خبر عروسی فریده برای همه خبر مهم و تازه بود که باعث جنب و جوش دیگری در فامیل شده بود. یکی در فکر کمک به آنها بود و دیگری به فکر هدیه ای مناسب و جوانها هم مثل همیشه در فکر تهیه لباس زیبا و جدید بودند. اما غزل از روز جمعه به بعد مهره سکوت بر لبانش زده بود و بیشتر اوقات چه در میان جمع و چه در تنهایی به نقطه ای خیره می شد که باعث نگرانی پدر و مادرش شده بود. نیما حال او را خوب درک می کرد با این تفاوت که او خودش توانسته بود حقیقت را بپذیرد اما غزل هنوز نتوانسته بود دلش را به این حقیقت راضی کند. محبتهای ناصر و ندا هم تغییری درحال او به وجود نیاورده بود و حالا ندا به تصور اینکه شاید خبر این عروسی اثری در روحیه او بگذارد کارت را جلوی او گذاشت و گفت:
بعد از ظهر بریم بازار تا هر لباسی که دوست داری برات بخرم.
غزل نگاهی بی اعتنا به کارت انداخت و پرسید:
مال کیه؟
_ فریده! بالاخره فریده هم داره می ره خونه بخت، قسمت رو ببین سعید کجا! فریده کجا!
غزل زیر لب زمزمه کرد:
قسمت! بعد سرش را بلند کرد و با حیرت پرسید:
قسمت من چی می شه؟
ندا لبخندی زد و روبروی او نشست و گفت:
هر چی که خدا بخواد عزیزم! من همیشه دعا می کنم که تو و نیما خوشبخت بشید من آرزویی جز این ندارم.
_ یعنی من خوشبخت می شم؟
_ البته که خوشبخت می شی دختر عزیزم!
_ اما لاله خوشبختی رو از من گرفت.
_ این چه حرفیه که می زنی! این ما بودیم که داشتیم عشق و خوشبختی رو از اون می گرفتیم که الحمدا... همه چیز به خیر و خوشی تموم شد ...
_ اما اونا دروغ می گن، می دونم که دروغ می گن!
_ اما من مطمئنم که حقیقت همون چیزیه که اونا می گن! مهین خانم می گفت: فریده خودش دیده که توی کمد لاله پر از گلهای خشک که یادگاری سالهای اول عشقشونه اما اونا به دلیل جوانی و سادگی نتونستند حرف دلشون رو بزنند و چند سال دوری و جدایی رو تحمل کردند.
_ پس چرا وقتی نیما از لاله خواستگاری کرد سهیل باز هم ساکت نشسته بود؟
_ خب به خاطر اینکه شاید فکر می کرده لاله هنوز اون احساس گذشته رو نداره.
_ اما خواستگاری نیما بعد از اون شبی بود که من اونا رو توی ماشین دیدم.
_ خب شایدم باز مثل دفعۀ پیش سهیل دلش سوخته و خواسته از خود گذشتگی کنه.
_ این طور که معلومه شما هم طرفدار اونهایید.
_ این چه حرفیه که می زنی عزیزم، طرفداری چیه؟ انسان باید منطقی باشه و با چشم باز حقیقت رو ببینه و بپذیره.
غزل با کلافگی بلند شد و در حالی که بغض سنگینی گلوش را می فشرد گفت:
اما من ساکت می شینم.
ندا که از کارهای اخیر او به ستوه آمده بود بلند شد و با عصبانیت سیلی به صورت او زد و گفت:
بسه دیگه.
غزل با چشمان اشک آلود گفت:
بهتره بعد از ظهر هرچی پول دارید همراهتون بیارید چون می خوام گرونترین لباس بازار رو بخرم. و بعد دوان دوان به طرف اتاقش رفت.
****
ستاره و سپیده آخرین مدلهای لباس را هم نگاه کردند و بعد نظری به هم انداختند و مثل دفعه پیش شانه هایشان را بالا انداختند. خانم خیاط که یک ساعت بود که آنها را تحمل کرده بود پرسید:
بالاخره چی شد؟ انتخاب کردید؟
سپیده گفت:
متأسفانه نه!
_ چرا؟
_ آخه مدلهاش یا خیلی ساده اس یا قدیمیه.
_ اما من مدلهام جدیدترین مدلهای لباسه!
_ ما که نپسندیدیم.
ستاره بلند شد وگفت:
مثل اینکه باز هم باید لباس آماده بخریم.
_ هر طور میل خودتونه!
سپیده هم بلند شد و عذرخواهی کرد و همراه ستاره از آنجا خارج شد. خیاط نفس راحتی کشید و گفت:
همون بهتر که پسند نکردید و گرنه برای دوختنش نصفه جونم می کردید.
لاله و لادن توی باغچه مشغول چیدن سبزی برای ناهار بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. مهدی در حالی که توپ بازی می کرد به طرف در رفت و آن را باز کرد. سهیل با یک دسته گل سرخ و یک بسته بزرگ وارد شد. مهدی سلام کرد و خواست کمکش کند که سهیل گفت:
نه متشکرم، این یه هدیه ست که باید خودم به دست صاحبش برسونم. لاله دستکشهای پلاستیکی را از دستهایش بیرون کشید و به طرف او رفت و سلام کرد. سهیل جواب سلام او را داد و بعد بسته را به طرف او گرفت و گفت:
امیدوارم دیگه این دفعه هدیه ام رو قبول کنی!
لاله خندید و بسته را از او گرفت و تشکر کرد. سهیل گلها را هم به طرف او گرفت و گفت:
این هم بزرگترین قلب من.
او درست می گفت و این بزرگترین دسته گلی بود که تا به حال برای لاله آورده بود. لاله گلها را هم گرفت و تشکر کرد. بعد دوباره بسته را به دست او داد و گفت:
لطف کن برام بیارش توی خونه.
_ چشم خانم خانمها.
لادن هم جلو آمد و سلام کرد. سهیل جواب سلام او را داد و پرسید:
باغبونی می کردید؟
_ نه یک کمی سبزی برای ناهار می چیدیم.
_ پس لطفا بیشتر بچینید چون مهمون داریم.
_ چشم.
لاله و سهیل با هم داخل ساختمان رفتند. لاله بسته را روی میز گذاشت و پرسید:
همونه یا عوضش کردی؟
_ مگه نگفتم که برای تو خریدمش پس مطمئن باش عوض نشده.
لاله روبان آن را باز کرد و درش را برداشت. رنگ سبز خوشرنگ لباس چشم او را خیره می کرد. لاله با احتیاط لباس را برداشت، آستینهای افتاده حریر با گلهای ریز برجسته با اکلیلهای فراوان که در زیر نور برق می زد. دامن کلوش زیبا با کمر باریک که گویا فقط برای لاله دوخته شده بود.
لاله با هیجان گفت:
تو خیلی خوش سلیقه ای سهیل! این واقعا قشنگه!
_ این که من خوش سلیقه ام درش شکی نیست!
لاله منظور او را فهمید و با شرم گفت:
این طوری حرف نزن لوس می شم.
سهیل خندید و گفت:
توی جعبه یه چیز دیگه ام هست.
لاله توی جعبه را نگاه کرد. یک جفت کفش، همرنگ لباس با پاشنه های فلزی داخل آن بود که او را بیشتر به هیجان آورد. لباس را با احتیاط روی میز گذاشت و بعد کفشها را پوشید و با تعجب گفت:
اندازه اندازه ست.
سهیل دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
کار دله دیگه، نمی خوای لباس رو بپوشی؟
لاله لباس را برداشت و به اتاقش رفت. در همین لحظه مهتاب و فریدون هم از راه رسیدند و با او احوالپرسی کردند. مهتاب پرسید:
لاله کجاست؟
سهیل جواب داد:
توی اتاقشه، الان میاد.
لادن با سبد سبزیها وارد شد و از مهتاب پرسید:
بسه؟
مهتاب می خواست حرفی بزند که در اتاق لاله باز شد و او مثل یک فرشته رویایی از آنجا بیرون آمد. دهان همه از حیرت بازمانده بود هم به خاطر زیبایی لباس و هم به خاطر جلوۀ زیبایی که به صورت لاله داده بود. اندام ظریف او در آن لباس بسیار زیبا به نظر می رسید و انسان را به یاد قصه ها می انداخت.
لادن گفت:
چقدر بهت میاد! چقدر خوشگل شدی!
مهتاب گفت:
من که نمی ذارم با این لباس بیای عروسی! ... آخه چشمت می زنن.
فریدون که با ذوق به دخترش خیره شده بود گفت:
خانم عوض این حرفها برو یه کم اسفند دود کن.
سهیل بیشتر از همه تحت تأثیر قرار گرفته بود و نمی توانست چشم از او بردارد. لاله که متوجه حال او شده بود با شیطنت گفت:
نمایش دیگه بسه.
و به اتاقش برگشت. سهیل نفس عمیقی کشید و در دل خدا را به خاطر این موهبت بزرگ شکر کرد.
به درخواست فریده، لاله هم همراه او به آرایشگاه رفت. هر دو خیلی خوشحال بودند. فریده به چشمای همیشه عاشق لاله نگاه کرد و گفت:
خدا رو شکر که تو امشب خوشحالی، امشب بهترین شب زندگی منه و دلم می خواست بهترین دوستم از زندگیش رضایت کامل داشته باشه.
لاله لبخند زد وگفت:
پس سعی می کنم کاری کنم که بهترین شب زندگیت شادترین شب زندگیت هم باشه عروس خانم.
_ همین که تو همیشه شاد باشی برای من بزرگترین شادیه.
_ متشکرم، مطمئن باش که هیچ وقت محبتهای تو رو فراموش نمی کنم.
_ اما من که کاری نکردم.
_ تو سنگه صبور مهربون من بودی که همیشه باعث تسلای دل خسته ام می شدی.
_ از سهیل چه خبر؟
_ از صبح رفته تا یه شال سبز برای من بخره اما هنوز برنگشته.
_ شال سبز؟
_ آخه رنگ لباسم سبزه!
_ تازه خریدی؟
_ سهیل از آلمان برام آورده.
_ پس باید خیلی قشنگ و دیدنی باشه.
_ اگر ببینی دهنت از این همه خوش سلیقه گی باز می مونه.
_ خوش سلیقه بودن سهیل که ثابت شده هست.
لاله خندید و گفت:
تو بیشتر اوقات جملات سهیل رو تکرار می کنی.
_ خب این که خیلی خوبه چون تحمل این لحظه های دوری برات راحت تر می شه، بعدشم مطمئن باش که ما همیشه حقیقت رو به تو می گیم.
لاله بلند شد و کمی آب برای خودش در لیوان ریخت و گفت:
نمی دونم چرا اضطراب دارم.
_ چرا؟ حالا که دیگه نباید از این حرفها بزنی.
_ دست خودم نیست، نمی دونم چرا اینطوری شدم.
فریده برای عوض کردن موضوع به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و پرسید: به نظر تو چه طور شدم؟
لاله پشت سر او ایستاد و گفت:
خوشگل بودی خوشگل تر شدی.
_ به نظر خودم خیلی تغییر کردم.
_ خدا سعید رو خیلی دوست داشته که یه همیچین زنی رو نصیبش کرده.
_ انقدر از من تعریف نکن خودم رو گم می کنم ها.
_ من قصد تعریف ندارم، حرف دلم رو زدم و از صمیم قلب آرزو می کنم که در کنار سعید خوشبخت ترین زن دنیا باشی.
فریده دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
توهم همینطور!