غزل84

وقت برقع ز رخ كشيدن نيست

رخ بپوشان كه تاب ديدن نيست
بر من خسته بين و تند مران
كه مرا قوت دويدن نيست
با كه گويم غمت كه در مجلس
زهره گفتن و شنيدن نيست
من خود از حيرت تو خاموشم
حاجت منع و لب گزيدن نيست
مي رمد وحشي آن غزال از من
هرگزش ميل آرميدن نيست