فریدون9
اگر تاج از آن تارک بیبها سپاری بدو گوشهای از جهان و گرنه سواران ترکان و چین فراز آورم لشگر گرزدار چو بشنید موبد پیام درشت بر آنسان به زین اندر آورد پای به درگاه شاه آفریدون رسید به ابر اندر آورده بالای او نشسته به در بر گرانمایگان به یک دست بربسته شیر و پلنگ ز چندان گرانمایه گرد دلیر سپهریست پنداشت ایوان به جای برفتند بیدار کارآگهان که آمد فرستادهای نزد شاه بفرمود تا پرده برداشتند چو چشمش به روی فریدون رسید به بالای سرو و چو خورشید روی دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم نشاندش هم آنگه فریدون ز پای بپرسیدش از دو گرامی نخست دگر گفت کز راه دور و دراز فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ز هر کس که پرسی به کام تواند منم بندهای شاه را ناسزا پیامی درشت آوریده به شاه بگویم چو فرمایدم شهریار بفرمود پس تا زبان برگشاد فریدون بدو پهن بگشاد گوش فرستاده را گفت کای هوشیار که من چشم از ایشان چنین داشتم
شود دور و یابد جهان زو رها نشیند چو ما از تو خسته نهان هم از روم گردان جوینده کین از ایران و ایرج برآرم دمار زمین را ببوسید و بنمود پشت که از باد آتش بجنبد ز جای برآوردهای دید سر ناپدید زمین کوه تا کوه پهنای او به پرده درون جای پرمایگان به دست دگر ژنده پیلان جنگ خروشی برآمد چو آوای شیر گران لشگری گرد او بر به پای بگفتند با شهریار جهان یکی پرمنش مرد با دستگاه بر اسپش ز درگاه بگذاشتند همه دیده و دل پر از شاه دید چو کافور گرد گل سرخ موی کیانی زبان پر ز گفتار نرم سزاوار کردش بر خویش جای که هستند شادان دل و تندرست شدی رنجه اندر نشیب و فراز ابی تو مبیناد کس پیشگاه همه پاک زنده به نام تواند چنین بر تن خویش ناپارسا فرستنده پر خشم و من بیگناه پیام جوانان ناهوشیار شنیده سخن سر به سر کرد یاد چو بشنید مغزش برآمد به جوش بباید ترا پوزش اکنون به کار همی بر دل خویش بگذاشتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)