گل دو سه روزیست ترا میهمان

میبردش فتنهٔ باد خزان


گفت ز سرما و زمستان مگو

مسلهٔ توبه به مستان مگو


نو گل ما را ز خزان باک نیست

باد چرا میبردش خاک نیست


ما ز گل اندود نکردیم بام

دامن گل بستر ما شد مدام


عاشق دلسوخته آگه نشد

آگه ازین فرصت کوته نشد


شب همه شب بر سر آنشاخه خفت

هر سحرش چشم بدت دور گفت


کاش بدانگونه که امید داشت

باغ و چمن رونق جاوید داشت


چونکه مهی چند بدینسان گذشت

گشت خریف و گه جولان گذشت


چهر چمن زرد شد از تند باد

برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد


دولت گلزار بیکجا برفت

وان گل صد برگ بیغما برفت


در رخ دلدار جمالی نماند

شام خوشی، روز وصالی نماند


طرح چمن طیب و صفائی نداشت

گلبن پژمرده بهائی نداشت


دزد خزان آمد و کالا ربود

راحت از آن عاشق شیدا ربود


دید که هنگام زمستان شده

موسم هشیاری مستان شده


خرمنش از برق هوی سوخته

دانه و آذوقه نیندوخته


اندهش از دیده و دل نور برد

دست طلب نزد همان مور برد


گفت چنین خانه و مهمان کجا

مور کجا، مرغ سلیمان کجا


گفت یکی روز مرا دیده‌ای

نیک بیندیش کجا دیده‌ای


گفت حدیث تو بگوش آشناست

منعم دوشینه چرا بی نواست


در صف گلشن نه چنان دیدمت

رقص کنان، نغمه زنان دیدمت


لقمهٔ بی دود و دمی داشتی

صحبت زیبا صنمی داشتی


بر لب هر جوی، صلا میزدی

طعنه بخاموشی ما میزدی


بسترت آنروز گل آمود بود

خاطرت آسوده و خشنود بود


ریخته بال و پر زرین تو

چونی و چونست نگارین تو


گفت نگارین مرا باد برد

میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد


مرحمتی میکن و جائیم ده

گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده


گفت که در خانه مرا سور نیست

ریزه خور مور بجز مور نیست


رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم

نیست گه کار، بسی خسته‌ایم


دانه و قوتی که در انبان ماست

توشهٔ سرمای زمستان ماست


رو بنشین تا که بهار آیدت

شاهد دولت بکنار آیدت


چرخ بکار تو قراری دهد

شاخ گلی روید و باری دهد


ما نگرفتیم ز بیگانه وام

پخته ندادیم بسودای خام


مورچه گر وام دهد، خود گداست

چون تو در ایام شتا، ناشتاست