جمشید3
یکایک به تخت مهی بنگرید منی کرد آن شاه یزدان شناس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چنین گفت با سالخورده مهان هنر در جهان از من آمد پدید جهان را به خوبی من آراستم خور و خواب و آرامتان از منست بزرگی و دیهیم شاهی مراست همه موبدان سرفگنده نگون چو این گفته شد فر یزدان از وی منی چون بپیوست با کردگار چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به جمشید بر تیرهگون گشت روز یکی مرد بود اندر آن روزگار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد که مرداس نام گرانمایه بود مراو را ز دوشیدنی چارپای همان گاو دوشابه فرمانبری بز و میش بد شیرور همچنین به شیر آن کسی را که بودی نیاز پسر بد مراین پاکدل را یکی جهانجوی را نام ضحاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند کجا بیور از پهلوانی شمار ز اسپان تازی به زرین ستام شب و روز بودی دو بهره به زین چنان بد که ابلیس روزی پگاه دل مهتر از راه نیکی ببرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به گیتی جز از خویشتن را ندید ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس چه مایه سخن پیش ایشان براند که جز خویشتن را ندانم جهان چو من نامور تخت شاهی ندید چنانست گیتی کجا خواستم همان کوشش و کامتان از منست که گوید که جز من کسی پادشاست چرا کس نیارست گفتن نه چون بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی شکست اندر آورد و برگشت کار چو خسرو شوی بندگی را بکوش به دلش اندر آید ز هر سو هراس همی کاست آن فر گیتیفروز ز دشت سواران نیزه گذار ز ترس جهاندار با باد سرد به داد و دهش برترین پایه بود ز هر یک هزار آمدندی به جای همان تازی اسب گزیده مری به دوشیزگان داده بد پاکدین بدان خواسته دست بردی فراز کش از مهر بهره نبود اندکی دلیر و سبکسار و ناپاک بود چنین نام بر پهلوی راندند بود بر زبان دری دههزار ورا بود بیور که بردند نام ز روی بزرگی نه از روی کین بیامد بسان یکی نیکخواه جوان گوش گفتار او را سپرد پس آنگه سخن برگشایم درست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)