ضحاک 6
بگو مر مرا تا که بودم پدر چه گویم کیم بر سر انجمن فرانک بدو گفت کای نامجوی تو بشناس کز مرز ایران زمین ز تخم کیان بود و بیدار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی چنان بد که ضحاک جادوپرست ازو من نهانت همی داشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان ابر کتف ضحاک جادو دو مار سر بابت از مغز پرداختند سرانجام رفتم سوی بیشهای یکی گاو دیدم چو خرم بهار نگهبان او پای کرده بکش بدو دادمت روزگاری دراز ز پستان آن گاو طاووس رنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار ز بیشه ببردم ترا ناگهان بیامد بکشت آن گرانمایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک فریدون چو بشنید بگشادگوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین چنین داد پاسخ به مادر که شیر کنون کردنی کرد جادوپرست بپویم به فرمان یزدان پاک بدو گفت مادر که این رای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار جز اینست آیین پیوند و کین
کیم من ز تخم کدامین گهر یکی دانشی داستانم بزن بگویم ترا هر چه گفتی بگوی یکی مرد بد نام او آبتین خردمند و گرد و بیآزار بود پدر بر پدر بر همی داشت یاد نبد روز روشن مرا جز بدوی از ایران به جان تو یازید دست چه مایه به بد روز بگذاشتم فدی کرده پیش تو روشن روان برست و برآورد از ایران دمار همان اژدها را خورش ساختند که کس را نه زان بیشه اندیشهای سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نشسته به بیشه درون شاهفش همی پروردیدت به بر بر به ناز برافراختی چون دلاور پلنگ یکایک خبر شد سوی شهریار گریزنده ز ایوان و از خان و مان چنان بیزبان مهربان دایه را برآورد و کرد آن بلندی مغاک ز گفتار مادر برآمد به جوش به ابرو ز خشم اندر آورد چین نگردد مگر ز آزمایش دلیر مرا برد باید به شمشیر دست برآرم ز ایوان ضحاک خاک ترا با جهان سر به سر پای نیست میان بسته فرمان او را سپاه کمر بسته او را کند کارزار جهان را به چشم جوانی مبین
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)