وقتی یک جا جمع شدند مجید روی تخت رفت و گفت:
همگی گوش کنید! یه مسافتی از راه رو همه با هم حرکت می کنیم بعد وقتی از چشم بزرگترها دور شدید هرکسی با هر کسی دوست داره راه بره تا خستگی رو نفهمه.
سپس چشمکی زد و پرسید:
منظورمو می فهمید؟
همه با خنده گفتند:
بله.
اما لاله که فکر می کرد با نیما نمی تواند طاقت بیاورد جواب نداد و با اندوه سربه زیر انداخت.
مجید پرسید:
آب برداشتید؟
فرزانه گفت:
بله دست منه!
_ میوه چی؟
سیامک با شیطنت گفت:
اونم پیش ماست!
_ امیدوارم که یه چیزی هم به بقیه برسه.
_ شما که گفتید قراره از هم جدا بشیم پس چه جوری می خوایم میوه بخوریم؟
_ بالاخره یه جای مشخصی دوباره همه رو جمع می کنیم. البته هر وقت که خودم تشنه یا گرسنه شدم.
ستاره گفت:
می تونم بپرسم شما خودتون چی کسی رو برای همراهی انتخاب کردید؟
مجید در حالی که سعی می کرد ادای حرف زدن او را درآورد گفت:
مطمئن باشید قرعه به شما نیفتاده پس خیالتون راحت باشه.
سپیده گفت:
حتما می خواید با رفیقتون که تازه به هم رسیدید راه برید!
_ نخیر خانم مارپل می خوام با همسر آینده ام راه برم.
همه با تعجب به هم نگاه کردند. مجید در حالی که لبخند می زد به غزل نگاه کرد و گفت:
البته اگر رضایت بدن.
سپیده گفت:
اما غزل جون که قراره ...
مجید سخن او را قطع کرد و گفت:
غزل جون قراره که با من بیاد چون سهیل جونم می خواد با لالۀ عزیزش راه بره.
لاله با ناباوری به لادن نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
مجید خندید و گفت:
تعجب نکنید، به اطلاع همۀ اونایی که نمی دونن برسونم که لاله و سهیل از بچگی همدیگه رو دوست داشتن اما به خاطر حجب و حیای اونا کسی این موضوع رو نفهمیده حالا هم خدا خواسته که من باعث بشم این مسئله رو بقیه بفهمن و اونا از این بلاتکلیفی در بیان. سپس رو کرد به سهیل و گفت:
سهیل جان تو ولاله جلوتر راه بیفتید.
سهیل لبخندی زد و از بین جمعیت گذشت و خودش را به لاله رساند. لاله با چشمانی نمناک به صورت او خیره شد.
سهیل لبخندی زد وگفت:
منو ببخش.
سهیل گوشۀ شال او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و در حالی که همۀ چشمها به آنها دوخته شده بود بوسه ای بر آن زد (بمیرم من چه حجب و حیایی!) و با صدایی که همه می شنیدند گفت:
بالاخره انتظارمون به پایان رسید، حالا اشکهاتو پاک کن تا جلوی چشم همه کنار هم از این کوه که به عظمت عشقمونه بالا بریم.
لاله با دستهایی لرزان اشکهایش را پاک کرد و همراه او به راه افتاد. نیما در حالی که دست می زد گفت:
به افتخارشون. همه، از شوق و بعضی با تعجب برای آنها دست زدند به جز غزل (اینم که از حسادت بیش از حدش دسته گل به آب می ده).
پس از چند لحظه همگی به راه افتادند و در حالی که مجید شعری را به صورت آواز با صدای بلند می خواند و جلوتر از همه حرکت می کرد. رفتار شاد مجید تأثیر زیادی در روحیه دیگران گذاشته بود جز غزل که هنوز در آتش حسد می سوخت و زیر لب به کامران که کاری نکرده بود بد و بیراه می گفت و از دور به سهیل و لاله که در کنار هم راه می رفتند نگاه می کرد و از درون خود خوری می کرد. مجید که متوجه نگاههای پر کینه او شده بود آهسته پرسید:
به هم میان نه؟
غزل نگاه پرخشمی به او انداخت و گفت:
به نظر شما شاید، اما به نظر من ...
مجید میان حرف او پرید و گفت:
نظرت رو نگهدار برای خودت خانم حسود.
غزل از شنیدن کلمۀ حسود به جوش آمده بود ایستاد و با صدایی شبیه به فریاد پرسید:
من حسودم؟
کسانی که از کنارشان می گذشتند به او خیره شدند. نیما با چند قدم بلند خودش را به آنها رساند و پرسید:
چی شده؟
غزل با حرص دندانهایش را روی هم فشرد و گفت:
این آقا که نمی دونم از کجا پیداش شده و خودش رو توی همۀ کارها دخالت می ده حالا به من می گه حسود!
مجید به کسانی که ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند گفت:
شماها بفرمایید خواهش می کنم، یه مسئله خانوادگیه.
سپس به طرف او برگشت و گفت:
شما نذاشتید که من حرفم رو تموم کنم من می خواستم بگم حسودا به من و شما حسادت می کنن.
_ اِ ببخشید شما بازیگرید؟
_ آره به خدا از همین الان به اطلاعتون می رسونم که اگر خواستید یه فیلم هندی عاشقانه باز کنید من حاضرم، خیلی هم خوب بلدم دور درخت برقصم.
نیما با خنده گفت:
فیلم و رقص رو بذارید برای بعد، بریم که داریم از بقیه عقب می مونیم.
مجید چشمکی زد و گفت:
اصلا آقا به شما چه ربطی داره که توی زندگی یه زوج جوون دخالت می کنید؟
غزل بار دیگر با خشم به مجید نگاه کرد اما وقتی حالت شیطنت آمیز صورت او را دید خنده اش گرفت و سرش را پایین انداخت و جلوتر از آنها به راه افتاد و خودش را به ستاره و سپیده رساند.
مجید از نیما پرسید:
چطور می تونی با اون کنار بیای؟
_ غزل فقط یه کمی لوس بار اومده و گرنه خیلی مهربونه.
_ یه کمی نه خیلی لوس و خودخواه بار اومده.
_ مسئله سهیل و لاله هم اون رو ناراحت کرده، آخه می دونید که قرار بود اون ...
_ آره می دونم، هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین طور بود اما نباید اجازه می دادید که این اشتباه بزرگ رخ بده.
_ من که از این موضوع خیلی هم خوشحالم چون اصلا دلم نمی خواست با کسی ازدواج می کردم که به من علاقه ای نداشت.
_ منم خوشحالم که تو انقدر آقایی.
_ متشکرم ... نگران غزل هم نباشید بالاخره تا چند روز دیگه آروم می شه.
لاله که هنوز هم نمی توانست باور کند به این راحتی توانسته جلوی چشم تمام اقوام در کنار سهیل گام بردارد اشک از چشمانش سرازیر شد (اه، دیگه حالم از گریه های این دختره داره بهم می خوره). سهیل آهی کشید و آهسته دست او را در دست گرفت و گفت:
فکر می کنم خواب می بینم.
_ اگه این خوابه از خدا می خوام که هیچ وقت بیدار نشم.
_ یادته دفعه پیش که اومدیم اینجا چه حالی داشتیم؟ فکر کردم باید از هفت خوان رستم بگذریم تا تو رو به دست بیارم، البته این چند روزه برای من ازهفت خوان رستم هم سخت تر بود.
_ منم فکر نمی کردم بتونیم به این زودی بازم بیایم اینجا.
_ همانطور که از خدا خواسته بودیم این دفعه تو سالم و سرحالی و همین برای من از همه چیز با ارزشتره.
_ اما من هنوزم می ترسم.
_ دیگه از چی می ترسی؟
_ از غزل، می دونم که اون خیلی ناراحته.
_ مطمئن باش دیگه نمی تونه کاری بکنه، خدا با ماست و خودش نگهدار ما و عشق پاک ماست.
_ نمی دونم چه طوری از خدا تشکر کنم که لطف به این بزرگی به من کرده.
سهیل به صورت آرام ما خیس لاله نگاه کرد و پرسید:
بازم داری گریه می کنی؟
_ این گریه، کریۀ شادیه.
_ اما من دیگه نمی خوام اشکای تورو ببینم، دلم می خواد که همیشه شاد و خندون باشی.
بعد از توی جیبش یک دستمال بیرون آورد و آهسته اشکهای او را پاک کرد و بعد دستمال را بوسید و دوباره درون جیبش گذاشت. لاله که خسته شده بود و احساس نفس تنگی می کرد به تخته سنگی اشاره کرد و گفت:
بهتره اونجا یه کمی استراحت کنیم.
_ خسته شدی؟
_ نفسم سنگینی می کنه.
_ خوب شد یادم آمد، فردا خودم میام تا با هم پیش یه پزشک متخصص قلب بریم.
_ اما قلب من دیگه مریض نیست چون نوشداروش رو به دست آورده.
_ واقعا؟!
_ یعنی تو نمی دونستی که قلب من برای چی مریضه؟
سهیل با یک دستمال کاغذی روی تخته سنگ را پاک کرد وگفت:
بشین.
لاله لبخندی زد و گفت:
بااین کارت منو یاد چند سال پیش و اون سفر شمال انداختی.
_ چطور؟
_ اون موقع هم هر وقت که من می خواستم یه جایی بشینم با دستمال یا با کف دست اونجا رو تمیز می کردی. یه دفعه بعد از این کار می خواستی سیب برداری و بخوری که من عصبانی شدم.
سهیل با خنده گفت:
_ آره یادمه منم ناراحت شدم و دیگه سیب نخوردم.
_ منم رفتم با یه لیوان آب برگشتم تا تو دستهات رو بشوری و سیب بخوری.
_ وای که چقدرم اون سیب خوشمزه بود!
لاله پرسید:
_ این رفیقت مجید ازدواج نکرده؟
_ نه توی آلمان که بودیم همیشه می گفت که می خواد با یه دختر ایرونی ازدواج کنه.
_ پس حتما برگشته که ازدواج کنه.
_ منم همینطور فکر می کنم! اما شرایطی که اون داره شاید کمتر دختری حاضر بشه باهاش ازدواج کنه.
_ مگه شرایطش چه جوریه؟
_ اون می خواد بعد از ازدواج هم برگرده آلمان.
_ چرا همین جا نمی مونه؟
_ نمی دونم شاید چون دیگه به اونجا عادت کرده، وضع کار و زندگیش هم رو به راهه.