غزل 14
منع مهر غير نتوان كرد يار خويش را
هر كه باشد دوست دارد دوستار خويش را
هر نگاهي از پي كاري است بر حال كسي
عشق مي داند نكو آداب كار خويش را
غير گو از من قياس كار كن اين عشق چيست
مي كند بيچاره ضايع روزگار خويش را
صيد ناوك خورده خواهد جست ، ما خود بسمليم
اي شكار افكن بتاز از پي شكار خويش را
با تو اخلاصم دگر شد بس كه ديدم نقض عهد
من كه در آتش نگردانم عيار خويش را
باده اين شيشه بيش از ساغر اغيار نيست
بشكنيم از جاي دگير ما خمار خويش را
كار رفت از دست وحشي پاي بستي كن ز صبر
اين بناي طاقت نااستوار خويش را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)