نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پوریا همان طوری که چایش را سر می کشید، آهی کشید و گفت:«قصه ش طولانی یه باشه برای بعد. حالا می خوام یه کمی برم بیرون قدم بزنم. پوسیدم از بس که تو اتاق بودم.»
    قوام با خوشحالی پاسخ داد:«کار خوبی می کنین، آقا! تا دلتون بخواد اینجا اکسیژن هست. از هوای صاف و پاکیزه جواهرده استنشاق کنین که دیگه تو شهر همچین هوایی گیرتون نمی یاد. فقط مواظب باشین که سرما نخورین. البته به شرط اینکه همه صبحانه تونو هم میل کنین.»
    پوریا لبخندی زد و گفت:«باشه پیرمرد! باشه! حالا هم که پدرم نیست، تو دست از سر من بر ندار!»
    روی ایوان ویلا ایستاد. در حالی که نفس عمیقی می کشید، با همه قوایش هوای پاکیزه و تمیز را بلعید.به چشم انداز باغ خیره شد. پاییز درختان را تحت پوشش برگ های رنگارنگ گرفته بود و زیبایی آن را دو صد چندان کرده بود. باغ به خاطر وجود کوه ها و تپه ها تبدیل به سراشیبی های تند و سر بالایی های طاقت فرسا شده بود. اما با این حال، نه تنها از زیبایی آن کاسته نشده بود، بلکه حالت رویایی خاصی به خود گرفته بود.
    از این بالا منظره کوه ها و دره های اطراف نمای خاصی پیدا کرده بود،به خصوص جاده سرسبز و رویایی جواهر ده که به علت درختان درهم پیچیده از ورود نور خورشید به جاده جلوگیری می کرد. آه، خدایا! تو چه نقاش بزرگی هستی! آیا
    کسی به غیر از تو می تونه این طور تصاویر رو رنگ آمیزی کنه ؟
    اینجا آمیخته ای از بهشت بود که با جاده ای از ابریشم سبز و لطیف در آمیخته بود. اینجا اقامتگاه مسافران خسته دل و دردمند بود. انسان هایی که از محیط شهری و هیاهو به ستوه آمده بودند.
    باران تقریباً بند آمده بود. رنگین کمان زیبایی پهنای آسمان آبی را فرا گرفته بود. بعد از بارندگی، هوا حسابی دلچسب شده بود. البته طرف های شب سوز و سرما غیر قابل تحمل می شد. فرصت را غنیمت شمرد و بلافاصله از سراشیبی پایین رفت. نقطه به نقطه باغ برایش خاطره انگیز بود. به هرجایی نگاه می کرد، کودکی اش، نوجوانی و حتی دوران جوانی اش را می دید. شاید هم بیشتر به همین خاطر آن قدر از این باغ گریزان بود.
    با وجودی که خاطرات بسیار زیبا و خوشی داشت، اما مرگ پدر و مادرش، آن هم در این مکان، تمامی آن خاطرات خوب وشیرین را تبدیل به خشم و نفرت کرده بود. این باغ از پدربزرگش به پدرش ارث رسیده بود. وحالا که دیگر پدرش زنده نبود، متعلق به او شده بود. با وجود تعلقات خاصی که به این باغ و دهکده داشت، اما بعد از آن حادثه همیشه از آنجا گریزان بود.
    به نرده های کنار باغ رسید. در حالی که در کوچک باغ را باز می کرد، به کوچه باغ نظر انداخت. یکی دو نفر از افراد بومی و محلی در حال گذر بودند، طبق عادت دیرینه شان با دیدن او، شروع به سلام و احوالپرسی کردند.
    پوریا که تقریباً هیچ گونه شناختی روی آنها نداشت، با اشاره سر پاسخ آنها را داد و همان طور به اطراف خیره شد. در همین وقت، چشمش به پیر مرد خوش لباس و مرتبی که عصا زنان از سربالایی تپه بالا می آمد، افتاد. ناخودآگاه نظرش جلب شد. چهره اش به نظر آشنا می آمد، اما از این فاصله به خوبی نمی توانست صورتش را تشخیص دهد.
    همان طور خیره خیره نگاهش می کرد. از سر و وضعش به خوبی مشهود بود که از اهالی بومی جواهرده نیست. هرچه به مغزش فشار آورد، چیزی عایدش نشد. البته تقصیری هم نداشت. درست ده سالی می شد که پا در این دهکده نگذاشته بود.
    پیر مرد همان طوری که عصا زنان بالا می آمد، یک دفعه چشمش به پوریا افتاد و با خوشحالی زائدالوصفی از دور دست تکان داد،که بیشتر باعث تعجب پوریا شد. چند دقیقه بعد که نزدیکتر شده بود، با صدای بلندی گفت:« خوش اومدین، آقای شکوهی! چه عجب از این طرفا!»
    پوریا که تازه او را شناخته بود، با لبخند و خوشحالی به استقبالش شتافت و گفت:«اوه، خدای من! آقای رهنما، حالتون چطوره؟ هیچ فکر نمی کردم توی این سرما اینجا باشین!»
    آقای رهنما در حالی که با صدای بلند می خندید، گفت:«اینو من باید از شما بپرسم! بعد از ده سال که اینجا اومدین، چطور بی خبر اون هم توی این هوا و روزگار! خدا پدر ومادرتون رو رحمت کنه، همیشه دوست داشتن توی این فصل به
    جواهرده بیان. پدرت همیشه می گفت:«جواهرده واقعاً یه جواهره! توی این فصل از قشنگی غوغا می کنه!» واقعاً هم راست می گفت. من هم مثل پدر خدا بیامرزت، اینجارو تو فصل پاییز و زمستان بیشتر دوست دارم.»
    پوریا در حالی که لبخند می زد، با اخترام خاصی او را به داخل دعوت کرد. آقای رهنما خواست از پوریا تشکر کند که یک دفعه صدای شاد و خنده های دخترانه ای نظرشان را جلب کرد. هر دو با تعجب به عقب برگشتند و نگاه کردند.
    دو دختر در حالی که با هم شوخی می کردند و مدام همدیگر را از سراشیبی کوه هل می دادند، با قهقهه خنده به زور خودشان را بالا کشیدند. وقتی چشمشان به آنها افتاد، در حالی که سعی می کردند سر و وضعشان را مرتب کنند، مؤدبانه جلو رفتند و سلام کردند.
    پوریا خیلی خشک و جدی بدون اینکه نیم نگاهی هم به آنها بیاندارد، پاسخ آنها را داد.
    آقای رهنما که متوجه شده بود پوریا آنها را نشناخته، رو به او کرد وگفت:« اینها دختر های من هستن. همون کوچولو های شیطون!» بعد رو به یکی از آنها، که زیباتر بود، کرد و گفت:« این سالومه س. این هم سوگند. هردو به تازگی درس رو تموم کردن و به خودشون مرخصی دادن.»
    پوریا که حسابی شرمنده شده بود، مجدداً رو به آنها کرد و گفت:« واقعاً متأسفم! اصلاً به جا نیاوردم. اوه خدای من! زمان چقدر زود می گذره! اینها همون دختر کوچولو های شیطونی هستن که مدام دنبال هم می کردن؟»
    آقای رهنما قهقه ای سر داد و گفت:«درست زدی به هدف! می بینی حالا برای خودشون خانمی شدن!»
    پوریا مجدداً در حالی که عذر خواهی می کرد، گفت:«واقعاً ازدیدنتون خوشحالم!»
    دختر ها هر دو مات زده به آنها نگاه می کردند. سالومه که تا حدودی اعتماد به نفسش را به دست آورده بود،با لبخندی پاسخ داد:«خواهش می کنم. شما که تقصیری ندارین. اگه ما هم دیروز از پدر نشنیده بودیم که پسر آقای شکوهی
    برگشتن، حتماً شما رو در اولین برخورد نمی شناختیم.»
    آقای رهنما رو به پوریا کرد و گفت:«آخه، اون وقتها که شما با پدر و مادرتون می اومدین اینجا، سالومه و سوگند خیلی کوچیک بودن. فکر کنم ده یازده سال بیشتر نداشتن.»
    پوریا در حالی که به مغزش فشار می آورد، گفت:« اوه، بله! بله، خوب یادمه! دختر کوچولو هایی که مدام دنبال همدیگه می کردن. او چه روز هایی بود و چقدر تند و سریع گذشت!»
    آقای رهنما مجدداً شروع به تعریف از خاطرات گذشته کرد. سوگند حسابی خسته و کسل شده بود، رو به سالومه کرد و گفت:«بیا ما بریم. هوا خیلی سرده! اگه تو نمی آی، من برم.»
    سالومه با احترام خاصی در حالی که از پوریا عذر خواهی می کرد، رو به پدرش کرد وگفت:«با اجازتون پدر، ما می ریم خونه.»
    «باشه. شما برین، دخترم. منتظر من نباشین. من خودم می آم.»
    دخترها هر کدام از پوریا خداحافظی کردند و به سمت باغی که همجوار ویلا و باغ پوریا بود راه افتادند.
    آقای رهنما همان طوری که رفتن آنها را تماشا می کرد، با حسرت آهی کشید و گفت:«همه زندگی من تو این بچه ها خلاصه شده. شلوغی و سرزنده ای اونها منو هم به وجد و نشاط آورده.»
    پوریا زیر لب پاسخ داد:«خدا براتون حفظشون کنه. واقعاً هم همین طوره!» بعد در حالی که آهی از سر تأسف می کشید ادامه داد و گفت:«همیشه فکر می کردم نسل جدید خیلی بهتر از نسل قدیم فکر می کنه. اون وقت ها اغلب طرز فکر پدرمو قبول نداشتم و زندگی رو از از دیدگاه بالا تری نگاه می کردم. اما حالا که شما رو می بینم، متوجه شدم که کاملاً در اشتباه بودم. چرا که اگه لذتی هم تو دنیا وجود داشته باشه، پدران و مادران ما بیشتر ازش بهره بردن. نمونه اش همین دختران شما! چه لذتی از این بالاتر که آدم بزرگ شدن موجود کوچیکی رو از نزدیک ببینه و شاهد به ثمر رسیدن میوه های زندگی ش باشه!»
    آقای رهنما یک دفعه بی مقدمه نگاهی به پوریا انداخت و گفت:«راستی ببینم، ازدواج که کردی، درسته؟ چندتا کوچولو داری؟»
    پوریا تا بناگوشش سرخ شده بود و توقع همچون سؤالی را نداشت، در حالی که تقریباً برافروخته شده بود، سری به علامت نفی تکان داد و گفت:«فعلاً که مجردم و اصلاً هم علاقه ای به ازدواج ندارم. حتی راجع به این مسئله هم فکر نمی کنم.»
    آقای رهنما که متوجه سؤال بی جایش شده بود، در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، گفت:«راستی، هر وقت دلت خواست، پیش ما بیا. خوشحال می شیم. توی این هوای سرد کنار شومینه یه دست بازی شطرنج حسابی کیف می ده. مطمئن باش بهت خوش می گذره.»
    «متشکرم، آقای رهنما. چشم، حتماً اگه تونستم، بی زحمت نمی گذارمتون. حالا شما بفرمایین در خدمت باشیم.»
    «نه، متشکرم. باید برم. به قوام سلام برسون. خدانگهدار!»
    پوریا در حالی که خداحافظی می کرد، نگاهی به اطراف انداخت و دوباره داخل باغ رفت و در را از پشت سر بست.»
    در حالی که از پستی و بلندی های باغ بالا می رفت، در فکر آقای رهنما و دخترانش بود. چقدر زمان زود گذشته بود و او غافل از دنیا سیر کرده بود! انگار همین دیروز بود. آن وقت ها که هنوز پدر و مادرش زنده بودند، گهگاه با آنها همراه می شد و تعطیلات به جواهرده می آمد. آقای رهنما همسایه دیوار به دیوار باغ بود. مرد با شخصیت و دوراندیشی بود. شغلش مهندسی ساختمان بود، اما حتماً با این سن و سالش بازنشست شده بود. همسر مهربان و دلسوزی داشت.
    یک دفعه انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد، سر جایش میخکوب شد و زیر لب با خودش زمزمه کرد:اوه، خدایا! من حتی ازش سراغ همسرش رو هم نگرفتم. نکنه خدایی نکرده توی این مدت اونو از دست داده باشه.
    در حالی که زبانش را گاز می گرفت، به خودش نهیب زد و گفت:نه، ابداً! چون اگه این طور بود، حتماً خودش اشاره ای می کرد.
    آن وقت ها که بیست و چهار سال بیشتر نداشت، همیشه از دست دختران شیطان آقای رهنما پیش مادرش شکایت می کرد و می گفت:«اصلاً انگار نه انگار که اینها دخترن. بابا صد رحمت به پسر ها! اینها که دیوار راست رو می گیرن، می رن بالا!»
    مادر در حالی که لبخند می زد، آهی از سر حسرت کشید و گفت:«کاشکی ما هم مثل اونها چندتا دختر کوچولو داشتیم! اون وقت دیگه انقدر احساس تنهایی نمی کردیم. اونها شیطون نیستن. تو همیشه به خونه خلوت و ساکت عادت داشتی. حالا فکر کردی اونها خیلی پر شر و شورن. چند سال دیگه اینها هم مثل خواهر بزرگشون ساغر شوهر می کنن و می رن. اون وقت حسرتشون برای پدر و مادر می مونه. پس بذار هر کاری دلشون خواست، انجام بدن. دختر ها تا وقتی خونه پدر ومادر هستن، می تونن حسابی جولون بدن. بعد از اون، اگه اقبالشون بلند باشه که هیچ، و الا به جز درد و بدبختی چیزی عایدشون نمی شه.»
    آه، چقدر زمان زود گذشته بود! با خودش فکر کرد:ای کاش به اینجا برنگشته بودم! قلبم تحمل این همه هیجان و احساسات گذشته رو نداره. لااقل توی تهران که بودم، اون همه شلوغی و کار همه چی رو از یادم پاک کرده بود. اما این محیط دنج و پر از سکوت، یادآور خاطرات تلخ و شیرین گذشته س.
    قبل از اینکه به جواهرده بیاید، تصمیم گرفته بود باغ را برای فروش بگذارد. اما حالا شهامت این کار از او سلب شده بود. جای جای این باغ، پدر و مادرش را به یادش می انداخت.
    قوام که روی ایوان منتظر آمدن او بود، با صدای بلندی رو به پوریا کرد و گفت:«برگشتین، آقا! پیاده روی خوب بود؟ خدا خدا کردم که بارون نگیره. آخه شما چتر همراهتون نبود.»
    پوریا لبخندی زد و پاسخ داد:«ممنونم، قوام. فعلاً که هوا خوبه . راستی ببینم، ناهار چی داریم؟»
    «براتون جوجه گذاشتم، آقا!»
    پوریا که اشتهایش تحریک شده بود، گفت:«بریم، بریم که حسابی خسته و گرسنه م.»
    قوام با خنده گفت:«چه عجب، آقا، شما گرسنه شدین! دیروز تا حالا که چیزی نخوردین!»
    پوریا همان طور که از پله های ایوان بالا می رفت، نفس عمیقی کشید و گفت:«آب و هوای اینجا آدمو به اشتها می آره. باورت نمی شه قوام، الان مدتهاس که یه غذای سیری نخوردم. اما حالا احساس می کنم که اشتهام دو برابر شده!»
    قوام مجدداً خنده ای تحویلش داد و گفت:«نگفتم آقا، آب و هوای اینجا مرده رو زنده می کنه! خب، خدا رو شکر که شما هم حالتون بهتر شده!»
    پوریا اخمی ساختگی کرد و گفت:«دست شما درد نکنه! حالا ما شدیم مرده!»
    قوام که جا خورده بود، مؤدبانه پاسخ داد:«ببخشین، آقا! همچون منظوری نداشتم!»
    پوریا قهقه ای سر داد و گفت:«عیب نداره بابا، باهات شوخی کردم!»
    قوام زیرکانه لبخندی زد و به سرعت برای آماده کردن ناهار وارد ویلا شد.
    بعد از صرف ناهار خوشمزه ای که قوام تدارک دیده بود، پلک هایش حسابی سنگین شده بود. دوست داشت همان جا کنار شومینه روی صندلی راحتی یک چرتی بزند.
    قوام که خواب آلودگی او را دید، آرام و آهسته از اتاق خارج شد.
    طرف های غروب بود که از خواب بیدار شد. باز همان اندوه حزن انگیز شب قبل وجودش را احاطه کرده بود. برای چندمین بار خودش را به خاطر تصمیم عجولانه ای که گرفته بود و به جواهرده آمده بود، سرزنش کرد. درست بود که به آرامش بسیاری نیازمند بود، اما اینجا بیش از حد سکوت و تنهایی بود.
    قوام با سینی چای وارد شد.
    پوریا در حالی که تشکر می کرد، رو به او کرد و گفت:«متشکرم، قوام. ولی اصلاً چای میل ندارم. بهتر برای من یه قهوه غلیظ بیاری.»
    «ولی آقا، قهوه بی خوابی می آره!»
    «اوه، نگران من نباش، قوام! چای هم همون خاصیت رو داره. تازه تو از این بابت به خودت ترس راه نده. چون من انقدر افکارم خسته و درمانده س و بی خوابی کشیدم که به هیچ چیزی جز خواب پناه نمی برم. خواب برای من یه رویای شیرین و تمام نشدنی یه. فقط تو خواب می تونم تمامی اونها رو برآورده کنم.»
    قوام با دلخوری پاسخ داد:«شما دیگه چرا! خدا رو شکر که غم و غصه ای ندارین. ثروت بی حد و حساب پدری و کار و شرکت و خونه و ماشین وهمه چیز دارین. این حرفها مال ما آدم های فقیر و بیچارس.»
    «نه. نه، قوام! دیگه از این حرف ها نزن که حسابی دلخور می شم! تو ممکنه ندار باشی، ولی آدم نظر بلندی هستی. من همیشه بهت افتخار می کنم. پول چرک کف دسته. یه روز میاد و یه روز میره. از قدیم گفتم، به خوشگلی ت نناز که به تبی بنده، به مالت نناز که به شبی بنده. اینها همه ش یه شب می آد و یه شب هم می ره. فقط خدا کنه هر کسی تو زندگی به اون آرامش نسبی که می خواد برسه، والا اینها همه ش یه وسیله س. خدا رو چه دیدی، شاید تو خیلی از من خوشبخت تر باشی. تو از دل من چه خبر داری. هرکسی تو دلش یه غم و غصه ای داره که به هیچ کس نمی تونه بگه. راستی قوام، یه سؤالی ازت داشتم.»
    «بفرمایین، آقا!»
    «ببینم، خانم آقای رهنما در قید حیاته؟»
    «بله،آقا! چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»
    «نه همین طوری پرسیدم. امروز صبح با دخترهاش بیرون باغ دیدمش، ولی فراموش کردم سراغ همسرش رو بگیرم.»
    «نه، آقا، خدارو شکر صحیح و سلامت هستن. خونواده خوبی هستن. توی این همه سال، من ازشون بدی ندیدم. خیلی هم زود به زود می آن اینجا. هر دفعه هم یکی دو ماهی موندگار هستن. البته دختر های شلوغ و سرزنده ای داره. من که هر وقت اونها رو می بینم، حسابی روحیه م عوض می شه و سر ذوق می آم.» بعد در حالی که آه می کشید، گفت:«من که از نعمت اولاد بی بهره بودم، خدا هر کی رو بچه داره، براش حفظ کنه. راستی آقا، شما هم بهتره تو این چند وقتی که اینجا هستین باهاشون رفت و آمد کنین. برای روحی تون خوبه.»
    پوریا تقریباً با تشر گفت:«نه، نه، اصلاً! حرفش رو نزن، قوام! روحیه من با این جور افراد سازگار نیست. هر وقت هم که همچون دختر هایی رو می بینم، مو به تنم سیخ می شه. از حالا می تونم ندید بهت بگم که تو خونه اونها چه خبره. به غیر از صبحت های درگوشی و زیرکانه دخترها و قهقه های مستانه شون، هیچ خبری نیست. که البته من هم با این جور افراد میونه خوبی ندارن. البته چرا، اگه پدرشون تنها زندگی می کرد، شاید بهش سری می زدم.»
    قوام با تعجب همان طوری که به پوریا خیره شده بود، گفت:«از شما بعیده، آقا! سن و سال شما که با آقای رهنما جور نیست. تا اونجایی که من شما رو می شناسم و از روحیه تون خبر دارم، شما خیلی هم مردم گریز نبودین. حالا چی
    شده که این طور از آدم ها فرار می کنین؟»
    لبخند معناداری چهره پوریا را در بر گرفت. با حالتی خاص رو به قوام کرد و گفت:«چی بگم، قوام! آدم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه. خُب، حالا من همون آدمم!»
    قوام در حالی که حس همدردی اش گل کرده بود، مجدداً پرسید:«آقا، مثل اینکه توی این چند وقت که ازتون بی خبر بودم، یه اتفاقی براتون افتاده! شما خیلی عوض شدین! کم حرف و گوشه گیر، مدام تو لاک خودتون هستین! اگه کاری از دست من بر می آد، تو رو به خدا بگین. رودربایستی نکنین. بالاخره اگه منو قبول داشته باشین، من هم جای پدرتون هستم.»
    پوریا در حالی که سیگاری آتش می زد، پک عمیقی به سیگار زد و گفت:«ممنونم، قوام! واقعاً ازت ممنونم! همین قدر که می گی، برام یه دنیا ارزش داره. مطمئن باش هر کاری که داشته باشم، اول تو رو در جریان قرار می دم. فعلاً اگه می تونی یه قهوه غلیظ برام بیار. این سردرد داره منو می کشه.»
    «چشم، آقا! الساعه می آرم خدمتتون.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/