غزل 119

به تنگ آمد دلم ، يك خنجر كاري طمع دارد

از آن مژگان قتال اينقدر ياري طمع دارد
نهاده است از نكويانش بسي غمهاي ناخورده
ازين خونخواره مردم هر كه غمخواري طمع دارد
سحر گل خنده مي زد بر شكايت گويي بلبل
كه اين نادان مگر كز ما وفاداري طمع دارد
گناه گل فروشان چيست گو بلبل بنال از خود
كه يكجا بودن از ياران بازاري طمع دارد
هواي باده ، ساقي ساده ، صاف عشرت آماده
كسي مست است وحشي كز تو هوشياري طمع دارد