صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 52

موضوع: متن کامل شاهنامه

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمشید2بدین اندرون سال پنجاه نیز ازین هر یکی را یکی پایگاه که تا هر کس اندازه​ی خویش را بفرمود پس دیو ناپاک را هرانچ از گل آمد چو بشناختند به سنگ و به گج دیو دیوار کرد چو گرمابه و کاخهای بلند ز خارا گهر جست یک روزگار به چنگ آمدش چندگونه گهر ز خارا به افسون برون آورید دگر بویهای خوش آورد باز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب پزشکی و درمان هر دردمند همان رازها کرد نیز آشکار گذر کرد ازان پس به کشتی برآب چنین سال پنجه برنجید نیز همه کردنیها چو آمد به جای به فر کیانی یکی تخت ساخت که چون خواستی دیو برداشتی چو خورشید تابان میان هوا جهان انجمن شد بر آن تخت او به جمشید بر گوهر افشاندند سر سال نو هرمز فرودین بزرگان به شادی بیاراستند چنین جشن فرخ ازان روزگار چنین سال سیصد همی رفت کار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی به فرمان مردم نهاده دو گوش چنین تا بر آمد برین روزگار جهان سربه​سر گشت او را رهی
    بخورد و بورزید و بخشید چیز سزاوار بگزید و بنمود راه ببیند بداند کم و بیش را به آب اندر آمیختن خاک را سبک خشک را کالبد ساختند نخست از برش هندسی کار کرد چو ایران که باشد پناه از گزند همی کرد ازو روشنی خواستار چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر شد آراسته بندها را کلید که دارند مردم به بویش نیاز چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب در تندرستی و راه گزند جهان را نیامد چنو خواستار ز کشور به کشور گرفتی شتاب ندید از هنر بر خرد بسته چیز ز جای مهی برتر آورد پای چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ز هامون به گردون برافراشتی نشسته برو شاه فرمانروا شگفتی فرومانده از بخت او مران روز را روز نو خواندند برآسوده از رنج روی زمین می و جام و رامشگران خواستند به ما ماند ازان خسروان یادگار ندیدند مرگ اندران روزگار میان بسته دیوان بسان رهی ز رامش جهان پر ز آوای نوش ندیدند جز خوبی از کردگار نشسته جهاندار با فرهی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمشید3

    یکایک به تخت مهی بنگرید منی کرد آن شاه یزدان شناس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چنین گفت با سالخورده مهان هنر در جهان از من آمد پدید جهان را به خوبی من آراستم خور و خواب و آرامتان از منست بزرگی و دیهیم شاهی مراست همه موبدان سرفگنده نگون چو این گفته شد فر یزدان از وی منی چون بپیوست با کردگار چه گفت آن سخن​گوی با فر و هوش به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به جمشید بر تیره​گون گشت روز یکی مرد بود اندر آن روزگار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد که مرداس نام گرانمایه بود مراو را ز دوشیدنی چارپای همان گاو دوشابه فرمانبری بز و میش بد شیرور همچنین به شیر آن کسی را که بودی نیاز پسر بد مراین پاکدل را یکی جهانجوی را نام ضحاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند کجا بیور از پهلوانی شمار ز اسپان تازی به زرین ستام شب و روز بودی دو بهره به زین چنان بد که ابلیس روزی پگاه دل مهتر از راه نیکی ببرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست
    به گیتی جز از خویشتن را ندید ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس چه مایه سخن پیش ایشان براند که جز خویشتن را ندانم جهان چو من نامور تخت شاهی ندید چنانست گیتی کجا خواستم همان کوشش و کامتان از منست که گوید که جز من کسی پادشاست چرا کس نیارست گفتن نه چون بگشت و جهان شد پر از گفت​وگوی شکست اندر آورد و برگشت کار چو خسرو شوی بندگی را بکوش به دلش اندر آید ز هر سو هراس همی کاست آن فر گیتی​فروز ز دشت سواران نیزه گذار ز ترس جهاندار با باد سرد به داد و دهش برترین پایه بود ز هر یک هزار آمدندی به جای همان تازی اسب گزیده مری به دوشیزگان داده بد پاکدین بدان خواسته دست بردی فراز کش از مهر بهره نبود اندکی دلیر و سبکسار و ناپاک بود چنین نام بر پهلوی راندند بود بر زبان دری ده​هزار ورا بود بیور که بردند نام ز روی بزرگی نه از روی کین بیامد بسان یکی نیکخواه جوان گوش گفتار او را سپرد پس آنگه سخن برگشایم درست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمشید4

    جوان نیکدل گشت فرمانش کرد که راز تو با کس نگویم ز بن بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید پدرکش پسر چون تو بود زمانه برین خواجه​ی سالخورد بگیر این سر مایه​ور جاه او برین گفته​ی من چو داری وفا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد به ابلیس گفت این سزاوار نیست بدوگفت گر بگذری زین سخن بماند به گردنت سوگند و بند سر مرد تازی به دام آورید بپرسید کین چاره با من بگوی بدو گفت من چاره سازم ترا مر آن پادشا را در اندر سرای گرانمایه شبگیر برخاستی سر و تن بشستی نهفته به باغ بیاورد وارونه ابلیس بند پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه سر تازیان مهتر نامجوی به چاه اندر افتاد و بشکست پست به هر نیک و بد شاه آزاد مرد همی پروریدش به ناز و به رنج چنان بدگهر شوخ فرزند او به خون پدر گشت همداستان که فرزند بد گر شود نره شیر مگر در نهانش سخن دیگرست فرومایه ضحاک بیدادگر به سر برنهاد افسر تازیان چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
    چنان چون بفرمود سوگند خورد ز تو بشنوم هر چه گویی سخن چه باید همی با تو اندر سرای یکی پندت را من بیاید شنود همی دیر ماند تو اندر نورد ترا زیبد اندر جهان گاه او جهاندار باشی یکی پادشا ز خون پدر شد دلش پر ز درد دگرگوی کین از در کار نیست بتابی ز سوگند و پیمان من شوی خوار و ماند پدرت ارجمند چنان شد که فرمان او برگزید نتابم ز رای تو من هیچ روی به خورشید سر برفرازم ترا یکی بوستان بود بس دلگشای ز بهر پرستش بیاراستی پرستنده با او ببردی چراغ یکی ژرف چاهی به ره بر بکند به خاشاک پوشید و بسترد راه شب آمد سوی باغ بنهاد روی شد آن نیکدل مرد یزدان​پرست به فرزند بر نازده باد سرد بدو بود شاد و بدو داد گنج بگشت از ره داد و پیوند او ز دانا شنیدم من این داستان به خون پدر هم نباشد دلیر پژوهنده را راز با مادرست بدین چاره بگرفت جای پدر بریشان ببخشید سود و زیان یکی بند بد را نو افگند بن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    جمشید5

    بدو گفت گر سوی من تافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی جهان سربه​سر پادشاهی تراست چو این کرده شد ساز دیگر گرفت جوانی برآراست از خویشتن همیدون به ضحاک بنهاد روی بدو گفت اگر شاه را در خورم چو بشنید ضحاک بنواختش کلید خورش خانه​ی پادشا فراوان نبود آن زمان پرورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپای به خویش بپرورد برسان شیر سخن هر چه گویدش فرمان کند خورش زرده​ی خایه دادش نخست بخورد و برو آفرین کرد سخت چنین گفت ابلیس نیرنگساز که فردات ازان گونه سازم خورش برفت و همه شب سگالش گرفت خورشها ز کبک و تذرو سپید شه تازیان چون به نان دست برد سیم روز خوان را به مرغ و بره به روز چهارم چو بنهاد خوان بدو اندرون زعفران و گلاب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد بدو گفت بنگر که از آرزوی خورشگر بدو گفت کای پادشا مرا دل سراسر پر از مهر تست یکی حاجتستم به نزدیک شاه که فرمان دهد تا سر کتف اوی چو ضحاک بشنید گفتار اوی
    ز گیتی همه کام دل یافتی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی دد و مردم و مرغ و ماهی تراست یکی چاره کرد از شگفتی شگفت سخنگوی و بینادل و رایزن نبودش به جز آفرین گفت و گوی یکی نامور پاک خوالیگرم ز بهر خورش جایگه ساختش بدو داد دستور فرمانروا که کمتر بد از خوردنیها خورش خورشگر بیاورد یک یک به جای بدان تا کند پادشا را دلیر به فرمان او دل گروگان کند بدان داشتش یک زمان تندرست مزه یافت خواندش ورا نیکبخت که شادان زی ای شاه گردنفراز کزو باشدت سربه​سر پرورش که فردا ز خوردن چه سازد شگفت بسازید و آمد دلی پرامید سر کم خرد مهر او را سپرد بیاراستش گونه گون یکسره خورش ساخت از پشت گاو جوان همان سالخورده می و مشک ناب شگفت آمدش زان هشیوار مرد چه خواهی بگو با من ای نیکخوی همیشه بزی شاد و فرمانروا همه توشه​ی جانم از چهرتست و گرچه مرا نیست این پایگاه ببوسم بدو بر نهم چشم و روی نهانی ندانست بازار اوی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمشید6

    بدو گفت دارم من این کام تو بفرمود تا دیو چون جفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید دو مار سیه از دو کتفش برست سرانجام ببرید هر دو ز کفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه پزشکان فرزانه گرد آمدند ز هر گونه نیرنگها ساختند بسان پزشکی پس ابلیس تفت بدو گفت کین بودنی کار بود خورش ساز و آرامشان ده به خورد به جز مغز مردم مده​شان خورش نگر تا که ابلیس ازین گفت​وگوی مگر تا یکی چاره سازد نهان از آن پس برآمد ز ایران خروش سیه گشت رخشنده روز سپید برو تیره شد فره​ی ایزدی پدید آمد از هر سویی خسروی سپه کرده و جنگ را ساخته یکایک ز ایران برآمد سپاه شنودند کانجا یکی مهترست سواران ایران همه شاهجوی به شاهی برو آفرین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد از ایران و از تازیان لشکری سوی تخت جمشید بنهاد روی چو جمشید را بخت شد کندرو برفت و بدو داد تخت و کلاه چو صدسالش اندر جهان کس ندید صدم سال روزی به دریای چین
    بلندی بگیرد ازین نام تو همی بوسه داد از بر سفت او کس اندر جهان این شگفتی ندید عمی گشت و از هر سویی چاره جست سزد گر بمانی بدین در شگفت برآمد دگر باره از کتف شاه همه یک​به​یک داستانها زدند مر آن درد را چاره نشناختند به فرزانگی نزد ضحاک رفت بمان تا چه گردد نباید درود نباید جزین چاره​ای نیز کرد مگر خود بمیرند ازین پرورش چه​کردوچه خواست اندرین جستجوی که پردخته گردد ز مردم جهان پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش گسستند پیوند از جمشید به کژی گرایید و نابخردی یکی نامجویی ز هر پهلوی دل از مهر جمشید پرداخته سوی تازیان برگفتند راه پر از هول شاه اژدها پیکرست نهادند یکسر به ضحاک روی ورا شاه ایران زمین خواندند به ایران زمین تاج بر سر نهاد گزین کرد گرد از همه کشوری چو انگشتری کرد گیتی بروی به تنگ اندر آمد جهاندار نو بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه برو نام شاهی و او ناپدید پدید آمد آن شاه ناپاک دین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمشید7

    نهان گشته بود از بد اژدها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ به ارش سراسر به دو نیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ازو بیش بر تخت شاهی که بود گذشته برو سالیان هفتصد چه باید همه زندگانی دراز همی پروراندت با شهد و نوش یکایک چو گیتی که گسترد مهر بدو شاد باشی و نازی بدوی یکی نغز بازی برون آورد دلم سیر شد زین سرای سپنج
    نیامد به فرجام هم زو رها یکایک ندادش زمانی درنگ جهان را ازو پاک بی​بیم کرد زمانه ربودش چو بیجاده کاه بران رنج بردن چه آمدش سود پدید آوریده همه نیک و بد چو گیتی نخواهد گشادنت راز جز آواز نرمت نیاید به گوش نخواهد نمودن به بد نیز چهر همان راز دل را گشایی بدوی به دلت اندرون درد و خون آورد خدایا مرا زود برهان ز رنج

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ضحاک
    ضحاک 1

    چو ضحاک شد بر جهان شهریار سراسر زمانه بدو گشت باز نهان گشت کردار فرزانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند شده بر بدی دست دیوان دراز دو پاکیزه از خانه​ی جمشید که جمشید را هر دو دختر بدند ز پوشیده​رویان یکی شهرناز به ایوان ضحاک بردندشان بپروردشان از ره جادویی ندانست جز کژی آموختن چنان بد که هر شب دو مرد جوان خورشگر ببردی به ایوان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی دو پاکیزه از گوهر پادشا یکی نام ارمایل پاکدین چنان بد که بودند روزی به هم ز بیدادگر شاه و ز لشکرش یکی گفت ما را به خوالیگری وزان پس یکی چاره​ای ساختن مگر زین دو تن را که ریزند خون برفتند و خوالیگری ساختند خورش خانه​ی پادشاه جهان چو آمد به هنگام خون ریختن ازان روز بانان مردم​کشان زنان پیش خوالیگران تاختند پر از درد خوالیگران را جگر همی بنگرید این بدان آن بدین از آن دو یکی را بپرداختند برون کرد مغز سر گوسفند
    برو سالیان انجمن شد هزار برآمد برین روزگار دراز پراگنده شد کام دیوانگان نهان راستی آشکارا گزند به نیکی نرفتی سخن جز به راز برون آوریدند لرزان چو بید سر بانوان را چو افسر بدند دگر پاکدامن به نام ارنواز بران اژدهافشن سپردندشان بیاموختشان کژی و بدخویی جز از کشتن و غارت و سوختن چه کهتر چه از تخمه​ی پهلوان همی ساختی راه درمان شاه مران اژدها را خورش ساختی دو مرد گرانمایه و پارسا دگر نام گرمایل پیشبین سخن رفت هر گونه از بیش و کم وزان رسمهای بد اندر خورش بباید بر شاه رفت آوری ز هر گونه اندیشه انداختن یکی را توان آوریدن برون خورشها و اندازه بشناختند گرفت آن دو بیدار دل در نهان به شیرین روان اندر آویختن گرفته دو مرد جوان راکشان ز بالا به روی اندر انداختند پر از خون دو دیده پر از کینه سر ز کردار بیداد شاه زمین جزین چاره​ای نیز نشناختند بیامیخت با مغز آن ارجمند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ضحاک 2

    یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا نباشی به آباد شهر به جای سرش زان سری بی​بها ازین گونه هر ماهیان سی​جوان چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست خورشگر بدیشان بزی چند و میش کنون کرد از آن تخمه داد نژاد پس آیین ضحاک وارونه خوی ز مردان جنگی یکی خواستی کجا نامور دختری خوبروی پرستنده کردیش بر پیش خویش چو از روزگارش چهل سال ماند در ایوان شاهی شبی دیر یاز چنان دید کز کاخ شاهنشهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان کمر بستن و رفتن شاهوار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ همی تاختی تا دماوند کوه بپیچید ضحاک بیدادگر یکی بانگ برزد بخواب اندرون بجستند خورشید رویان ز جای چنین گفت ضحاک را ارنواز که خفته به آرام در خان خویش زمین هفت کشور به فرمان تست به خورشید رویان جهاندار گفت که گر از من این داستان بشنوید به شاه گرانمایه گفت ارنواز توانیم کردن مگر چاره​ای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت چنین گفت با نامور ماهروی
    نگر تا بیاری سر اندر نهفت ترا از جهان دشت و کوهست بهر خورش ساختند از پی اژدها ازیشان همی یافتندی روان بران سان که نشناختندی که کیست سپردی و صحرا نهادند پیش که ز آباد ناید به دل برش یاد چنان بد که چون می​بدش آرزوی به کشتی چو با دیو برخاستی به پرده درون بود بی​گفت​گوی نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش نگر تا بسر برش یزدان چه راند به خواب اندرون بود با ارنواز سه جنگی پدید آمدی ناگهان به بالای سرو و به فر کیان بچنگ اندرون گرزه​ی گاوسار نهادی به گردن برش پالهنگ کشان و دوان از پس اندر گروه بدریدش از هول گفتی جگر که لرزان شد آن خانه​ی صدستون از آن غلغل نامور کدخدای که شاها چه بودت نگویی به راز برین سان بترسیدی از جان خویش دد و دام و مردم به پیمان تست که چونین شگفتی بشاید نهفت شودتان دل از جان من ناامید که بر ما بباید گشادنت راز که بی​چاره​ای نیست پتیاره​ای همه خواب یک یک بدیشان بگفت که مگذار این را ره چاره چوی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    ضحاک 3
    نگین زمانه سر تخت تست تو داری جهان زیر انگشتری ز هر کشوری گرد کن مهتران سخن سربه سر موبدان را بگوی نگه کن که هوش تو بر دست کیست چو دانسته شد چاره ساز آن زمان شه پر منش را خوش آمد سخن جهان از شب تیره چون پر زاغ تو گفتی که بر گنبد لاژورد سپهبد به هرجا که بد موبدی ز کشور به نزدیک خویش آورید نهانی سخن کردشان آشکار که بر من زمانه کی آید بسر گر این راز با من بباید گشاد لب موبدان خشک و رخساره تر که گر بودنی باز گوییم راست و گر نشنود بودنیها درست سه روز اندرین کار شد روزگار به روز چهارم برآشفت شاه که گر زنده​تان دار باید بسود همه موبدان سرفگنده نگون از آن نامداران بسیار هوش خردمند و بیدار و زیرک بنام دلش تنگتر گشت و ناباک شد بدو گفت پردخته کن سر ز باد جهاندار پیش از تو بسیار بود فراوان غم و شادمانی شمرد اگر باره​ی آهنینی به پای کسی را بود زین سپس تخت تو کجا نام او آفریدون بود
    جهان روشن از نامور بخت تست دد و مردم و مرغ و دیو و پری از اخترشناسان و افسونگران پژوهش کن و راستی بازجوی ز مردم شمار ار ز دیو و پریست به خیره مترس از بد بدگمان که آن سرو سیمین برافگند بن هم آنگه سر از کوه برزد چراغ بگسترد خورشید یاقوت زرد سخن دان و بیداردل بخردی بگفت آن جگر خسته خوابی که دید ز نیک و بد و گردش روزگار کرا باشد این تاج و تخت و کمر و گر سر به خواری بباید نهاد زبان پر ز گفتار با یکدیگر به جانست پیکار و جان بی​بهاست بباید هم اکنون ز جان دست شست سخن کس نیارست کرد آشکار برآن موبدان نماینده راه و گر بودنیها بباید نمود پر از هول دل دیدگان پر ز خون یکی بود بینادل و تیزگوش کزان موبدان او زدی پیش گام گشاده زبان پیش ضحاک شد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد که تخت مهی را سزاوار بود برفت و جهان دیگری را سپرد سپهرت بساید نمانی به جای به خاک اندر آرد سر و بخت تو زمین را سپهری همایون بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ضحاک 4

    هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد چو او زاید از مادر پرهنر به مردی رسد برکشد سر به ماه به بالا شود چون یکی سرو برز زند بر سرت گرزه​ی گاوسار بدو گفت ضحاک ناپاک دین دلاور بدو گفت گر بخردی برآید به دست تو هوش پدرش یکی گاو برمایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر چو بشنید ضحاک بگشاد گوش گرانمایه از پیش تخت بلند چو آمد دل نامور بازجای نشان فریدون بگرد جهان نه آرام بودش نه خواب و نه خورد برآمد برین روزگار دراز خجسته فریدون ز مادر بزاد ببالید برسان سرو سهی جهانجوی با فر جمشید بد جهان را چو باران به بایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر شده انجمن بر سرش بخردان که کس در جهان گاو چونان ندید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی فریدون که بودش پدر آبتین گریزان و از خویشتن گشته سیر از آن روزبانان ناپاک مرد گرفتند و بردند بسته چو یوز
    نیامد گه پرسش و سرد باد بسان درختی شود بارور کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به گردن برآرد ز پولاد گرز بگیردت زار و ببنددت خوار چرا بنددم از منش چیست کین کسی بی​بهانه نسازد بدی از آن درد گردد پر از کینه سرش جهانجوی را دایه خواهد بدن بدین کین کشد گرزه​ی گاوسر ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش بتابید روی از نهیب گزند بتخت کیان اندر آورد پای همی باز جست آشکار و نهان شده روز روشن برو لاژورد کشید اژدهافش به تنگی فراز جهان را یکی دیگر آمد نهاد همی تافت زو فر شاهنشهی به کردار تابنده خورشید بود روان را چو دانش به شایستگی شده رام با آفریدون به مهر ز گاوان ورا برترین پایه بود بهر موی بر تازه رنگی دگر ستاره​شناسان و هم موبدان نه از پیرسر کاردانان شنید به گرد جهان هم بدین جست و جوی شده تنگ بر آبتین بر زمین برآویخت ناگاه بر کام شیر تنی چند روزی بدو باز خورد برو بر سر آورد ضحاک روز

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/