می خواستم ازتون بپرسم حالا که همه چیز داره به لطف خدا خوب پیش می ره،شما پشیمون نیستین ؟راضی هستین من همیشه کنارتون باشم؟
سعید جان این چه حرفیه؟ من اگه ناراضی بودم که در همون مرحله و لحظه اول می گفتم و نمی گذاشتم کار به این جا بکشه.نکنه خودت پشیمون شدی ومی خوای من رو ناراضی و پشیمون بکنی؟
نه ، نه،اصلاً.من هرگز و هیچ وقت پشیمون نمی شم و حاضرم قول بدم.
خوب خیالم راحت شد.شما کاری کردین که از صدتا قول برای من مهمتر و با ارزش تر بود.
چه کاری؟
منتظر موندن شما خیلی برام ارزش داشت و داره.
پس من مطمئن باشم؟
آقای سعید خرسندی .شما مطمئن باشین که من غیر از شما به هیچ کس دیگه ای فکر نمی کنم.خیالتون راحت.آسوده باشین که تصمیم دارم فقط به شما بله بگم.حالا راحت شدین؟
بله راحت راحت.پس بذارین من هم بزرگترین اشتباه زندگیتونو تبریک بگم.
هر چند که تصمیم من اصلاً اشتباه نیست،ولی ممنون.
اگه دیگه با من کاری ندارین مرخص بشم.
به خانواده سلام برسونین.
بزرگیتونو می رسونم. خداحافظ.
به سلامت.
واین بار از قولی که به سعید دادم کاملا مطمئن بودم.
شب وقتی مکالمه ی تلفنی بین پدر وآقای خرسندی به پایان رسید قرار مراسم برای شب یکی از اعیاد مذهبی گذاشته شد و همه این را به فال نیک گرفتیم.
در چند روز باقی مانده،همه مشغول تهیه و تدارک جشن بودند و سعی داشتند که به همه خوش بگذرد.هر چند مهمانی خیلی ساده و خودمانی بود،اما همه در تکاپوی انجام کارهای آن روز بودند. تا اینکه روز مهمانی فرا رسید و همه مهمانان آمدند.
من آن شب پیراهن ماکسی کرم رنگی را که مامان برایم دوخته بود پوشیدم و موهایم را ساده آراستم و آرایش ملایمی به رنگ لباسم کردم و خیلی ساکت کنار مهتاب نشستم .بقدری ساکت بودم که صدای او در آمد و آهسته در گوشم گفت:
دختر،چرا این قدر ساکتی ؟ یک چیزی بگو.
چی بگم؟چه طوره بلند شم برات عربی برقصم؟این جوری راحت می شی؟تا ازم سوال نکنن که نمی تونم حرف بزنم.
مهتاب که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند گفت:
آره ،بلند شو برقص . خیلی هم خوبه.
مهتاب تو رو خدا یک امشب رو شوخی نکن .اصلاً دل توی دلم نیست. قلبم داره وامیسته.
می فهمم چی می گی. نترس زود تموم می شه .فقط تا می تونی خودت رو کنترل کن تا گونه هات بیشتر از این قرمز نشن.
مگه من قرمز شده ام؟
کم نه.
می خوام سعی کنم خونسرد باشم ،ولی نمیشه.
نترس طبیعیه.همه متوجه هستن. نازی مثل اینکه داره صحبتهاشون شروع می شه . دیگه ساکت.
مهمانی به خوبی و خوشی تموم شد . مهریه من یک جلد کلام الله مجید ، آینه و شمعدان ،114سکه بهار آزادی به نیت سوره های قرآن و یک سند خانه که سعید آن را خریده و قراربود به نام من کند تعیین شد. در همان شب نیز قرار مراسم عقد برای ماه آینده در روز خوش یمنی گذاشته شد و عروسی هم در عید نوروز سال آینده انجام می شد .من با دست کردن یک انگشتری زیبا به نامزدی سعید در آمدم.
صبح مشغول جمع آوری بودم که مادر گفت:
راستی نازی می دونی داری زندایی می شی؟
بله مامان ،چون یک چیزهایی شنیده بودم .چطور مگه؟
دیشب خانم خرسندی گفت.
به سیما هم تبریک گفتین؟
آره وقتی داشتم بهش تبریک می گفتم خانم خرسندی گفت دوست دارم یک روز همه نوه هام کنارم باشن .همه بچه های سیما وسعید .طفلک خیلی خوشحال بود .بقدری که می شد راحت حالشو درک کرد. نازی ،یعنی می شه من هم یک روز نوه هامو بغل کنم ؟ بچه تو رو،بچه افشین رو توی بغلم بگیرم و براشون قصه بگم؟
آره مامان ، چرا نمی شه؟ من همیشه در جواب این سوال به شما گفته ام می شه ، خیلی خوب و خیلی زود.
نازی جان دلم می خواد هم مهتاب و هم بچه هاش جای خالی دختری رو که می تونست امین رو خوشبخت کنه و بچه هایی که می تونستن خونه شو شلوغ کنن بگیره . یعنی می شه ؟
مامان شما که باز شروع کردین؟ مگه به من قول ندادین فراموشش کنین؟
دلم می خواد فراموش کنم ، ولی به زمان احتیاج دارم .خیلی مشکله.
می دونم. همین قدر که به روی خودتون نمیارین و جلوی امین حفظ ظاهر می کنین خودش کلیه.
فقط امیدوارم امین یک روز سرش به سنگ بخوره و از این تصمیمی که گرقته صرف نظر کنه.
هر چند امیدوارم نیستم ، ولی آرزو می کنم همین طور که شما می گین باشه.
در آن لحظه دلم خیلی برای مامان سوخت .از طرفی هم با شنیدن داستان زندگی امین ، حق را به او می دادم ، ولی از عاطفه و آرزوهای مادری که مامان می خواست همان طور که نثار من و افشین می کرد به پای امین هم بریزد ،لذت می بردم و شاد می شدم ، ولی چه کار می توانستم بکنم ؟
فقط باید صبر می کردم تا ببینم آخرش چه می شود. آیا به قول مامان سر امین به سنگ می خورد یا اینکه قصد داشت همیشه همین طور ادامه بدهد؟سعی می کردم مادر را بیشتر در مسائل ازدواج خودم غوطه ور کنم تا موضوع امین را کمی هم که شده فراموش کند.
***
دو هفته از مراسم گذشته و چیزی به روز عقد نمانده بود .مشغول آماده سازی وسایل بودیم .من وسعید تقریباً هر روز همدیگر را ملاقات می کردیم و این برخوردها بیشتر شبیه به مهمانی بود و خانواده ها چه در منزل ما و چه در خانه آقای خرسندی حضور داشتند. در یکی از همان مهمانی ها که در خانه ما بود احساس کردم سعید کمی گرفته و ناراحت است . در پی فرصتی می گشتم که بتوانم علت ناراحتیش را بپرسم تا اینکه آخر شب متوجه شدم با امین داخل تراس نشسته اند و مشغول صحبت هستند . با ظرف میوه بیرون رفتم و آن را روی میز گذاشتم .وقتی خواستم به داخل برگردم امین گفت:
نازنین چرا داری می ری ؟ بیا بنشین.
ممنون نمی خوام مزاحم صحبتهاتون بشم.
بیا ،بیا بشین .ما هیچ صحبت خصوصی با هم نداریم که تو مزاحم اون بشی .
ولی آخه شما.....
نکنه می خوای فرار کنی ؟
فرار؟برای چی باید فرار کنم؟
پس بیا بنشین.
وقتی نشستم ، امین بلند شد و گفت:
با اجازه تون من برم تو .فکر کنم بابا کارم داشته باشه .
امین خان کجا می ری ؟ بیا بنشین . تازه داشت صحبتهامون داغ می شد.
نه سعید.من می رم تو .اگه همه اش اینجا باشم ممکنه بقیه ناراحت بشن.
هر جور راحتی مزاحمت نمی شم.
اختیار داری با اجازه .
بعد از رفتن او سکوتی بینمان حاکم شد که هیچ کدام حاضربه شکستنش نبودیم. در حالی که خسته شده بودم پرسیدم:
سعید می تونم یک سؤال ازت بپرسم؟
او با لبخندی گفت:
چرا که نه ؟بفرمایین.
احساس می کنم امشب خیلی ناراحتی .شاید هم کمی نگرانی .مشکلی پیش اومده؟
چه مشکلی؟