ظهر بود .خسته به خانه رسیده بودم که ماشین خاله را دیدم. وقتی ماشین خود را پارک کردم و پیاده شدم و زنگ را فشردم، خود خاله آیفون را برداشت و در را باز کرد. داخل شدم خاله و مامان رو دیدم در آشپز خانه مشغول صحبت بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامان گفت:
نازنین، ماشین رو تو نیاوردی؟
نه می خوام برم .
ناهار بخور و برو
نه باید برم. کتاب فروشی می بنده؛ باید کتاب بخرم.
وقتی لباسهایم را عوض کردم و به پایین برگشتم، صحبتهای مامان به گوشم خورد که می گفت:
من و باباش حرفی نداریم؛ خودش طفره میره ودلیل ومنطق میاره.میگه درسم مهمتره. دوست دارم درسم تموم بشه وبرم سرکار؛ وبعد ازدواج کنم که حداقل نتیجه این همه درس خوندنم رو ببینم.
کنار در آشپزخانه ایستادم وگفتم:
باز شما دوتا خواهرمشغول نقشه کشیدن شدین وقصد جون من رو کردین؟
وبعد خندیدم وگفتم:
حرفهاتون بوی طوطئه می ده.
خاله از روی صندلی پاشد وبه طرفم اومد وگفت:
خاله جون توطئه چیه؟ نقشه کدومه؟ مگه بده من ومادرت برای آینده ات نگران باشیم ویا ازدواج کردن تو ایرادی داره؟
خاله جان اگرحمل برگستاخی من نشه؛ بله داره. یعنی الان داره. ازتون خواهش می کنم که دیگه حرف ازدواج
روتوی این خونه نزنین وبذارین به درسم برسم. شما هم اگه دوست دارین من ازدواج کنم برام مشغله فکری درست نکنین تا زودتر به آرزوتون برسین.
با اینکه نمی دونم چه برنامه ای برای آینده ات داری ولی باشه قبول. بالاخره ماسعادت تورو می خوایم. حالا که سعادت خودت روتوی درس خوندن می بینی واون رو مقدم بر هرکار دیگه ای می دونی حرفی نیست. هرچی باشه صلاح مملکت خویش را خسروان دانند.
خندیدم وگفتم:
- قربون شما خاله خوبم برم.
بعد نگاهی به ساعتم انداختم ومتوجه شدم وقت زیادی ندارم . روبه آنها کردم وگفتم:
- دیرم شد. کتاب فروشی ها الان می بندن.
خداحافظی کردم ورفتم ودرجواب مادرکه پرسیدکی برمی گردی، گفتم:
-سعی می کنم زودبیام . برای فردا خیلی کاردارم.
سوارماشین که شدم مدام توی فکربودم که چرا جواب منفی می دهم؟ آیا دلیلم منطقی است یانه؟
هرکس دیگری بود ممکن بود قبول کند پس چرا من با اینکه شرایطم مناسب بود راضی به این کار نمی شدم.
با خودم گفتم:« باید خیلی درباره اش فکرکنی؛ شوخی بردار نیست. سعی کن انتخاب، انتخاب خودت باشه نه تحمیل»
شب وقتی برای شام ازاتاقم پایین آمدم پدر وامین نبودند.
افشین هم داشت روزنامه می خواند. سلام کردم وبه آشپزخانه رفتم واز مادرپرسیدم:
- چرا هنوز پدرنیومده؟
- پدرت امشب به یک مهمانی مردونه دعوت شده.
- امین هم رفته؟
- نه، امین جای دیگه ای مهمون بود. خونه یکی از دوستاش جشن فارغ التحصیلی بوده. امشب ما سه نفرتنهاییم. حالا تا افشین صداش در نیومده برو میزروبچین تا من غذا رو بیارم.
وقتی که میز روچیدم افشین بلند شد وبه طرفم آمد وگفت:
- چه عجب ماشمارودیدیم. ازوقتی که ازدانشگاه برگشتی خودت روتواتاق حبس کردی. مطمئنم الان هم که شام
خوردی برمی گردی توی سلولت.
مادر که داشت غذا می آورد گفت:
- نازنین سالهای آخر درسشه. خوب بایدبه فکردرسش باشه دیگه.
-والله ما هم سال آخر بودیم، ولی هم به فکردرس بودیم هم فکرخانواده.
پشت میزنشستم وگفتم:
- من هم به فکر خانواده هستم اصلاً توکی خونه هستی که ببینی من چه موقع توی اتاق هستم کی میام پایین؟
- حیف که غذا سرد میشه وگرنه جوابتو می دادم.
- جوابی نداری که بدی. غذا رو بهانه نکن چون میشه دوباره گرمش کرد.
- بله غذارومیشه گرم کرد این زبون تو رونمیشه هیچ کاریش کرد.
مادر گفت:
- بسه دیگه. جروبحث روکنار بذارین دیگه، غذا واقعا ًیخ کرد.
بعدازشستن ظرف ها به مامان که مشغول بافتن ژاکت بود گفتم:
- اگه کاری با من ندارین برم بالا.
افشین پوزخندی زد و به مادر گفت:
- بفرمایین. اون وقت شما بگین دروغ میگم. بفرمایین بالا خانم. کاری نیست.
مادرگفت: نه مادرجون کاری ندارم برو بالا به کارهای خودت برس.
شب وقتی به بستر رفتم مدام درفکربودم درفکر ازدواج واینکه چرا خواستگارهایم رابا اینکه هیچ عیبی نمی توانستم روی آنها بگذارم ردمی کردم. درفکراهمیت دادن به خانواده وبیشتر درکنارآنها بودن ودرفکر درسهایم وامتحانات پایان ترم که نزدیک بودند وهزاران فکر دیگر بودم وبا همین افکار گوناگون بود که به خواب رفتم.
صبح وقتی به دانشگاه رسیدم مهتاب رادیدم که روی نیمکت نشسته بودوکتاب می خواند. آنقدر غرق درمطالعه بود که متوجه نشد که من درکنارش نشسته ام. وقتی به اوسلام کردم نگاهش را ازکتاب برداشت لبخندی زد وجواب سلامم راداد و پرسید:
- کی اومدی؟
تازه اومده ام ولی توغرق درکتاب وکتاب خوانی بودی ومتوجه من نشدی.
- معذرت می خوام اصلاً متوجه نشدم. راستی کتاب روخریدی؟
آره ولی خیلی گشتم دیگه خودم هم داشتم شبیه کتاب می شدم پیدا نمی شد که آخر مجبورشدم یک نسخه بگیرم.
می بخشی نتونستم برای توهم بگیرم.
مهتاب خندید وگفت:
- اشکالی نداره. من هم می رم انتشارات ببینم می تونم بگیرم یانه. البته من زبون توروندارم. فکرکنم بار اول که گفتن
نداریم معذرت خواهی کنم و بیرون بیام.
خندیدم وگفتم:
- خودم باهات میام.
- تا دیرنشده بلند شو بریم سرکلاس. چندتا اشکال توی حل مسأله ها برام پیش اومده می خوام کمکم کنی.
بلند شدیم وبه طرف کلاس به راه افتادیم.
ساعت اول گذشت. وقت استراحت بود که مهتاب پیشنهاد کرد به رستوران برویم وچای بخوریم. وقتی پشت میز نشستیم مهتاب گفت:
- چایی های دانشگاه رو بااینکه نمیشه باچای خونه مقایسه کرد ولی دوست دارم.
- تنها چایی نیست که اینطوره.
مشغول گفتگو درباره ساعت گذشته و مسأله ها بودیم که خانمی به مانزدیک شدوروبه من کرد وپرسید:
- می بخشین شما خانم مبینی هستید؟
- بله خودم هستم.
- می بخشین می تونم چند لحظه ای وقتتون روبگیرم و تنها باهاتون صحبت کنم؟
- تنها؟ ولی من که تنها نیستم. شماخودتون که مشاهده می کنین.
بله میدونم اما باید با شما تنها صحبت کنم .
- یعنی این قدر کارشما خصوصیه؟
- تقریباً
نگاهی به مهتاب انداختم واوبا لبخندی گفت:
- بیرون محوطه منتظرت هستم.
ازاوتشکرکردم وگفتم:
- منتظر باش،زودمیام.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)