشت
من خنده را از ياد برده بودم ))
تنهایی ...
ذره بینی که
خدا را
بزرگتر ميكند!!
آسمانم ابری است
جای تو
"باران"
می آید!
من خیس
میشوم
تو داری میروی ..!
و من ..
دلخوشم ..
به این که ..
زمین هنوز گرد است !
زمستان
به بهار سرایت کرده
و باد
خاکستر دریا را پراکنده می کند
از ما
آیا کسی
عطر شکوفه ها ی نارنج را
یه خاطر می آورد؟
آرزوی تو
دست هایم را بسته است
و عشق ،
مرا به برده ای بدل کرده است
برده ای خود خواسته
رام و سر به راه و خاموش
در دست های تو
برده ای که هرگز
آزادی تلخ خود را نمی خواهد
دستهایم را در خاک خواهم کاشت
سبز خواهد شد
می دانم…
می دانم….
شهاب ها زنده می شوند
آن هنگام که تیغ به گلوی ستاره ها می کشند
آهای ماه درخشان!
روبند سیاهت ماه ما را عذادار کرده...
آسمان مددی
آین سقا خانه پر است از شمع هایی
که نذر شب پره ها شده اند
آسمان مددی
می گویند سحر نز دیک است...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)