صدایه فریاد اعتراض آمیز عبدالله فضای خانه را پر کرده بود نیوشا مشوش ا عاقبت کار به اتاق پناه برده بود. پشتش را به در تکیه داده بود و به جر و بحث ها گوش می داد. به خوبی می توانست چهره در خشم فرو رفته نصرالله را درآن حات عصبانیت تصور کند.
نصرالله با لحنی تند و اعتراض آمیز گفت
_این دختره دیوانه شده داره باآبرویه ما بازی می کنه اما تو که خوب می فهمی چرا به حرف دخترت گوش کردی؟چرا عقلت را دادی دست اون؟
عبدالله مثل همیشه با صدایی آرام گفت
_نه برادر نیوشا قصد بی آبرو کردن تو را ندارد . بامن کلی حرف زده به قول خودش دلیل آورده .حرفهایش زیاد بی راه نیست .حداقل مرا قانع کرد. نصرالله با همان لحن تند و برنداش گفت
_چی ؟قانع شدی؟بی خو کردی .بعد از این همه سال مرا معطل خود کرده اید. حالا قانع شده اید که پدرو دختر مرا بی آبرو کرده اید و بعد از این همه اسم این کاررو می گذارید خیرو صلاح نمی دانم چه هیزم تری به تو فروختم چه دشمنی با من داری که اینطور مرا به بازی گرفتی و قصد بی آبرو کردنم را داری.عبدالله با همان آرامش اولیه گفت
_چرا خونه خودت رو کثیف می کنی؟کدوم هیزم تر این دختره می گه من به احمد علاقه ندارم.
یک لحظه قلب نیوشا از حرکت ایستاد پدرش به او قول داه بود هنگام دعوا حرف آن دختره را به میان نکشد و عبدالله هوشیار بود و سر قول خودش ادامه داد.
_فکرش رو می کنم می بینم حق بال اونه تو این زندگی هایه بی سرو سامان تنها چیزی که باعث دلخوشی است علاقه اگر علاقه نباشد...
نصرالله حرف او را قطع کرد و گفت
این چرتو پرت ها چیه؟اصلا بگو ببینم تکلیف ما این وست چیه؟البته واسه پسر من دختر فراونه کافی لب تر کنم تا دخترشان رو بفرستند کنیزی احمد سر به راه نبوده یه مادرش باعث بهم خوردن این وصلت بوده و حسادت کزده .فکر نمی کنند کرم از دختر برادر من بوده فکر نمی کنند که دخترههوایی شده قرتی بازی اش گل کرده
نیوشا طاقت از کف داد و گفت
_من هوایی نشدم اما اگر می ترسید مردم عیب رو احمد و مادرش بگذارند می تونید هر جا می رید بگید که دختره هوایی شده چشمم دنبال کسه دیگه است.
نصرالله با خشم به طرف نیوشا رفت عبدالله فورا مقابل او ایستاد و گفت
_صبر کن برادر چه قصد داری؟
نصرالله که از خشم و غضب برافروخته شده بود و رو به انفجار بود گفت
_ولم کن ولم کن تا تربیتی را که تو از این دختر زبان دراز دریغ کردی من به او ارزانی کنم.اون رو همراه دایی قرتی اش راهی تهران کردی هرزگی و گستاخی را به جای تر بیت یادش بدهد...بفرمااین هم حاصلش...
نیوشا با ناراحتی گفت
_شما اجازه ندارید تهمت هرزگی بزنید اما گستاخیم زبان درایم چون در برابر رفتار شما چاره ای جز این نیست.
نصرالله خشمش رفت به جنون مبدل شت.عبدالله را به سویی هل داد و به طرف نیوشا رفت
وخشم و غضبش را بامشد و لگد بر سش فرود آورد کوکب فریاد زد
_ولش کن مرد ولش کن مرد او را می کشی.
عبدالله برخاست و به سمت نصرالله رفت و سعی کرد او را از دخترش دور کند .سمیه که تا آن لحظه ناظر ماجرا و در دل خوشحال بود به احمد اشاره کرد او هم جلو رفت و دست پدرش را گرفت و گفت
_ولش کن بابا من از خیر این دختر گذشتم اگر خودش هم به غلط کردن بیافته دیگه نمی بخشمش
حرف احمد آتشی در دل نیوشا به پا ساخت برای لحظه اب قو و قرار با احمد را فراموش کرد و تصمیم گرفت دست او را رو کند اما زود پشیمان شد بالاخره با پادرمیانی عبدالله و احمد و کوکب نصرالله کمی آرام گرفت نیوشا زیر مشت و لگد های نصرالله حسابی داغان شده بود شکاف دستش که بر اثر ضربه شلاق ایجاد شد بود بار دیگر سر باز کرد و خون از آن جاری بود ولی در حالی که سعی می کرد درد را از خود دور سازد اشک و غرورش رانشکند گفت
_برام مهم نیست اگر مرا بکشید لااقل از این زسمو روسومات پوچ راحت می شوم.
سمیه برای زخم زبان زدن به نیوشا گفت
_تو که از اول احمد رو نمی خواستی چر ا لال شده بودی حرفی نزدی؟
نیوشا به جای پاسخ نگاه پر از نفرتش را به احمد دوخت و سپس آنجا را ترک کرد و کوکب به جایه نیوشا گفت
_به هر حال این جریان به نفع تو تمام شد. اصلا همه اینها زیر سر تو . اون خواهر عفریته ات این دختر رو جادو کرده اید که لگد به بختش بزند.
صرالله به جای سمیه جواب داد
جادو جنبل کدوم آبجی اینها همه خرافاته این دختره معلومه نیست چه مرگش شده معلوم نیست کجا خودش را باخته حالا از ترس رو شدن قضیه از ازدواج می ترسه
بدالله این بار با عصبانیت گفت
_بس کن...بس کن...اینقدر به دختر من تهمت ناپاکی نزن .حتی حرمت برادریمان رو نگه نداشتی و هر چی از دنت در آمد ب ما انداختی .این همه سال احترامت رو نگاه نداشتیم که امروز این همه حرف از تو بشنوم و پاره تنم رو زیر مشت و لگدت ببینم.
نصرالله گفت
_مقصر تو هستی تو اگه می ذاشتی من به زور اینو سر سفره عقد می شندم و امروز اینجوری رو در رویه هم نمی ایستادیم.
عبدالله گفت
_نه ...دیگه نه با این اتفاقات که افتاده من خیلی چیزها را فهمیدم و حالا دیگه اجازه نمی دم دخترم زیر دست تو اون زنت و اون پسره ماشاالله خوش غیرتت .
نصرالله گفت
_داری طعنه می زنی؟داری می گی پسر من بی غیرته ؟
عبدالله گفت
_خب اگه داشت که نمی ذاشت بابای عصبانی اش دست روی یک دختر بلند کنه اگه داشت که اجازه نمیداد نامزدش تنهایی راه بیفته توی اون جاده خلوت که حالا این همه حرف و حدیت دنبال سر دختر پاک من باشه.
نصرالله گفت
پس بگو دلت از کجا می شوزه . ازحرف و حدیثهای اون اتفاق.
عبدالله گفت
_حرفه این چیزا نیست .حرف اینه که دخترم هیچ محبتی از شما ندیده به زندگی با پسر تو دل خوش بکنه حالا می فهمم...
نصرالله با عصبانیت گفت
_تف به تو اون دخترت من میرم دیگه پشت سرمم هم نگاه نمی کنم فقط فراموش نکن به خاطر یک دختر خودسر و گستاخ رشته برادری را از هم گسیختی.
سپس رو به نش و کوکب گفت
_یاالله یاالله راه بیفتید دیگه اینجا جایه ما نیست.
کوکب با تردید به عبدالله نگاه کرد و نصراللهکه تردید او را ترک آنجا دید با جدیت گفت
_برو خواهر هر زمان که آمدی قدمت روی چشم همیشه به روی سرم جا داری