غزل 139

چو شمع شب همه شب سوز و گريه زانم بود
كه سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پيش مردمان روشن
ز خون گرم كه در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم اميدواريها
ولي ز خوي تو ايمن نمي توانم بود
سنم گذشته ز اندوه ورنه كي با تو
كدام روزدگر اينقدر فغانم بود
زبان خامه من سوخت زين غزل وحشي
مگر زبانه اي از آتش نهانم بود