در هر حال من از شما پوزش می خوام که مزاحم فکر و وقتتون شدم.می بخشین با اجازه تون من باید برم.
خواهش می کنم صبر کنین.ما باز هم می تونیم با هم صحبت کنیم وبه نتیجه بهتری برسیم باور کنین.شما باز هم
می تونین فکر کنین تا هر وقت که دلتون بخواد من منتظر می مونم تا هر وقت که شما بخواین.
دیگه نمی خوام فکر کنم به هیچ چیز وهیچ کس.این تصمیم گیری اصلا اون طوری که شما فکر می کنین آسون نبود که بخواد دوباره تکرار بشه.
مطمئن هستین؟
صد در صد.
پشیمون می شین.
امیدوارم نشم.
ولی....
خواهش می کنم بذارین برم.خواهش می کنم.
دلم نمی خواد آزارتون بدم چون خوشبختی تونومی خوام.سعادتتونو دوست دارم.این رو راست می گم باور کنین.هر کجا برین این خودتون هستین که از من جدا می شین نه هیچ چیز دیگه ای.من همیشه وهمه جا به یادتون زندگی می کنم ومنتظرتون می مونم تا بالاخره یه روز برگردین.
مطمئن هستم که یک روز دوباره می بینمتون.توی همین کره خاکی.برای همین هست نمی گم دیدار به قیامت.می گم برین به سلامت. از شدت اشک ودرد قلبم نتوانستم یک لحظه ی دیگر هم آنجا بنشینم وخداحافظی کردم.وقتی از رستوران خارج شدم بی اراده از کنار پنجره نگاهش کردم.دستهایش را تکیه گاه سرش کرده وبه میز خیره شده بود.
چهره اش پیدا نبود اما احساس کردم شانه ها وقامت مردانه اش می لرزند.بسرعت به طرف ماشین به راه افتادم وتا وقتی که به خانه رسیدم فقط اشک ریختم.اشک،اشک واشک...
به خانه رسیدم از شانس بدم خاله مهناز آنجا بود.تا مرا دیدبا تعجب گفت:
وای خدای من!نازی چی شده؟چرا این شکلی شدی؟
چیزی نیست خاله جون.
با صدای او مادر بسرعت از اتاق بیرون آمد وگفت:
وا!نازنین چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
بزور لبخندی زدم وگفتم:
چیزی نشده.موقع رانندگی یک راننده ی بی فکر پیچید جلوم.تا اومدم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد ودست پیش
گرفت که پس نیفته وهر چی دلش خواست نثارم کرد.منم که خودم رو بی تقصیر دیدم از ماشین پیاده نشدم. پشت فرمون گریه ام گرفت واز اونجا تا خونه همه اش گریه کردم.
خدا بگم چه کار کنه این آدمهارو.آدمی که فکر طرف مقابلش رو نکنه که زنه یا مرد هرچی از دهنش در بیاد بگه به درد هیچی نمی خوره.
حالا خاله جون شما خودتون رو ناراحت نکنین.با اجازه تون من برم کمی استراحت کنم .سرم خیلی درد می کنه.
برو عزیزم.
وقتی پا به اتاق گذاشتم با همان لباس خودم را روی تخت انداختم وبازاشک ریختم. نیم ساعتی گذ شته بود که مادر با یک سینی کیک و شیر وارد شد و روی لبه تخت نشست.
بلند شدم و کنارش نشستم .سرم را پایین انداختم خجالت می کشیدم توی صورتش نگاه کنم . مامان سرم را بلند کرد و گفت:
نازی جان مادر چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی نیفتاده که. حالا همه چیز رو بهش گفتی؟
بله همه چیز رو .
چی گفت؟
فقط نگاهم کرد. نگاهی که تا اعماق وجودم را س.ز.ند.
عیب نداره بالاخره باید یکی رو انتخاب می کردی . باید یک جوری حرفت رو می زدی یا نه؟ حالا هم چیزی نشده که . فراموشش کن. مطمئن باش تا یکی دو هفته دیگه همه چیز از یادت میره .بهت قول می دم.
امیدوارم مامان،امیدوارم.
حالا بلند شو یک چیزی بخور تا شام حاضر بشه.ناهار هم که نخوردی.
من امشب اصلا پایین نمیام.دلم نمی خواد بابا وامین من رو با این حال ببینن.شما بگین حالم بده وخوابیده ام.
باشه مادرولی یک چیزی بخور.این جوری بیشتر حالت بد می شه.دیگه هم نمی خواد خودت رو بیشتر از این ناراحت کنی.مطمئن باش اون هم بالاخره یک روز ازدواج می کنه وهمه چیز رو فراموش می کنه.مگه بقیه خواستگارات که ردشون کردی زن نگرفتن؟خدارو شکر زندگی خوبی هم دارن این هم مثل بقیه.حالا هم پاشو صورتتو بشور یک چیزی بخور وبگیر بخواب تا حالت خوب بشه.بلند شو.
آن شب تا صبح خوابهای عجیبی دیدم.خوابهایی که بیشتر شبیه کابوس بودند.نیمه های شب بود که از خواب پریدم وتا صبح خوابم نبرد.
در تاریکی شب در تراس اتاقم نشستم وتا وقتی سپیده دمید به نور ماه خیره شدم واشک ریختم.صبح وقتی با چشمهای پف آلود که بزور نگه داشته بودم پیش مامان رفتم با نگرانی گفت:
نازی جان مگه دیشب نخوابیدی که چشمات این طور پف کرده؟یا باز دوباره گریه کردی؟
لبخندتلخی زدم وگفتم:
هر دو مامان جون،هردو.
آخه چرا دخترم این قدر خودت رو آزار می دی؟خوب خوب اگه ناراحتی اگه پشیمونی برو درباره اش باهاش حرف بزن.
نه مامان.نه دیگه دیر شده.بهتره فراموشش کنم.خواهش می کنم شما هم فراموش کنین.
باشه.
مامان من از دیروز تا حالا چیزی نخورده ام.می شه برام یک لیوان شیر بریزین؟
تا وقتی پیش مامان بودم سعی کردم طوری رفتار کنم که او را بیشتر ناراحت نکنم.وقتی صبحانه ام تمام شد خواستم به طبقه بالا بروم که از وسط راه برگشتم وکنار در آشپزخانه ایستادم ومامان را صدا زدم وگفتم:
مامان جون،از قول من به خانواده خرسندی بگین نازنین تصمیمش رو گرفته.اگه از نظر شما وبابا اشکالی نداره
پیغام بدین بیان.
مطمئنی؟
آره مامان ؛مطمئنم .بهتره بگین بیان.فکر می کنم تا حالا هم خیلی منتظرشون گذاشتم.
باشه بذار شب موضوع رو به بابات بگم,بعد پیغام می دم.
هرجور خودتون صلاح می دونین عمل کنین.با اجازه تون من برم اتاقم،کمی کار دارم.
باشه برو ولی تو رو خدا دیگه فکر وخیال نکن.
به مامان قول دادم اما خودم هنوز مطمئن نبودم.
***
از آن روز به بعد تصمیم گرفتم راجع به این مسأله اصلا فکر ننکنم و سر خودم را به کارهای مختلف مشغول می کردم.قراربود از اول شهریور ماه سر کار بروم.
تا آن موقع به طرق مختلف خودم را سرگرم می کردم.روزها از پی هم می گذشتند ومن باز داشتم همان نازنین قبل می شدم.انگار نه انگار که امیدی در زندگی من آمده ونا امید رفته بود.
وقتی مادر به من گفت که خانواده خرسندی دوباره تلفن کرده وجواب خواسته اند وقرارشده چند روز دیگر برای خواستگاری بیایند احساس راحتی کردم وتلاش کردم تا همه فکرم مشغول زندگی آینده ام در کنار سعید و خوشبخت کردن اوشود.از مادر خواستم تا راجع به امید با هیچ کس صحبت نکند واو هم مثل همیشه گنجینه اسرار من شد.از شقایق هم بی خبر نبودم.از آن روز به بعد,نه من دیگراز او چیزی پرسیدم ونه او به من چیزی گفت.ما هر دو سعی می کردیم که وقتی یکدیگر را می بینیم مثل سابق باشیم وشکر خدا موفق هم بودیم.
مراسم خواستگاری سعید از من انجام شد.سعی کردم تمام خصوصیات اخلاقی وآنچه را که هستم برایش توضیح بدهم وآنچه را که هستم برایش توضیح بدهم وآنچه را هم که درآینده انتظار دارم برایش بگویم.چون عقیده داشتم جنگ اول به از صلح آخر است.خوشبختانه همه را قبول کرد.وقتی از خودش صحبت می کرد کاملا او را مثل خود م می دیدم .هم من وهم خانواده ام او را قبول داشتیم.
سعید مردی بود که من می توانستم در آینده به او تکیه ودر کنارش خوشبختی را مثل گذشته احساس کنم.چیزی که بیشتر خوشحالم می کرد خوشحالی خانواده ام بود چنان در تکاپو بودند وابراز خوشحالی می کردند که واقعا لذت می بردم.