در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز جوان بود و از گوهر پهلوان خداوند رای و خداوند شرم مرا گفت کز من چه باید همی به چیزی که باشد مرا دسترس همی داشتم چون یکی تازه سیب به کیوان رسیدم ز خاک نژند به چشمش همان خاک و هم سیم و زر سراسر جهان پیش او خوار بود چنان نامور گم شد از انجمن نه زو زنده بینم نه مرده نشان دریغ آن کمربند و آن گردگاه گرفتار زو دل شده ناامید یکی پند آن شاه یاد آوریم مرا گفت کاین نامه​ی شهریار بدین نامه من دست بردم فراز
یکی مهتری بود گردنفراز خردمند و بیدار و روشن روان سخن گفتن خوب و آوای نرم که جانت سخن برگراید همی بکوشم نیازت نیارم به کس که از باد نامد به من بر نهیب از آن نیکدل نامدار ارجمند کریمی بدو یافته زیب و فر جوانمرد بود و وفادار بود چو در باغ سرو سهی از چمن به دست نهنگان مردم کشان دریغ آن کیی برز و بالای شاه نوان لرز لرزان به کردار بید ز کژی روان سوی داد آوریم گرت گفته آید به شاهان سپار به نام شهنشاه گردنفراز