غزل 138
امروز ناز را به نيازم نظر نبود
زان شيوه هاي خاص يكي جلوه گر نبود
چشم از غرور اگر چه نمي گشت ملتفت
عجز نگاه حسرت من بي اثر نبود
بس شيوه هاي ناز كه در پرده داشت حسن
اما تبسمي كه شود پرده در نبود
آن خنده ها كه غنچه سيراب مي نهفت
بيرون ز زير پرده گلبرگ تر نبود
من كشته كرشمه مژگان كه بر جگر
خنجر زد آنچنان كه نگه را خبر نبود
دل را كه نومقيد زندان حسرت است
جز عرض عشق هيچ گناه دگر نبود
وحشي نگفتمت كه غرور آورد نياز
اين سركشي و ناز چرا بيشتر نبود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)