می دانم از کجا شروع کنم و کدام نقطه به پایان برسانم، چرا که اعتراف به آنچه در ذهن دارم، برایم دشوار است. می خواهم از عشق بگویم و از فراق، که به راستی هر یک همچون نیزه ای سمی در قلبم فرو می رود و قصد نابودی ام را دارد. می خواهم بنویسم و می دانم او هرگز نوشته ام را نخواهد خواند و اگر هم روزی بر این نوشته ها دست یابد، به مفهومش پی نخواهد برد. خدایا دل شکسته ام را چه موقع مرهم خواهی نهاد و محبوب سنگدلم تا کی قصد عذاب مرا دار؟

محمد قلمش را زمین گذاشت و از پنجره به شهر پوشیده از برف دیده دوخت. از بعد از ظهر یک بند برف می بارید و خیال بند آمدن نداشت. سکوتی سرد بر همه جا حاکم بود. محمد نگاه غمزده اش را از شهر بر گرفت و با دستی لرزان قلم را بر روی کاغذ دواند.

چندی است آسمان دلگیر است و آرام و صبورانه می بارد. بارشش بر دلم می نشیند، چرا که با نگاه کردن به آسمان دلگیر به یاد ابرهای سیاه و متراکم وجودم می افتم که اشک می طلبد، ولی بغض قهر کرده ام خیال آشتی ندارد. نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد. امروز حرفهایی شنیدم که همچون آبی سرد روی سرم فرود آمد. می ترسم از خودم، از او، از آنچه بر سرمان خواهد آمد. می خواهمش، اما آیا تاب تحمل نیش و کنیه ها و نگاههای تمسخر آمیز این و آن را خواهم داشت؟
د
وباره نوک قلمش از کاغذ جدا شد و همان طور که لبه ی پنجره نشسته بود، به بیرون نگاه کرد و در فکر فرو رفت. نفهمید چه مدت طول کشید تا دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار محکم تر از قبل قلم را بر کاغذ نشاند.

خواهم داشت. تاب تحمل هر نا ملایمی را خواهم داشت مگر... مگر اینکه مرا نخواهد. چرا نماندم و خود به استقبالش نرفتم؟ آیا سرزنشم نخواهد کرد؟ آیا خواهد فهمید برای این بود که می خواستم دل بی قرارم را آرام کنم یا همچون همیشه رفتنم را به حساب بی خیالی ام خواهد گذاشت؟

محمد پنجره را باز کرد. نفسش تنگ شده بود. نیاز به هوای تازه داشت. با باز شدن پنجره، هوای سرد به داخل تنوره کشید. محمد مشتاقانه آن را به درون سینه فرستاد و دوباره نوشت:
به خوبی احساس می کنم که خورشید وجودم راه غروب را در پیش گرفته است؛ غروبی که شاید هرگز شاید طلوعی به همراه نداشته باشد و این لحظات برای همیشه در گورستان سرنوشت مدفون باقی نماند...


چقدر دوست دارم دنیا را پایان بخشم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم... چگونه می توانم به این زندگی ادامه دهم؟ بند بند وجودم در حال فرو پاشی است. به خوبی احساس می کنم تمام رگهای بدنم منقبض شده اند، چشمانم نای نگاه کردن ندارد، توان خنده از لبانم سلب شده است، و تمام اینها برای خاطر کسی است که برایم پشیزی ارزش قایل نیست. هر چه می کوشم خود را قانع کنم که از او بیزار باشم، بیهوده است. چقدر دلم می خواست می توانستم همان کاری را با او کنم که او با من کرد. دلم می خواهد فریاد برآورم مگر او کیست که گذاشته ام این گونه بر روح و جسم و هستی ام چنگ بیندازد، وجودم را به آتش بکشاند و خود به عشوه و ناز روی برگرداند؟ غیر از این است که نا غافل او را به قلبم راه دادم و او بود که نتوانست در آن جا خوش کند؟ پس مرا چه باک، که من میزبانی شایسته بودم و او میهمانی بی لیاقت. چقدر دلم می خواست می توانستم از او متنفر باشم، اما افسوس!

قلم کاغذ از میان انگشتان مردانه ی او رها شد. قلم نقش زمین شد و کاغذ به آرامی همراه باد در فضای برفی شناور گشت، به طوری که پس از چند لحظه، چشمان محمد دیگر قادر به دیدن آن نبود. باد حرفهای دل او را می برد تا در گوشه ای از آن شهر بزرگ آنرا زیر خروارها برف دفن کند. و محمد بی اعتنا به آسمان خیره شده بود. انگار می خواست در دل تاریکی به روی خوش زندگی بیابد.
صدای زنگ تلفن او را از دنیای فکر و خیال بیرون آورد. این همان چیزی بود که از بعد از ظهر او را اسیر آن کرده بود. پس شتاب زده از جا برخاست و خود را به تلفن رساند. پژمان بود.
گفت:« متاسفم.»
محمد وا رفت. پرسید:« برای چی؟»
« برای اینکه رفت.»
« رفت؟!»
« آره. متاسفم.»
« می دونستم میره. بهش گفتی؟ حرفای منو بهش گفتی؟»
« آره، همه شو.»
« خوب!»
محمد احساس کرد عنقریب است قلبش از سینه بیرون بزند. به نفس نفس افتاده بود. به شدت هیجان داشت.
بر خلاف انتظار او، پژمان به جای جواب پرسید:« محمد، واقعا فکراتو کردی؟ می خوای با اون زندگی کنی؟»
« واسه چی می پرسی؟»
« ببین... آخه... آخه رویا اون رویای سابق نیست. تو واقعا اونو می خوای؟»
« خوب، آره.»
« مطمئنی؟»
محمد مکث کرد. نمی دانست منظور پژمان از این پرسش چیست. به هر حال او تصمیمش را گرفته بود. پس گفت:« رویا رو می خوام، به اخلاقش هم کاری ندارم. اونو می خوام چون نیمه ی نا تموم وجودمه. با اون کامل می شم. شاید باور نکنی، ولی رد پای رویا توی جاده ی سرنوشتم خالیه و مجبورم این خلاء رو پر کنم.»
« خوشحالم. پس می تونی امیدوار باشی.»
محمد از خوشی در پوست نمی گنجید. شاید اگر شرایط روحی اش اجازه می داد، از شادی فریاد می کشید، اما از سوی دیگر، می دید که اوج عشق او به چیزی فراتر از فریادی رسا نیاز دارد. پس سکوت اختیار کرد؛ سکوتی که هیچ نا گفته ای در آن باقی نماند.
پژمان ادامه داد:« اما... مشکل اینجاس که چطوری دوباره پیداش کنیم؟»
و در کمال بهت پژمان، محمد با لحنی خونسرد و آرام گفت:« لازم نیست پیداش کنیم. فقط منتظر می شینم. خودش میاد.»
« از کجا می دونی؟»
« به دلم برات شده.»
پژمان چشمش آب نمی خورد. رویایی که او دیده بود، قدمی به بازگشت بر نمی داشت. پس گفت:« زیادم امیدوار نباش.»
محمد گفت:« امیدوار نیستم، مطمئنم.»
پژمان لبخندی زد. آشکارا محمد عاشق تر از او بود. گفت:« خیلی خوب، پس بعدا با هم تماس می گیریم.»
خواست گوشی را بگذارد که صدای محمد را شنید.
« پژمان.»
« بله؟»
« وقتی از من حرف می زدی، توی چشماش چی دیدی؟»
« هیچی، چون داشتم رانندگی می کردم.»
محمد لبخندی زد.« از صداش چی فهمیدی؟»
« هیجان.»
« نفهمیدی بابت چی؟»
« نمی دونم. شاید از شنیدن موضوعی نا منتظر.»
« بازم متشکرم.»
این بار پژمان خنده ای صدا دار تحویل او داد. خنده ای که باعث شد دل محمد آرام بگیرد.
وقتی محمد گوشی را گذاشت، جانی تازه گرفته بود. دلش می خواست از هتل بیرون برود و پای برهنه روی برفها بدود، ولی این را دور از شان خود می دید. پس همانجا کنار پنجره ایستاد و در سکوت وسعت شهر را زیر نظر گرفت. شهری بزرگ و بی انتها. شهری که رویا در گوشه ای از آن ماوا داشت. حرفهای پژمان بار دیگر ترس را بر وجود او حاکم کرده بود. ترس از واکنش خانواده و دوست و آشنا. در قبال این کار به او چه می گفتند؟ قدر مسلم مادرش ناراضی بود و پدر او را نیز با خود همصدا می کرد. و خواهرانش. خودش می دانست نیش زدن کار همیشگی شان است. رویا چگونه می توانست بعد از این همه در به دری و مشقت با آن همه نابسامانی کنار آید؟
صدای باز شدن در و ورود عبدالله خان به محمد کمک کرد از این خیالات آزار دهنده بیرون بیاید. به احترام او از جا برخاست و به استقبالش شتافت. پالتوی او را گرفت و تکاند. از انبوه برف روی پالتو به خوبی معلوم بود که عبدالله خان مسافتی طولانی را پای پیاده پیموده است. سر و روی او خیس آب بود. محمد به سرعت حوله ای از داخل حمام آورد و آن را روی سر عبدالله خان انداخت، و در حالی که او را روی مبل کنار شوفاژ می نشاند، گفت:« نمی گین سرما می خورین؟»
« به درک! کاش بمیرم.»
محمد به خوبی می دانست جای هیچ گونه حرف و سخنی نیست. عموی پیرش دردمند تر از آن بود که بتوان با کلام تسکینش داد. پس همچنان که شانه های او را که چیزی جز پوست و استخوان از آن باقی نمانده بود، مالش می داد، گفت:« خدا نکنه.»
« چرا نکنه؟ همه کار کرده، بذار این یکی رو هم بکنه.»
محمد هیچ نگفت.
عبدالله خان همچنان که دیده به زمین دوخته بود، دوباره به حرف آمد. « نمی دونی چه بلبشوییه. امروز جلوی چشمم چند تا دختر رو گرفتن. وقتی از یکی پرسیدم اینا چی کار کردن، گفت ولگردای بی بابا و ننه ن. می گفت بیشترشون فرارین... نمی دونم چرا همون لحظه نمردم. فراری... حالا دختر من، دختر عبدالله خان تیموری رو هم با همین عنوان می شناسن.»
سپس سرش را پایین انداخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:« چه کنم محمد؟ چه کنم با این تقدیر؟ اگه کار رویا هم به اینجا کشیده شده باشه، چه کارش کنم؟»
محمد به آرامی شانه های او را مالش می داد و کلامی نمی گفت. می دانست هر کلامی برای آرام کردن او بر زبان بیاورد، خود را لو می دهد، و با خود گفت: تا من هستم، غصه ی هیچی رو نخور، عمو جان. صبر کن. چنان قهرمان داستان سرنوشتت بشم که خودتم باورت نشه.